داستان سه ماهی

سه ماهی

در آبگیر کوچکی، سه ماهی زندگی می کردند. ماهی سبز، زرنگ وباهوش بود. ماهی نارنجی، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز، کم عقل و کودن بود. یکروز دو ماهیگیر از کنار آبگیر رد می شدند. آنها قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند وماهی ها را بگیرند.

سه ماهی حرفهای ماهیگیر را شنیدند.

ماهی سبز که زرنگ و باهوش بود از راه باریکی که آبگیر را به جوی آب وصل می کرد، فرار کرد.

فردا ماهیگیران رسیدند و آبگیر را بستند. ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شده بود خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد. یکی از ماهیگیران که فکر کرد ماهی مرده است، او را گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد و ماهی فرار کرد.سه ماهی

ماهی قرمز که از عقل خود به موقع استفاده نکرد، آنقدر اینطرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.

منبع:e-teb.com

داستان صلح حیوانات

صلح حیوانات

صلح حیوانات

مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت. این مزرعه پر از مرغ و خروس بود.

یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ وخروسی شکار کند.

رفت و رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید. مرغ ها فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید.

روباه گفت: نزدیک آمدم تا صدای زیبایت را بشنوم. چرا بالای درخت رفتی؟ خروس گفت: از تو می ترسم.

روباه گفت: مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات دستور داده که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوانی دیگر آسیب بزند؟

خروس گردنش را دراز کرد و به دور نگاه کرد و گفت: حیوانی به این سو میدود که گوشی بزرگ و دمی دراز دارد.

روباه گفت: با نشانه هایی که تو میدهی، سگ بزرگی به اینجا می آید و من باید فرارکنم.صلح حیوانات

خروس گفت: مگر تو نگفتی سلطان جنگل دستور داده حیوانات نباید یکدیگر را اذیت کنند؟

روباه گفت: می ترسم که این سگه دستور را نشنیده باشد. سپس پا به فرار گذاشت و خروس از دست روباه خلاص شد.

منبع:مشاوره-خانواده.com

داستان گرگ والاغ

گرگ والاغ

روزی الاغی هنگام علف خوردن، کم کم ازمزرعه دور شد. ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. الاغ خیلی ترسید. پیش خودش گفت: باید حقه ای سوار کنم وگرنه گرگ مرا خواهد خورد. برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.

الاغ ناله کنان گفت: ای گرگ در پای من تیغ رفته است، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من بیرون بیاوری. چون اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند و تو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید. برای همین پای الاغ را گرفت وگفت: تیغ کجاست؟ من که چیزی نمی بینم و صورتش را جلوتر آورد تا خوب نگاه کند.

در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد وبا پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و همه دندانهای گرگ شکست.

الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد.

منبع: کودک و نوجوان

داستان گربه و روباه

گربه و روباه

گربه و روباه

گربه ای به روباهی رسید. گربه که فکر می کرد روباه باهوش و زرنگ است، به او سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟ روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت: چطور جرأت کردی از من احوالپرسی کنی؟ چند تا هنر داری؟

گربه با خجالت گفت: فقط یک هنر. وقتی سگها دنبالم می کنند، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات دهم.

روباه خندید و گفت: اما من صد هنر دارم. دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور باید با سگها برخورد کنی.

در این لحظه شکارچی با سگهایش از راه رسیدند. گربه فوری از درخت بالا رفت. تا روباه خواست کاری کنه، سگها او را گرفتند.

گربه فریاد زد: آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و اینقدر مغرور نمی شدید، الان اسیر نمی شدید.

منبع:مرکزمشاوره ستاره ایرانیان

داستان مهمانهای ناخوانده

مهمانهای ناخوانده

مهمانهای ناخوانده

پیرزن مهربانی بود که در کلبه ای کوچک زندگی می کرد و کسی را نداشت. یک شب هوا سرد شد و باران شروع به باریدن کرد. پیرزن خواست بخوابد که کسی در خانه اش را زد. پیرزن گفت: کیه کیه در میزنه؟ صدائی گفت: سگ هستم. هوا سرد است جائی را ندارم، بگذار امشب پیش تو بمانم. پیرزن در را باز کرد و دلش سوخت و گفت: بیا تو.

پیرزن خواست بخوابد که دوباره در به صدا درآمد. او در را باز کرد و دید قوقولی خان با خانم مرغه دم درایستادند. قوقولی خان گفت: هوا سرد است. ما جائی را نداریم، بگذار امشب خانه تو بمانیم، صبح زود می رویم. پیرزن گفت: خیلی خوب، بیاید تو. بعد از آن آقا الاغه وآقا گاوه هم آمدند و پیرزن آنها را هم راه داد.مهمانهای ناخوانده

صبح پیرزن بیدار شد و صبحانه اش را خورد. بعد به حیوانات گفت: حالا دیگه وقت خداحافظی است.

خروس گفت: من که قوقولی قوقول می کنم برات، همه رو بیدار می کنم برات بزارم برم؟

مرغ گفت: من که غد غد می کنم برات، تخم بزرگ میکنم برات، بزارم برم؟ پیرزن گفت: شماها بمانید.

سگ گفت: من که واق واق می کنم برات، دزدا رو چلاق می کنم برات، بزارم برم؟ پیرزن گفت: تو هم بمان.

گاو گفت: من که ماع ماع می کنم برات، شیر خوشمزه می دهم برات، بزارم برم؟

الاغ گفت: من که عر عر می کنم برات، بارهاتو می برم برات بزارم برم؟ پیرزن گفت: شماها هم بمانید.

بعد باهم خانه ای ساختند و کنار پیرزن زندگی کردند.

منبع:کانون مشاوران ایران

داستان سه بچه خوک

سه بچه خوک

سه بچه خوک

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود در جنگلی، خوکی با سه پسرش به نام های مومو، توتو، بوبو زندگی می کرد.

یک روز مادر خوکها به آنها گفت: بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید.

