داستان راپونزل

راپونزل

راپونزل

در روزگاری زن و مردی زندگی میکردند. زن باردار بود و هر روز از پنجره به باغی که متعلق به جادوگری بدجنس بود، نگاه  می کرد. او روزی کاهوهای سبزی در باغ دید و دلش خواست. کم کم مریض شد و رنگش پرید. او دلیل بیماری اش را برای همسرش گفت. همسرش تصمیم گرفت ازآن کاهو برای همسرش بیاورد. او وارد باغ شد اما توسط جادوگرگرفتارشد. جادوگر گفت: اجازه میدهم این کاهو ببری اما وقتی فرزندت به دنیا آمد، باید آن را به من بدهی! مرد به ناچار پذیرفت و از آن کاهو برای همسرش برد.وقتی فرزند آنها بدنیا آمد،  جادوگرآن را برد و نامش را راپونزل گذاشت.جادوگر راپونزل را به برجی بلند در وسط جنگل برد. سالها گذشت و راپونزل بزرگ و زیبا شد. راپونزل در آن برج زندانی بود. روزی پرنسی از جنگل می گذشت که صدای قشنگی از بالای برج شنید، اما راهی برای ورود پیدا نکرد. ناگهان پیرزنی دید که به سمت برج می آید. در گوشه ای مخفی شد و شنید که پیرزن گفت: راپونزل، موهایت را پایین بیانداز. سپس یک موی بافته از پنجره به سمت زمین پرت شد و پیرزن از آن بالا رفت.

وقتی پیرزن رفت، پرنس هم همین جمله را تکرار کرد و از برج بالا رفت. پرنس وقتی دخترک زیبا را دید ازاو خواست که پیشنهاد ازدواجش را قبول کند اما در همین زمان جادوگر رسید و وقتی پرنس را آنجا دید عصبی شد و وردی خواند و راپونزل را به جایی دور فرستاد. پرنس را هم از پنجره به بیرون پرت کرد. اما پرنس توانست ازخطر مرگ نجات پیدا کند.او مدتها در جنگل سرگردان دنبال راپونزل بود تا اینکه روزی صدای خواندن راپونزل را شنید. پرنس راپونزل را پیدا کرد و اورا به سرزمین خودش برد و بعد ازازدواج، سالها به خوشی زندگی کردند.

منبع:سامانه پرسش و پاسخ مشاور

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *