اردک خوش شانس
پدری برای دختر و پسرش کتاب میخواند. اسم کتاب اردک خوش شانس بود. قصه اینطوری بود که…
روزی اردکی زیبا برای گردش بیرون رفت و گودال آبی تمیز پیدا کرد. اردک خوش شانس گفت: کواک.
اردک توی گودال شیرجه رفت. اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: کواک کواک.
اردک، از توی چاله بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد.
اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس طوری خر وپف میکرد که انگار میگفت:
کواک، کواک، کواک
دختر کوچولو که به قصه گوش می داد گفت: این قشنگترین چیزی است که تا به حال دیده ام.
اما پسر بچه گفت: فقط تو قصه ها همه چی خوب و دوست داشتنی است.
من باید داستان را طوری تغییر بدهم که کمتر دوست داشتنی باشد.
سپس صدایش را صاف کرد و گفت: اسم داستان، اردک بدشانس، بدشانس، بدشانس است.
اردک بانمکی چاله ای پر از گل پیدا کرد. اردک بدشانس گفت: کواک.
اردک در گودال پراز گل شیرجه رفت. اردک بدشانس، بدشانس گفت: کواک، کواک
اردک از چاله بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد. اردک بدشانس، بدشانس، بدشانس گفت: کواک، کواک، کواک.
قصه من تمام شد. کدام بهتر بودند؟
دختر گفت: من قصه اولی را بیشتر دوس داشتم. پسر از پدر پرسید نظر شما چیست؟
پدر گفت: هر دو خوب بودند البته هر کدام به نوعی.
دخترک و پسرک گفتند: اوه پدر، شما همیشه همین را می گویید.
منبع:مرکزمشاوره ستاره ایرانیان
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.