مومو که از همه بزرگتر و تنبل تر بود با شاخ و برگ درخت ها خانه ای ساخت. توتو که کمی زرنگ بود خانه ای چوبی ساخت و بوبو که از همه زرنگتر بود خانه ای سنگی و محکم ساخت. مدتی گذشت. روزی مومو جلوی خانه در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید وبه سراغش آمد. مومو سریع به داخل خانه رفت و در را بست. گرگ خندید نفسی عمیق کشید وخانه را فوت کرد و چون خانه محکم نبود بلافاصله خراب شد. مومو شروع به دویدن کرد و رفت و رفت تا به خانه توتو رسید. در زد و گفت: گرگ دنبال من است، در را باز کن. توتو در را باز کرد و گفت: خیالت راحت خانه من با فوت خراب نمی شود.سه بچه خوک

گرگ که به خانه توتو رسید کمی فکر کرد و گفت: خانه از چوب است پس باید خانه را آتش بزنم تا خوک ها بیرون بیایند.

گرگ خانه را آتش زد. دود همه جا را گرفت و چون خوک ها نمی توانستند نفس بکشند بیرون آمدند و به سمت خانه بوبو دویدند. در خانه بوبو را زدند و گفتند: در راباز کن، گرگ دنبال ماست.بوبو در را باز کرد و گفت: نگران نباشید خانه من محکم است. گرگ به دنبال آنها آمد.  اول خانه را فوت کرد اما خراب نشد. سعی کرد خانه را آتش بزند اما خانه سنگی آتش نگرفت. خواست از دودکش وارد شود که خوکها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت و به سمت جنگل فرار کرد. مومو و توتو هم فهمیدند که هر کاری را باید به بهترین صورت انجام دهند.

منبع:فارس پاتوق

داستان بچه ها سلام یادتون نره

بچه ها سلام یادتون نره

یکی بود یکی نبود، پسری بود به اسم مملی. مملی پسر خوبی بود اما یک عادت بد داشت واونم این بود که سلام نمی کرد. یک روز ظهر از مدرسه به خانه برگشت و تکالیفش را انجام داد. وقتی عصر شد و هوا خنک شد، مملی از خونه بیرون آمد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد. مملی گفت: هادی خوابه یا بیداره؟ بگید توپشو بیاره.

مادر هادی ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست، رفیق پسر من نیست. و به خانه رفت و در را بست. مملی خیلی ناراحت شد و به خانه برگشت و جریان را برای مادرش تعریف کرد.

مادر مملی گفت: مملی سلام یادت نره، تا همه بگن گل پسره.

غروب مادر مملی به او پول داد و گفت: دوتا نون بخر، نون داغ و کنجدی بخر. مملی سلام یادت نره.

مملی وقتی به مغازه نونوایی رسید به یاد حرف مادرش افتاد و گفت: شاطر آقا سلام سلام، من نون میخوام، دو تا نون داغ کنجدی میخوام.

شاطر آقا جواب داد: برای بچه های با ادب، نون داغ و کنجدی می اره مشت رجب. و دو تا نون تازه به مملی داد.

مملی یاد گرفت که از این به بعد به همه سلام کنه و احترام بگذاره.

منبع:مشاورکو

داستان بهترین بابای دنیا

بهترین بابای دنیا

بهترین بابای دنیا

یکی بود یکی نبود، یه موش کوچولو به اسم موش قزی با پدرش زندگی می کرد. بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد و شب که به خونه می رسید خسته بود و می خواست استراحت کنه. اما موش قزی شروع می کرد به سر و صدا و بالا و پائین پریدن، تا اینکه بابا موشی سرش درد می گرفت و داد می زد: موش قزی چقد سر و صدا میکنی؟

موش قزی هم گوشه ای کز میکرد و با بابا موشی قهر می کرد.

یکبار پیش خودش گفت: فردا از اینجا می رم تا یه بابای خوب برای خودم پیدا کنم.

فردای آن روز موش قزی از خانه بیرون آمد و رفت و رفت تا به یک قصابی رسید. داخل شد. سلام کرد و به آقای قصاب گفت:

اینجا و اونجا می کنم              بابائی پیدا بکنم

آیا تو بابا می شوی؟               در دل من جا می شوی

اما نباید اخم کنی                   قلب منو زخم کنی

آقا قصاب خندید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟

موش قزی ناراحت شد و رفت و رفت تا دم بزازی رسید. سلام کرد و شعرش را دوباره برای بزاز خواند. آقای بزاز با عصبانیت نیم متر فلزی خودش را به زمین کوبید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟

موش قزی ترسید و تندی طرف خونه دوید. وقتی به خانه برگشت دید بابا موشی با غصه داد می زنه: موش قزی؟ کجایی که دلم برای شیطونیات تنگ شده.بهترین بابای دنیا

موش قزی به بغل پدرش دوید و با خوشحالی گفت:

موشی بابای نازنین، لنگه نداره رو زمین

قربون بابای خودم، دوباره دخترش شدم

منبع:سامانه پرسش و پاسخ مشاور

داستان فینگیلی و جینگیلی

فینگیلی و جینگیلی

در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند. اسم یکی از آنها فینگیلی و دیگری جینگبلی بود.

فینگیلی پسری شیطون وبی ادب بود. اما برادرش، با ادب و مرتب بود وهیچوقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک می کرد. یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه ها شروع به توپ بازی کردند. در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد وشیشه را شکست. بچه ها از ترس فرار کردند وهرکس به سمتی دوید. ننه گلی از خانه بیرون آمد، اما کسی را ندید. او به خانه برگشت و کنار حوض نشست. بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست، دوباره شروع به بازی کردند.

ننه گلی یواش یواش در را باز کرد و صدا زد: کی بود که زد به شیشه؟

جینگیلی گفت: من نبودم. فینگیلی گفت: من نبودم.

ننه گلی گفت: پس کی بوده؟

یکی از بچه ها گفت: اگه کسی که این کار را کرده، راستشو نگه، او را دیگر بازی نمی دهیم.

جینگیلی گفت: راست بگو همیشه، دروغگو چیزی نمیشه.

فینگیلی از این حرف بچه ها پند گرفت وگریه اش دراومد. جلو رفت وگفت: ننه جان شیشه رو من شکستم، بیا بزن به دستم.

ننه گلی مهربون گفت: حالا که متوجه اشتباهت شدی، تورا می بخشم.

