داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)

کودک دبستانی

داستان برای کمک به کودک دبستانی

نکات روانشناسی تربیتی:

  • شروع به ایجاد رابطه قوی تر با دوستان و همسالان
  • چگونه با قلدری بچه های دیگر در مدرسه کنار بیاید
  • مدیریت احساسات در دوران بلوغ

داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)

من یک دانشمند هستم. همیشه قد کوتاهی داشتم ولی این امر باعث نشد که من ناراحت بشم یا برای موفقیت تلاش نکنم. می خوام برای شما داستان لحظات سختی از دوران دبستان خودم تعریف کنم که ممکن برای خیلی از کودکان در مدرسه رخ بده.

کودک دبستانی

همیشه بقیه بچه ها من رو بخاطر قدم مسخره می کردند ولی من درس خون بودم و سعی می کردم دوستان خوبی برای خودم داشته باشم برای همین هم همیشه قلدرهای مدرسه شکست می خوردند چون من و دوستام تعدادمون زیاد بودند و نمی تونستند به ما زور بگن یا مارو اذیت کنند.

بردن اسباب بازی به مدرسه ممنوع بود اما من یک روز یک اسباب بازی داخل کیفم گذاشتم و به مدرسه رفتم. زنگ تفریح از ترس اینکه اسباب بازی منو بردارن داخل کلاس موندم، گروه قلدرهای مدرسه وقتی دیدن من داخل کلاس موندم اسباب بازی من رو گرفتند و گفتن که اگر به کسی بگم اسباب بازی من رو به معاون میدن و من اخراج میشم.

از همون روز زندگی من سیاه شد چون مجبور بودم هرچی اون ها بهم میگن رو گوش کنم، دیگه دوست نداشتم مدرسه برم و به مرور تمام دوست هام رو از دست دادم. درسم افت کرده بود و الان دیگه جرمم فقط اوردن اسباب بازی به مدرسه نبود و قلدری و اذیت کردن بچه ها هم بهش اضافه شده بود.

کودک دبستانی

خسته شده بودم برای همین پیش خانوادم رفتم و به اونا گفتم که دیگه نمیخوام مدرسه برم. اما پدر و مادرم به آرامی با من صحبت می کردند و به من گفتند که باید دلیلم رو به اونا بگم و به من قول دادند که  کمکم کنند و قضاوتم نکنند. من هم که از وضعیت خسته شده بودم تمام ماجرا را از اول تا آخر گفتم به آخرش که رسیدم صورتم از اشک خیس خیس شده بود.

پدر و مادرم من رو بغل کردند بعد به من توضیح دادند که در مدرسه هیچ دانش آموزی حق نداره به دیگری زور بگه، گفتند اگر من مسئولیت اسباب بازی را قبول می کردم و معذرت خواهی می کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد ولی الان آسیب زیادی دیدم و دوستام رو از دست دادم.

صبح والدینم با من به مدرسه اومدند و از مدیر خواستند که به خاطر کارهای من، من رو ببخشه. من همه دوستام را جمع کردم و  با شجاعت  موضوع را برای آن ها تعریف کردم. همه دوستام من رو بخشیدن و بچه های قلدر هم مجبور شدن قول بدن که دیگه کسی رو اذیت نمی کنند.

کودک دبستانی

بازهم من و دوستام گروه خودمون رو تشکیل دادیم و دیگه اجازه ندادیم کسی مارو اذیت کنه. از اون به بعد هرمشکلی پیش میومد پیش مشاور می رفتم یا با والدینم حرف می زدم چون وظیفه آن ها محافظت از ماست. پس نباید این موضوعات را از آن ها پنهان کنیم.

نویسنده: “کودکانه” سایت کودک و نوجوان

مقالات مرتبط داستان کودک ۸ تا ۱۰ ساله

کودک دبستانی

گفت و گو با مشاور کودک و نوجوان