شبی در باغ وحش
پدر سارا کوچولو در باغ وحش کار می کرد. سارا گاهی همراه پدرش به باغ وحش می رفت و از حیوانات دیدن می کرد. او همیشه عروسکش را با خود به همه جا می برد. یک روز غروب ، عروسکش را در کنار قفس میمون ها جا گذاشت. عروسک سارا گلدونه نام داشت. شب شد و گلدونه با چشمان باز به میمونها نگاه می کرد که خواب بودند. یکباره در آن تاریکی نوری دید که چشمک می زد. فکر کرد که حتما سارا برای بردن او آمده است. به طرف نور دوید ومتوجه شد که آنها چشمهای یک ببر هستند. او فکر کرد: چرا ببرها شب نمی خوابند؟ یکی از ببرها متوجه شد و گفت: بسیاری از حیوانات شبها نمی خوابند. من و دوستانم هم شبها به دنبال غذا هستیم و نمی خوابیم.
گلدونه پیش خودش گفت: بهتر است در باغ وحش دوری بزنم و ببینم چه حیواناتی شبها نمی خوابند؟ صدایی از روی درخت به گوشش رسید. سرش را بالا کرد و جغدی را دید که چشمش باز است. از او پرسید: تو چرا نخوابیدی؟ جغد گفت: من شبها دنبال موش هستم.
گلدونه به راه افتاد تا بقیه حیوانات را هم ببیند. ماهی ها و مارها را هم دید که چشمشان باز است. به آنها سلام کرد اما جوابی نشنید. جغد گفت: آنها خواب هستند اما پلک ندارند که آن را ببندند و با چشمهای باز می خوابند. خلاصه آن شب گلدونه به همه جای باغ وحش سر زد. وقتی صبح سارا گلدونه را پیدا کرد، گلدونه به سارا گفت: آیا تو می دانی چه حیواناتی شبها نمی خوابند؟
منبع:مشاورانه
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.