منبع:ساینس دیلی

داستانهای خر و گاو

داستانهای خر و گاو

داستانهای خر و گاو

یک خر و یک گاو در طویله ای باهم زندگی می کردند. مرد روستایی از خر برای سواری استفاده می کرد و از گاو برای شخم زدن و خرمن کوبی.

یک روز که گاو خیلی خسته شده بود به خر گفت: ما گاوها خیلی بدبختیم. باید هم کار کنیم هم شیر بدهیم و در آخر مارا به دست قصاب می دهند.

خر دلش سوخت و به گاو گفت: خودت را به مریضی بزن و از جایت تکان نخور.

گاو فردا به نصیحت خر عمل کرد. مرد روستایی که کارش مانده بود، خر را برداشت وبه مزرعه برد وخیش بست تا زمین را شخم بزند. خر که از نصیحت خود پشیمان شده بود پیش خودش گفت: بهتر است من هم خودم را به مریضی بزنم.

مرد روستائی عصبانی شد وبا چوب به جان خر افتاد و گفت: اگر رعایت گاو را کردم بخاطر شیر و گوشتش است، اما اگرقرار باشد تو کارنکنی، همان بهتر که بمیری. خر ترسید و شروع به کار کرد وپیش خودش گفت: باید فکری کنم تا گاو به کارخودش برگردد. شب وقتی به طویله رسید به گاو گفت: امروز وقتی مرد روستائی با دوستش صحبت می کرد گفت: گاوم بیمار است، می ترسم بمیرد، می خواهم او را به قصاب بفروشم.

گاو ترسید و گفت: از فردا می روم و کار می کنم.

خر خوشحال شد و شب را خوابید.

فردا صبح مرد روستائی گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: تو هم یک خیش بردار و با این خر کار کن و یک تکه چوب هم با خودت ببر که به فکر تنبلی نیافتد.

نویسنده : مبینا جنتی

داستان بادبادک بازی

بادبادک بازی

بادبادک بازی

در یک روز پائیزی که باد می وزید، سگ کوچولو بیرون رفت تا بادبادکش را به پرواز درآورد. سگ کوچولو با بادبادکش بالا و پائین می دوید که ناگهان باد تندی وزید و بادبادکش را برد.بادبادک بازی

بادبادک او به درخت گیر کرده بود و او دیگر نمی توانست آن را پائین بیاورد. سگ کوچولو ناراحت به سمت خانه راه افتاد. باد، برگها را اطراف او به حرکت در می آورد. سگ کوچولو پیش خودش گفت: حالا یک بازی دیگر می کنم و سعی می کنم که این برگها رو بگیرم. اما اینکار خیلی سخت بود.

یکدفعه چیزی بزرگ وتیره که بالای سرش در حال حرکت بود به طرف او آمد. آن برگ نبود، پس چه بود؟

آن چیز، پائین و پائین تر آمد و روی سر سگ کوچولو افتاد و جلوی چشمش را پوشاند. سگ کوچولو نمی توانست جائی را ببیند، اما او صدائی را شنید که می گوید: خوب، خوب، کلاه من اینجاست. سگ کوچولو کلاه را از سرش درآورد و آن را به آقای کانگرو داد. آقای کانگرو تشکر کرد و گفت: کاش من هم می توانستم برای شما کاری انجام دهم.

سگ کوچولو گفت: باد بادک من بالای درخت گیر کرده، آیا شما می توانید آنرا پائین بیاورید؟ آقای کانگرو گفت: حتما. اون بالا پرید و بادبادک را پائین آورد.

سگ کوچولو بسیار خوشحال شد و تشکر کرد.

منبع:مشاورانه

داستان بره آواز خوان

بره آواز خوان

بره آواز خوان

یکی بود یکی نبود. بره ای چاق و زرنگ در گله زندگی می کرد. این بره خیلی شیطون بود. یک روز که همراه گله به صحرا رفته بود، شروع به بازی کردن کرد تا اینکه خسته شد و نشست و کم کم خوابش برد. وقتی ازخواب بیدار شد متوجه شد خیلی ازگله دور افتاده است. یکدفعه صدایی وحشتناک شنید و یک گرگ را جلوی خود دید. بره کوچولو دید اگر زودتر فکری نکنه گرگه اونو می خوره. پس به اون گفت: آقا گرگه قبل از خوردنم لااقل آرزوی مرا برآورده کن. گرگ تعجب کرد وگفت: چه آرزویی؟

بره گفت: من صدایی قشنگ دارم. بگذار قبل از خورده شدنم یک آواز بخوانم. گرگ اجازه داد که بره بخواند.بره آواز خوان

بره شروع به آواز خواندن کرد و اینقدر بع بع کرد که سگ گله صدای او را شنید وبه طرف صدا دوید. گرگ که دید سگ گله به طرفش می آید با شکمی گرسنه فرارکرد و بره کوچولو از مرگ حتمی نجات یافت.

منبع:مشاوره-آنلاین.com

سه قدم دورتر شد از مادر

سه قدم دورتر شد از مادر

سه قدم دورتر شد از مادر

مرغی قشنگ، جوجه ای داشت               جوجه را خیلی دوست می داشت

نزدیک این جوجه زرد                                گربه ای زندگی می کرد

یک روز صبح خیلی زود                      مرغ قشنگ تو لانه بود

مشغول کار لانه بود                             فکر غذا و دانه بود

جوجه زرد ناقلا                                  بازی می کرد با جوجه ها

این سو وآن سو می دوید                        به هر کجا سر می کشید

از لانه دور افتاده بود                            تنهای تنها شده بود

جوجه را گربه تنها دید                          به دنبال جوجه دوید

جوجه دوید، گربه دوید                          تا گربه به جوجه رسید

گربه گرفت جوجه را برد                      یه گوشه ای نشست و خورد

شنید صدای جوجه را                           مرغ قشنگ خوب ما

از کار لانه دست کشید                          دنبال جوجه اش دوید

وقتی رسید، دیر شده بود                        گربه بده، سیر شده بود

چندی پس از این ماجرا                         مرغ قشنگ خوب ما

قد قد قد قصه می گفت                          از دل پر غصه می گفت

مرغ قشنگ، جوجه ای داشت                  جوجه را خیلی دوست می داشت

جوجه به حرف مادرش                         گوش نداد و زد به سرش

گربه آمد، جوجه را برد………….

