داستان کفشدوزک و دوستانش

داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش

داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش

یکی بود یکی نبود. یک کفشدوزک بود که خال نداشت. یک شاپرک بود که بال نداشت و یک جیرجیرک بود که حال نداشت. آن سه دوست که از این موضوع ناراحت بودند و دلی پر غصه داشتند، اینقدر راه رفتند تا به جائی بروند که دیگرکسی نباشد. هوا تاریک شده بود که به یک بیابان رسیدند. ناگهان شاپرک با شاخکهایش صدای گریه مورچه ای را شنید. شاپرک پرسید: چرا گریه میکنی؟ مورچه گفت: مادرم را گم کرده ام. او مرا روی گلبرگی نشانده بود اما باد گلبرگ را برد و حالا مادرم نمی تواند در این تاریکی مرا پیدا کند.

جیرجیرک گفت: گریه نکن کوچولو! کمی بخواب تا مادرت بیاید. تو چشمهایت را ببند تا من برایت لالایی بخوانم.

کم کم مورچه کوچولو خوابید.

دوباره شاپرک صدای مورچه خانوم را شنید که بچه اش را صدا میکرد. شاپرک داد کشید: مورچه خانوم بیا این طرف. وقتی مورچه خانوم به آن سمت نگاه کرد، رنگ قرمز کفشدوزک را دید و خیال کرد گلبرگ گل سرخ است. دوید و دوید تا به بچه اش رسید. مورچه کوچولو وقتی کفشدوزک را به مادرش نشان داد، مورچه خانوم تعجب کرد و گفت: شما چه رنگ قشنگی دارید. من فکر کردم که شما گلبرگ گل سرخ هستید. مورچه کوچولو گفت: آقا جیرجیرک هم برایم لالایی خواند و شاپرک هم صدای گریه مرا شنید و صدایم زد.

مورچه خانم از سه دوست تشکر کرد و گفت: اگر شما نبودید بچه ام گم میشد. سپس خدافظی کرد و دست بچه اش را گرفت و رفت.

ولی سه دوست خوشحال بودند و فهمیدند هر کدام فایده هایی دارند و با خوشحالی به خانه هایشان برگشتند و با امید زندگی کردند.

منبع:مرکزمشاوره.com

  1. داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش با هم
  2. داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش برای کودکان
  3. داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش برای خواب کودک
  4. داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش برای آموزش

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *