داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو
داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو
یکی بود، یکی نبود. در مزرعه ای بزرگ یک مرغدانی بود و جوجه کوچولویی در این مرغدانی زندگی می کرد. یک روز جوجه کوچولو با خودش گفت: من دیگه بزرگ شدم ومی تونم برم بیرون وهمه جا را تماشا کنم. جوجه کوچولو رفت و رفت تا به یک بچه گربه رسید.
جوجه کوچولو گفت: تو چقد بزرگی! گربه گفت: من فقط یک بچه گربه ام. از من بزرگترم هست. مثلا سگ از من هم بزرگتره. جوجه کوچولو به راه افتاد تا جلوی در مزرعه سگ را دید. جلو رفت و پرسید: تو سگی؟ چقدر بزرگی!
سگ واق واق کرد وگفت: بله من سگم اما گوسفند از من هم بزرگتر است. آن در طویله است. جوجه رفت تا به طویله رسید. جوجه وقتی گوسفند را دید تعجب کرد و گفت: وای تو از همه بزرگتری!!
گوسفند گفت: نه، گاو از من بزرگتره. اون در مزرعه است. جوجه به سمت مزرعه رفت و گاو را دید. گاو گفت: چیزی میخوای کوچولو؟
جوجه گفت: شما از همه بزرگترید. گاو خندید و گفت: ولی اسب از من هم بزرگتره و تو چراگاه هست. جوجه کوچولو بدو بدو به چراگاه رفت و اسب بزرگ را دید و گفت: من می خواستم بدونم بزرگترین حیوان این مزرعه کیه؟ و شما از همه بزرگترید. خیلی بزرگ!!!
اسب شیهه ای کشید و گفت: درسته من از همه حیوانات بزرگترم و انگار تو از همه کوچکتری. جوجه آهی کشید و گفت: بله انگار همین طوره.
جوجه کوچولو خیلی گرسنه بود. نزدیک مرغدانی چشمش به کرمی افتاد و خواست کرم را بخورد. کرم تا چشمش به جوجه افتاد گفت: تو چقدر بزرگی! برای همین من فرار میکنم و بلافاصله توی خاک رفت. جوجه خیلی خوشحال شده بود چون فهمیده بود اون کوچکترین حیوان نیست.
منبع:تریبون آزاد
- داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو خوشحال
- داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو برای کودک
- داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو برای خواب
- داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو برای آموزش نکات تربیتی
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.