منبع:مقالات کانون مشاوران ایران

داستان جوجه کوچولو

داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو

داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو

یکی بود، یکی نبود. در مزرعه ای بزرگ یک مرغدانی بود و جوجه کوچولویی در این مرغدانی زندگی می کرد. یک روز جوجه کوچولو با خودش گفت: من دیگه بزرگ شدم ومی تونم برم بیرون وهمه جا را تماشا کنم. جوجه کوچولو رفت و رفت تا به یک بچه گربه رسید.

جوجه کوچولو گفت: تو چقد بزرگی! گربه گفت: من فقط یک بچه گربه ام. از من بزرگترم هست. مثلا سگ از من هم بزرگتره. جوجه کوچولو به راه افتاد تا جلوی در مزرعه سگ را دید. جلو رفت و پرسید: تو سگی؟ چقدر بزرگی!

سگ واق واق کرد وگفت: بله من سگم اما گوسفند از من هم بزرگتر است. آن در طویله است. جوجه رفت تا به طویله رسید. جوجه وقتی گوسفند را دید تعجب کرد و گفت: وای تو از همه بزرگتری!!

گوسفند گفت: نه، گاو از من بزرگتره. اون در مزرعه است. جوجه به سمت مزرعه رفت و گاو را دید. گاو گفت: چیزی میخوای کوچولو؟

جوجه گفت: شما از همه بزرگترید. گاو خندید و گفت: ولی اسب از من هم بزرگتره و تو چراگاه هست. جوجه کوچولو بدو بدو به چراگاه رفت و اسب بزرگ را دید و گفت: من می خواستم بدونم بزرگترین حیوان این مزرعه کیه؟ و شما از همه بزرگترید. خیلی بزرگ!!!

اسب شیهه ای کشید و گفت: درسته من از همه حیوانات بزرگترم و انگار تو از همه کوچکتری. جوجه آهی کشید و گفت: بله انگار همین طوره.

جوجه کوچولو خیلی گرسنه بود. نزدیک مرغدانی چشمش به کرمی افتاد و خواست کرم را بخورد. کرم تا چشمش به جوجه افتاد گفت: تو چقدر بزرگی! برای همین من فرار میکنم و بلافاصله توی خاک رفت. جوجه خیلی خوشحال شده بود چون فهمیده بود اون کوچکترین حیوان نیست.

منبع:تریبون آزاد

  • داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو خوشحال
  • داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو برای کودک
  • داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو برای خواب
  • داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو برای آموزش نکات تربیتی
داستان کفشدوزک و دوستانش

داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش

داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش

یکی بود یکی نبود. یک کفشدوزک بود که خال نداشت. یک شاپرک بود که بال نداشت و یک جیرجیرک بود که حال نداشت. آن سه دوست که از این موضوع ناراحت بودند و دلی پر غصه داشتند، اینقدر راه رفتند تا به جائی بروند که دیگرکسی نباشد. هوا تاریک شده بود که به یک بیابان رسیدند. ناگهان شاپرک با شاخکهایش صدای گریه مورچه ای را شنید. شاپرک پرسید: چرا گریه میکنی؟ مورچه گفت: مادرم را گم کرده ام. او مرا روی گلبرگی نشانده بود اما باد گلبرگ را برد و حالا مادرم نمی تواند در این تاریکی مرا پیدا کند.

جیرجیرک گفت: گریه نکن کوچولو! کمی بخواب تا مادرت بیاید. تو چشمهایت را ببند تا من برایت لالایی بخوانم.

کم کم مورچه کوچولو خوابید.

دوباره شاپرک صدای مورچه خانوم را شنید که بچه اش را صدا میکرد. شاپرک داد کشید: مورچه خانوم بیا این طرف. وقتی مورچه خانوم به آن سمت نگاه کرد، رنگ قرمز کفشدوزک را دید و خیال کرد گلبرگ گل سرخ است. دوید و دوید تا به بچه اش رسید. مورچه کوچولو وقتی کفشدوزک را به مادرش نشان داد، مورچه خانوم تعجب کرد و گفت: شما چه رنگ قشنگی دارید. من فکر کردم که شما گلبرگ گل سرخ هستید. مورچه کوچولو گفت: آقا جیرجیرک هم برایم لالایی خواند و شاپرک هم صدای گریه مرا شنید و صدایم زد.

مورچه خانم از سه دوست تشکر کرد و گفت: اگر شما نبودید بچه ام گم میشد. سپس خدافظی کرد و دست بچه اش را گرفت و رفت.

ولی سه دوست خوشحال بودند و فهمیدند هر کدام فایده هایی دارند و با خوشحالی به خانه هایشان برگشتند و با امید زندگی کردند.

منبع:مرکزمشاوره.com

  1. داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش با هم
  2. داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش برای کودکان
  3. داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش برای خواب کودک
  4. داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش برای آموزش

 

داستان دو دوست

حکایت آموزنده دو دوست

حکایت آموزنده دو دوست

دو دوست در جاده ای باهم قدم میزدند. ناگهان خرسی بیرون آمد و به دنبال آنها دوید. یکی از آن دو مرد دوید وبالای درخت رفت. مرد دیگر فرصت نداشت که به طرف درخت برود. او ساکت و بی حرکت روی زمین دراز کشید وچشمهایش را بست و نفسش را در سینه حبس کرد. خرس او را تکان داد و دماغ و دهن خود را به صورت مرد مالید. سرانجام خرس رفت.دو دوست

مرد بلند شد و به سمت درخت رفت و فریاد زد: خرس رفته است، بیا پایین. مرد از درخت پایین آمد و با خنده از دوستش پرسید: وقتی خرس دهانش را کنار گوش تو آورد چه گفت؟

دوست او جواب داد: مردی که فرار کرد و به بالای درخت رفت و سعی نکرد به تو کمک کند، دوست خوبی برای تو نیست.

