نوشته‌ها

داستان دیانا و دنی کوچولو

دیانا و دنی کوچولو

دانیال برادر دیانا سگ کوچکی داشت به اسم دنی …

روزی دانیال به دیانا گفت: خواهر جان، من برای چند روزی باید بروم مسافرت؛ آیا میتوانی از دنی کوچولو مراقبت کنی؟

دیانا با خوشحالی گفت: چرا که نه؟! من دنی را خیلی دوست دارم …

برادرش به دیانا گفت: پس امروز تو مسئول دنی کوچولو هستی، خیلی از او مراقبت کن و رفت …

روز بعد دیانا با تکان های دنی کوچولو از خواب بیدار شد، فهمید که باید دنی را ببرد بیرون تا دست شویی کند …

پس از اینکه دنی دست شویی کرد، دیانا فضولات او را جمع کرد و دور ریخت و بعد دست هایش را شست و غذای دنی را به او داد …

پس از اینکه دنی سیر شد، او را با شامپوی مخصوص حیوانات شست، در حین حمام، دنی کوچولو، خودش را تکان داد تا کاملاً خشک شد …

ای دنی بازیگوش، مرا خیس کردی!!!

عصر که شد، دیانا به دنی گفت: دنی؟ دنی کوچولو؟ میخوای ببرمت پارک؟!

دنی، با اشتیاق دمش را تکان داد. دیانا کاپشن دنی را تنش کرد تا سرما نخورد، ولی همین که در خانه را باز کرد، دنی کوچولو به سرعت به سمت خیابان دوید …

اتوموبیلی که از دور می آمد به شدت مقابل دنی ترمز زد و با ناراحتی سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: آهای دختر کوچولو، قلاده اش کو؟! نزدیک بود سگ بیچاره بمیرد!!!

دیانا، دنی کوچولو را در آغوش گرفت و خدا را شکر کرد که او سالم است.

پس از آن به خورش قول داد که هیچ وقت بدون قلاده دنی کوچولو را بیرون نبرد.

منبع:مقالات کانون مشاوران ایران