یک روز بارانی
ونوس کوچولو در شیراز به دنیا آمده بود. ولی چون پدر ونوس یک پزشک بود، برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به مردم کمک کند.
تابستان گذشته وقتی ونوس پنج ساله بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران، به منزل عمویشان رفتند. بعداز چن روز تصمیم گرفتند با ماشین عمو همگی به شمال بروند.
آنها همگی به شمال رفتند وچون دخترعموی ونوس، هم سن او بود خیلی به آنها خوش می گذشت.
یک روز غروب هنگامی که از جنگل برمی گشتند هوا ابری شد و بارون بارید. عموی ونوس که در حال رانندگی بود، برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.
همه در ماشین مشغول گفتگو بودند که ونوس با دستهایش به برف پاک کن اشاره کرد و گفت: مادر اون چیه؟
یکدفعه توجه همه به برف پاک کن جلب شد و از سوال ونوس خندشون گرفت.
مادر ونوس گفت: خنده نداره. خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده آخه در بندرعباس تا حالا باران نباریده که از برف پاک کن استفاده کنیم.
آن روز همه چیزی برای ونوس خیلی جالب بود. خیس شدن زیر باران و چترهای رنگارنگی که مردم در دستشان داشتند. ونوس هم از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد. مامان ونوس هم چتری صورتی برای او خرید.
مسافرت تمام شد و آنها به شهرستان برگشتند. ونوس به مادرش گفت: اگه اینجا باران نباره من کی از چترم استفاده کنم؟ مادرش گفت: آفتاب اینجا خیلی شدید است. تو می توانی از چترت استفاده کنی تاآفتاب تو را کمتر اذیت کند.
فردای آن روز ونوس با چترش در خیابان های بندرعباس قدم میزد وهمه از دیدن این دختر خوشگل با چترش لذت بردند.
منبع:مقالات کانون مشاوران ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.