منبع:e-teb.com

  1. حکایت آموزنده دو دوست با هم
  2. حکایت آموزنده دو دوست مهربان
  3. حکایت آموزنده دو دوست برای کودکان
  4. حکایت آموزنده دو دوست و خرس

 

داستان کی از همه قویتره؟

داستان آموزنده کی از همه قویتره؟

داستان آموزنده کی از همه قویتره؟

یک روز صبح موشی از مادرش پرسید: کی از همه قویتره؟ مادرش خندید و گفت: هرکس به اندازه خودش قویه. موشی فکر کرد که مادرش شوخی می کند با خودش گفت: امروز میرم جنگل و یک دوست قوی پیدا میکنم. از خانه بیرون آمد تا اینکه خسته شد وروی زمین دراز کشید. چشمش به خورشید افتاد: با خودش گفت: خورشید از همه قویتره چون همه جا رو روشن میکند. بلند شد وفریاد کشید ای خورشید مهربان من یک دوست قوی میخواهم. آیا تو دوست من میشوی؟

خورشید گفت: درست است که من خیلی پرنورم ولی ابر از من قویتر است. چون او می تواند جلوی من بیاید و نورم را بگیرد. موش از خورشید خانم خدافظی کرد. با خودش گفت: پس من با ابر دوست می شوم. به آسمان نگاه کرد وبه ابر گفت: ای ابر پر از باران، من بدنبال یک دوست قوی هستم. آیا دوست من میشوی؟ ابر خندید و گفت: باد از من قوی تر است چون او مرا به این طرف و آن طرف می کشاند.کی از همه قویتره؟

موشی به راه افتاد تا به باد رسید. سلام کرد و گفت: ای باد قوی که به هر جا میروی. من یک دوست قوی میخواهم آیا تودوست من میشوی؟

باد گفت: درست است که من همه جا میروم ولی کوه از من قوی تر است. چون وقتی به کوه میرسم زورم به او نمیرسد ومجبورم بایستم. موشی رفت تا به کوه رسید. از کوه پرسید تو که از همه قوی تر هستی دوست من میشوی؟ کوه گفت درست است که من قوی هستم اما زمین از من قوی تر است چون وقتی خودش را تکان میدهد سنگهای من میریزد. موشی به راه افتاد تا به زمین رسید. به زمین گفت: ای زمین پرزور تو که از همه قوی تری دوست من میشی؟ زمین گفت: از من قوی تر هم هست. مثلا تو میتوانی من را سوراخ کنی ودرون من خانه بسازی. موشی متوجه حرف مادرش شد و فهمید که هر موجودی می تواند هرکاری بکند به شرط اینکه خوب فکر کند.

منبع:مشاوره-خانواده.com

  • داستان آموزنده کی از همه قویتره؟ برای کودکان
  • داستان آموزنده کی از همه قویتره؟ کودکانه
  • داستان آموزنده کی از همه قویتره؟ برای خواب
  • داستان آموزنده کی از همه قویتره؟
داستان هزار پا غوله

داستان هزار پا غوله

داستان هزار پا غوله

روزی روزگاری یه خانوم سوسکه با تنها دخترش زندگی میکرد. دختر سوسکی خانوم، تنبل و سر به هوا بود. یک شب خانوم سوسکه سرش درد میکرد، رفت تا بخوابد. به دخترش گفت: دخترم برو و در را محکم ببند. سوسک کوچولو گفت چشم اما چون مشغول بازی بود یادش رفت.

شب که همه خواب بودند هزارپا غوله از آنجا می گذشت که دید  در خانه آنها باز است. وارد خانه شد و وقتی سوسک کوچولو را دید خوشحال شد وگفت: بهتر است او را با خودم ببرم تا کارهای مرا انجام دهد ومن استراحت کنم.

صبح که سوسک کوچولو بیدار شد دید در خانه خودشان نیست. هزار پا غوله، هزارتا کفش جلوی سوسک کوچولو گذاشت و گفت: اینها را تمیز کن وگرنه یک لقمه چپت میکنم. سوسک کوچولو ترسید و شروع به تمیز کردن کفش ها کرد. هزارپا از خواب بیدار شد وگفت: من گرسنه ام. برایم هزارتا نان بپز. وگرنه تورو میخورم. سوسک کوچولو با ترس هزارنان پخت. سوسکی گریه اش گرفت، یاد مادرش افتاد و گفت: مادر جان، بیا و منو نجات بده، قول می دهم از این به بعد سر به هوا نباشم و در کارهای خانه کمکتان کنم.

پروانه کوچولو که از آنجا رد میشد صدای سوسکی را شنید و رفت به خانوم سوسکه که بسیار نگران بود خبر داد. خانوم سوسکه و پروانه به سمت خانه هزارپا غوله راه افتادند. وقتی آنها رسیدند هزارپا خواب بود.

سوسک کوچولو وقتی مادرش را دید خوشحال شد و پرید بغل مادرش و گفت: دیگه نه تنبلم، نه سر به هوا، کار میکنم برای شما. وهمه خوشحال و خندان به خانه برگشتند.

منبع: کودک و نوجوان

  • داستان هزار پا غوله
  • داستان هزار پا غوله
  • داستان هزار پا غوله

 

 

داستان بزبزک زنگوله پا

داستان بزبزک زنگوله پا

داستان بزبزک زنگوله پا

بزبزی بود که به پاش زنگوله داشت، برای همین بزبز زنگوله پا صداش میکردند. بزبزک ما سه تا بچه داشت، به اسم شنگول، منگول، حبه انگور.

بزبزک صبحها می رفت به صحرا برای چرا. یه روز بچه هاشو صدا کرد وگفت: عزیزای من وقتی من خونه نیستم، درو به روی کسی باز نکنید. اگه منم در زدم، دستامو نگاه کنید، دستای مامان،  حنائیه.

خانم بزی رفت. از اونطرف گرگی بدجنس، وقتی دید خانم بزی از خونه بیرون رفت، خوشحال شد.

رفت در خونه بزبزکها رو زد. تق و تق وتق.

بزغاله ها گفتند: کیه کیه در میزنه؟ این وقت روز خونه خاله سر میزنه؟

گرگه صداشو نازک کرد وگفت: منم منم مادرتون، غذا آوردم براتون. شنگول گفت دستاتو از زیر در نشون بده. گرگه دستاشو از زیر در نشون داد. بزغاله ها یک صدا گفتند: برو برو گرگ بی حیا. دست مادر ما حنائیه. گرگ رفت و دستشو حنا گذاشت و دوباره اومد در زد و گفت: منم منم مادرتون علف آوردم براتون. بچه ها گفتند: دستاتو از زیر در نشون بده. گرگ دستاشو نشون داد.بزبزک زنگوله پا

بچه ها پریدند ودر را باز کردند. در که رو پاشنه چرخید، گرگه تو خونه پرید. گرگه شنگول و منگول و به چنگ گرفت. فقط حبه انگور رفت توی پستو قایم شد و گرگ نتونست پیداش کنه. گرگ که دیگه سیر شده بود رفت خونش تا بخوابه. غروب شد. بزبزک از راه رسید. درخونه رو باز کرد. دید همه چی به ریخته. دلش هری ریخت. بچه هاشو صدا زد. حبه انگور صدای مادرشو شناخت. از پستو بیرون اومد و بغل مامانش پرید وماجرا رو تعریف کرد. بزبزک گفت: بلایی سرش میارم که حظ کنه. بعد به خونه گرگه رفت و به در کوبید. گرگه گفت: کیه داره تاپ تاپ میکنه؟ داره منو بی خواب میکنه؟

بزبزک گفت: کی خورده شنگول منو؟ کی برده منگول منو؟ کی میاد به جنگ من؟

گرگه گفت: من خوردم شنگولتو. من بردم منگولتو. من میام به جنگ تو.

گرگه از خونه بیرون آمد و با بزبزک جنگید. بزبزک با شاخهای تیزش شکم آقا گرگه رو پاره کرد وشنگول و منگول را بیرون آورد.

منبع:مرکزمشاوره ستاره ایرانیان

داستان بزبزک زنگوله پا و داستان بزبزک زنگوله پا و داستان بزبزک زنگوله پا است.

داستان پرنده مهربان

داستان پرنده مهربان

داستان پرنده مهربان

روزی دختر کوچولویی تصمیم گرفت با عروسکش به پیاده روی برود.

او ساندویچی داخل کوله اش گذاشت.

کلاهش را سر کرد و بیرون رفت.پرنده مهربان

ناگهان باد تندی وزید و کلاهش را روی نوک درخت انداخت.

جغدی زیبا که این اتفاق را دید روی درخت پرید و کلاه او را با نوکش به زمین انداخت و دخترکوچولو را خوشحال کرد.

دختر برای تشکر از جغد کمی از خرده های ساندویچ ریخت.

 

منبع:کانون مشاوران ایران

  • داستان پرنده مهربان
  • داستان پرنده مهربان
  • داستان پرنده مهربان
داستان مامان من کجاست؟

داستان مامان من کجاست؟

داستان مامان من کجاست؟

در مزرعه ای کوچک اردکی از تخم بیرون آمد. او با خودش گفت: مامان من کجاست؟

اردک کوچولو در مزرعه گشت تا اینکه سگی را دید. از سگ پرسید: تو مامان مرا ندیدی؟

سگ گفت: نه! اما به تو کمک می کنم تا اورا پیدا کنی.

اردک گفت: متشکرم.

اردک کوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسید. از گربه پرسید: تو مامان مرا ندیدی؟ گربه گفت: نه من مامان تو را ندیدم.

دوباره اردک کوچولو رفت تا به یک اسب مهربان رسید. از اسب پرسید: تو مامان مرا ندیدی؟

اسب مهربان جواب داد: نه من مامان تورا ندیدم.

جوجه اردک خیلی غمگین بود و دلش برای مامانش تنگ شده بود.

یکدفعه اردک کوچولو صدای سگ را شنید. آقا سگه فریاد زد: من مامان تو را پیدا کردم. جوجه تشکر کرد و به طرف مامانش دوید و با صدای بلند گفت: مامان دوستت دارم.

منبع:فارس پاتوق

داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟

داستان کیمیا ـــ نفت

کیمیا ـــ نفت

شاید درباره نفت چیزهایی شنیده باشید و بدانید که فایده های بسیار دارد. نفت خیلی سخت بدست می آید. متاسفانه نفت روزی تمام خواهد شد پس باید در مصرف آن خیلی دقت کنیم. کیمیا آخرین قطره نفت است. و دلش میخواهد به شما کمک کند تا راه درست مصرف کردن نفت و فرآورده های آن را یاد بگیرید. حرف های کیمیا را بخوانید و از بزرگترها بخواهید که به گفته های کیمیا عمل کنند.

 

تنظیم موتور

دود سیاه این ماشین، کرده هوا رو اینچنین

ماشینی که خراب میشه

یه اوستا لازمش میشه

اون می دونه چیکار کنه

موتور رو تنظیم بکنه

با آچار و با زحمت

با دقت و مهارت

ماشین میشه سلامت

هوای شهر تمیز میشه

مصرف بنزین کم میشه

حمل بار اضافی

خودرو که باشه سنگین

از اسبابای رنگین

مصرف سوخت زیاد میشه

خودرو سریع خراب میشه

اضافه ها رو کم کن

از بردنش حذر کن

بیار بچین کنارهم

کوچیک و بزرگ، پشت سر هم

یه چادر یا که پارچه

بکش به روی همه

“درست مصرف کنیم تا همیشه مصرف کنیم”

منبع:مشاورکو

داستان دوچرخه پیر، بازیافت زباله

دوچرخه پیر، بازیافت زباله

مرا از یک کارخانه به این فروشگاه بزرگ آوردند. آن روز مردم زیادی در فروشگاه بودند. پیرمردی به سمت من آمد و پولی به فروشنده داد و مرا به خانه نوه اش برد.

پسرک وقتی مرا در کنار پدربزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد. ما روزهای خوبی با هم داشتیم اما زمان خیلی زود گذشت، پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم. دیگر مثل قبل سرحال نبودم. پسرک هم اینقدر بزرگ شده بود که دیگر نمی توانست سوار من شود.

یک روز پدر پسرک با دوچرخه ای نو به خانه آمد و مرا در کنار درب، کنار بقیه زباله ها گذاشتند. از اینکه کنار زباله های بدبو بودم خیلی ناراحت بودم. شب ماموران شهرداری مرا همراه بقیه زباله ها بردند.دوچرخه پیر، بازیافت زباله

در یک محل مرا و بقیه مواد پلاستیکی و چوبی و فلزی را از بقیه زباله ها جدا کردند. ماها را به یک کارخانه بزرگ بردند و شستند. سپس وارد یک جای خیلی گرم شدیم که من از شدت گرما بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم قیافه ام تغییر کرده و در دست پسرکی هستم که مرا پر از آب کرده و به گلها آب میدهد. آنجا تازه معنای بازیافت زباله را فهمیدم.

منبع:سامانه پرسش و پاسخ مشاور

داستان خرگوش کوچک

خرگوش کوچک

در جنگل سرسبز و قشنگی خرگوش باهوشی زندگی می کرد. یک گرگ پیر و یک روباه بدجنس همیشه نقشه می کشیدند که خرگوش را شکار کنند اما موفق نمی شدند. روزی روباه مکار به گرگ گفت: تو برو ته جنگل، همانجا که قارچهای سمی رشد می کنند و خودت را به مردن بزن. من پیش خرگوش می روم و می گویم که تومردی. وقتی خرگوش می آید تا تو را ببیند تو بپر واو را بگیر.

گرگ قبول کرد و به همانجا رفت که روباه گفته بود.

روباه هم با گریه و زاری نزدیک خانه خرگوش شد وگفت: خرگوش، اگه بدونی چه بلایی سرم اومده! دیشب دوست عزیزم گرگ، اشتباهی از قارچ های سمی خورده و مرده. اگه باور نمی کنی برو خودت ببین.

خرگوش خوشحال شد وهمانجایی رفت که قارچ های سمی رشد میکنند. از پشت بوته ها نگاه کرد و دید گرگ پیر روی زمین افتاده و تکون نمی خورد. خوشحال شد و خواست جلو برود اما پیش خودش گفت: اگر زنده باشد چی؟ بهتر است مطمئن شوم که او حتما مرده است.

بنابراین به پشت بوته ها با صدای بلند، طوریکه گرگ بشنود گفت: پدرم به من گفته وقتی گرگ می میرد دهنش باز می شود ولی گرگ که دهانش بسته است.

گرگ با شنیدن این حرف کم کم دهانش را باز کرد.  خرگوش متوجه حرکت دهان گرگ شد وفهمید که گرگ زنده است. فریاد زد: گرگ بدجنس تو اگر مرده ای پس چرا دهانت تکان میخورد؟ پاشو که باز هم حقه شما نگرفت. و به سرعت از آنجا دور شد.

منبع:مشاوره-ازواج.com

شبی در باغ وحش

شبی در باغ وحش

پدر سارا کوچولو در باغ وحش کار می کرد. سارا گاهی همراه پدرش به باغ وحش می رفت و از حیوانات دیدن می کرد. او همیشه عروسکش را با خود به همه جا می برد. یک روز غروب ، عروسکش را در کنار قفس میمون ها جا گذاشت. عروسک سارا گلدونه نام داشت. شب شد و گلدونه با چشمان باز به میمونها نگاه می کرد که خواب بودند. یکباره در آن تاریکی نوری دید که چشمک می زد. فکر کرد که حتما سارا برای بردن او آمده است. به طرف نور دوید ومتوجه شد که آنها چشمهای یک ببر هستند. او فکر کرد: چرا ببرها شب نمی خوابند؟ یکی از ببرها متوجه شد و گفت: بسیاری از حیوانات شبها نمی خوابند. من و دوستانم هم شبها به دنبال غذا هستیم و نمی خوابیم.

گلدونه پیش خودش گفت: بهتر است در باغ وحش دوری بزنم و ببینم چه حیواناتی شبها نمی خوابند؟ صدایی از روی درخت به گوشش رسید. سرش را بالا کرد و جغدی را دید که چشمش باز است. از او پرسید: تو چرا نخوابیدی؟ جغد گفت: من شبها دنبال موش هستم.

گلدونه به راه افتاد تا بقیه حیوانات را هم ببیند. ماهی ها و مارها را هم دید که چشمشان باز است. به آنها سلام کرد اما جوابی نشنید. جغد گفت: آنها خواب هستند اما پلک ندارند که آن را ببندند و با چشمهای باز می خوابند. خلاصه آن شب گلدونه به همه جای باغ وحش سر زد. وقتی صبح سارا گلدونه را پیدا کرد، گلدونه به سارا گفت: آیا تو می دانی چه حیواناتی شبها نمی خوابند؟

منبع:مشاورانه

گربه پشمالو

گربه پشمالو

در باغی بزرگ و زیبا، گربه ای پشمالو زندگی می کرد. او تنها بود وهمیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت بازی می کردند و پرواز می کردند نگاه می کرد. او همیشه پیش خودش می گفت: کاش من هم بال داشتم ومی توانستم پرواز کنم. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای شنید و آن را برآورده کرد. صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد دو بال قشنگ در دوطرف بدنش دید وبسیار خوشحال شد.

خواست پرواز کند اما بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو بسیار تمرین کرد تا توانست پرواز کند. روزی گربه پشمالو در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست. پرنده ها وقتی متوجه تازه وارد شدند بر سرش ریختند و حسابی به گربه پشمالو نوک زدند. گربه از بالای درخت محکم به زمین خورد و یکی از بالهایش شکست.

شب شده بود  ولی گربه از درد خوابش نمی برد. فرشته کوچولو خودش را به گربه رساند و گفت: آخه عزیز دلم، هر کسی باید همانطور که خلق شده زندگی کند. تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه زد و رفت.

صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. او راه افتاد تا دوستی برای خود پیدا کند. او به انتهای باغ رفت و کنار پنجره خانه ای نشست. در اتاق، دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی به کنار پنجره آمد و گفت: دلت می خواد پیش من بمانی؟ من هم مثل تو تنها هستم. گربه خوشحال شد. میو میویی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

منبع:مشاوره-آنلاین.com

یک روز بارانی

یک روز بارانی

ونوس کوچولو در شیراز به دنیا آمده بود. ولی چون پدر ونوس یک پزشک بود، برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به مردم کمک کند.

تابستان گذشته وقتی ونوس پنج ساله بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران، به منزل عمویشان رفتند. بعداز چن روز تصمیم گرفتند با ماشین عمو همگی به شمال بروند.

آنها همگی به شمال رفتند وچون دخترعموی ونوس، هم سن او بود خیلی به آنها خوش می گذشت.

یک روز غروب هنگامی که از جنگل برمی گشتند هوا ابری شد و بارون بارید. عموی ونوس که در حال رانندگی بود، برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.

همه در ماشین مشغول گفتگو بودند که ونوس با دستهایش به برف پاک کن اشاره کرد و گفت: مادر اون چیه؟

یکدفعه توجه همه به برف پاک کن جلب شد و از سوال ونوس خندشون گرفت.

مادر ونوس گفت: خنده نداره. خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده آخه در بندرعباس تا حالا باران نباریده که از برف پاک کن استفاده کنیم.

آن روز همه چیزی برای ونوس خیلی جالب بود. خیس شدن زیر باران و چترهای رنگارنگی که مردم در دستشان داشتند. ونوس هم از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد. مامان ونوس هم چتری صورتی برای او خرید.

مسافرت تمام شد و آنها به شهرستان برگشتند. ونوس به مادرش گفت: اگه اینجا باران نباره من کی از چترم استفاده کنم؟ مادرش گفت: آفتاب اینجا خیلی شدید است. تو می توانی از چترت استفاده کنی تاآفتاب تو را کمتر اذیت کند.

فردای آن روز ونوس با چترش در خیابان های بندرعباس قدم میزد وهمه از دیدن این دختر خوشگل با چترش لذت بردند.

منبع:مقالات کانون مشاوران ایران

مورچه بی دقت

مورچه بی دقت

آن شب برف سنگینی باریده بود و هوا بسیار سرد بود. موچی (مورچه کوچولو) و فیلو (فیل کوچولو) در خانه خواب بودند. خانه بسیار سرد بود.

موچی گفت: ما باید تمام شعله های گاز را روشن کنیم تا خانه کمی گرم شود.

فیلوگفت: اما این کار خطرناک است. مگر یادت نیست آقای ایمنی گفت اینکار را نکنیم؟

موچی گفت: آقای ایمنی در خانه گرمش خوابیده ونمی داند که ما داریم از سرما میلرزیم. سپس رفت وهمه شعله ها را روشن کرد. خانه گرم شد اما، بوی گاز همه جا را گرفته بود.

موچی که گرمش شده بود پنجره ها را باز کرد. دقیقه ای بعد صدای زنگ در بلند شد. فیلو در را باز کرد. آقای ایمنی پشت در بود.

آقای ایمنی گفت: داشتم از اینجا عبور میکردم که دیدم پنجره هایتان توی این سرما باز است گفتم بپرسم اینجا چه خبر است؟

فیلو گفت: موچی سردش بود و اجاق گاز را روشن کرده تا خانه را گرم کند. حالا گرمش شده و پنجره را باز کرده.

آقای ایمنی گفت: این کار بسیار اشتباه است. شما باید لباس گرم بپوشید و جلوی پنجره ها پرده ای کلفت بزنید. فیلو سریع اجاق گاز ها را خاموش کرد و مقداری لباس به موچی داد وگفت: اینها را بپوش. من میروم جلوی پنجره ها پرده بزنم.

ساعتی بعد، پرده ها زده شد. آقای ایمنی گفت: دوستان عزیز یادتان باشد موقع خواب شعله بخاری را کم کنید و از پتوی مناسب استفاده کنید.

آقای ایمنی خداحافظی کرد و رفت.  حالا خانه گرم شده بود وهمه راحت به خواب رفتند.

منبع:تریبون آزاد

داستان قصه پول

قصه پول

در زمان های قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد. او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد. مثلا به نانوا کفش می داد وبه جایش نان می گرفت. اما  روزی کفاش پیش نانوا رفت اما نانوا گفت: من کفش احتیاج ندارم. کوزه سفالی من شکسته است، برو یک کوزه بیار وبه جایش نان ببر.

کفاش نزد کوزه گر رفت اما کوزه گر هم کفش احتیاج نداشت. او گفت: من گوشت می خواهم، برایم گوشت بیاور و کوزه ببر.

کفاش نزد شکارچی رفت، ولی او هم کفش لازم نداشت و یک عدد چاقو می خواست.

مرد خسته شد. به میان ده رفت ومردم را جمع کرد و مشکلش را گفت. اکثر مردم هم با او موافق بودند زیرا آنها هم دچار همین مشکل بودند. فردی از میان جمعیت گفت: بهتر است چیزهایی که به آن نیاز داریم با طلا یا نقره یا چیز با  ارزشی که بتوان آن را مدتی طولانی نگه داشت عوض کنیم.

یکی گفت: درست است طلا و نقره همیشه سالم میماند.

مرد دیگر گفت: آنها را به اندازه یک بند انگشت می سازیم و اسمشان را هم سکه می گذاریم.

سالها گذشت و همه مردم برای کارهایشان از سکه استفاده می کردند تا اینکه باز دچار مشکل شدند زیرا چون وزن تعداد زیادی سکه خیلی سنگین بود وحمل آن سخت بود.

آنها باز نشستند وتصمیم گرفتند که از پولهایی کاغذی به نام اسکناس استفاده کنند، تا سبک باشد ومردم بتوانند پول زیادی را به راحتی با خود همراه کنند.

منبع:مرکزمشاوره.com

داستان صدای عجیب

صدای عجیب

شب شده است، بچه ها باید بخوابند اما انگار چیزی آنها را ترسانده.

پسر کوچولو صدایی عجیب شنیده. یعنی چه شده؟

بیایید از پنجره نگاه کنیم.

اینکه فقط یک جغد است که روی درخت آواز می خواند!

دختر کوچولو فکر می کند صدایی عجیب شنیده.

بزار شاخه ها را کنار بزنم. ای بابا، اینا که دو گربه هستند که با هم دعوا میکنند.

پسرکوچولو گفت: باز هم صدایی عجیب می آید.

بگذار نگاهی کنم.

اون فقط یک روباه است که دوستش را صدا میکند.

دختر کوچولو گفت:صدای جویدن یک چیزی می آید، یعنی اون چیه؟

بگذار شاخه را کنار بزنم. اون فقط یک جوجه تیغی است که غذا میخورد.

دیگر نگران هیچ صدایی نباشید و راحت بخوابید. شب بخیر

منبع:e-teb.com