قصه برای اموزش احساسات سرمایه گذاری بزرگ، مهم و اساسی برای آینده است و به آن ها کمک می کند تا در آینده نیز به خوبی با دیگران ارتباط برقرار کنند و احساسات خود را به شکلی درست و سالم بیان کنند.
در کنار قصه برای اموزش احساسات، برای آموزش احساسات به کودکان می توانید موارد زیر را امتحان کنید:
برای کودکان کتاببخوانید و داستان تعریف کنید.
با کودکان درباره احساسات خود صحبت کنید.حتی می توانید احساسات خود را در زمان های مختلف به آن ها بگویید مثلا ” از اینکه تو مرا در آغوش کشیدی خیلی خوشحال شدم”
به کودکان اجازه دهید تا احساسات خود را بیان کنند، به هیچ عنوان احساسات او را قضاوت نکنید و بدون هیچ حواس پرتی به آن ها گوش دهید.
بیان احساسات با موسیقی و نقاشی یا سفالگری نیز ممکن است بنابراین به کودک خود راه مناسب را برای بروز احساسات نشان دهید. ممکن است حتی کودک شما دوست داشته باشد بنویسد.
احساسات خود را به درستی بیان کنید تا از شما یاد بگیرند.
برای ایجاد رفتار مناسب کودک، او را تشویق کنید تا به مرور یاد بگیرد که بروز احساسات امری مثبت و مفید برای او است.
از نام گذاری احساسات استفاده کنید،در مورد اسم احساسات مختلف و لحظه ای که آن احساس ایجاد می شود با کودک خود صحبت کنید.
انیمیشن آموزش احساساتبه کودکان نیز به شما کمک می کند به این منظور می توانید انیمیشن درون و بیرون ( inside out) را برای کودک خود بگذارید.
در سرزمین های دور دختری زیبا و شاد به نام مینا زندگی میکرد که عاشق رنگ ها و نگاه کردن به آن ها بود. یک روز صبح که مینا بیدار شد متوجه شد که تمام رنگ های دنیا ناپدید شده اندو دنیا به رنگ خاکستری درامده است. هم چیز غمگین شده بود و سارا نمی دانست که چکار کند تا دوباره رنگ ها برگردند. ناگهان پرنده ای رنگارنگ و زیبا ظاهر شد و به سمت سارا آمد. سارا با ناراحتی گفت ” رنگ ها کجا رفته اند؟ من باید چکار کنم؟” پرنده رنگارنگ لبخند زد و گفت ” لازم نیست ناراحت باشی من بهت کمک می کنم تا دوباره جهان را رنگارنگ کنی”
پرنده مینا را به دیدن گل ها برد، هرکدام از گل ها رنگیداشتند. پرنده با صدایی زیبا به مینا گفت ” به هر گل نگاه کن و بگو چه احساسی داری؟”
مینا به گلهای سفید نگاه کرد و با هیجان گفت: من احساس آرامش پیدا میکنم.
گل های قرمز را لمس کرد و گفت : من محبت را احساس می کنم.
گل های زرد را با شوق نگاه کرد و گفت: رنگ زرد باعث میشه کلی هیجان و شوق داشته باشم.
پرنده با هیجان به به سارا نگاه کرد و گفت: “احساسات تو مثل گل ها هستند، خاکستری هم رنگی است و غم هم احساس است باید آن را به عنوان بخشی از زندگی بپذیری .”
از آن روز به بعد، مینا به تمام احساسات خود احترام میگذاشت و سعی میکرد از هر لحظه زندگی خود لذت ببرد حتی اگر غمگین باشد.
۲. به دنبال احساسات
در روزهای دور، دختری به نام شیما بود که نمی توانست احساسات خود را به خوبی تشخیص دهد، شیما نمی توانست تشخیص دهد که ناراحت، شاد یا عصبانی است.
یک روز شیما در جنگل راه میرفت و فکر می کرد چرا احساساتخود را نمی توانست تشخیص دهد. همون لحظه پروانه ای با بال های زیبا و رنگارنگ ظاهر شد و به سارا گفت: سلام شیما من اومدم به تو کمک کنم تا احساسات خودت رو بشناسی.
این پروانه زیبا شیما را به دیدن گلهای رنگارنگ سارا خوشحال و شاد شد. بعد از آن پروانه او را دیدن درختان شکسته جنگل و گل های پژمرده برد، سارا با دیدن این چیزها احساس غم پیدا کرد. با کمک پروانه زیبا، شیما یاد گرفت تا احساسات خود را تشخیص دهد و تمام احساسات مهم است و باید به آن ها احترام بگذارد.
در این زمان بود که شیما متوجه شد احساسات غم و شادی باهم وجود دارد، درختان و گل ها به مرور پژمرده می شوند و درختان و گل های جدید ایجاد می شوند و روند زندگی ادامه پیدا می کند. تمام احساسات، چه مثبت و چه منفی، طبیعی هستند و شیما یاد گرفت که نباید از غم بترسد بلکه غم نیز یک احساس طبیعی است.
در این قصه برای اموزش احساسات آمده است که در یک جنگل دور و پر از حیوون های بامزه خرگوش پشمالوشاد و بامزه ای وجود داشت که دوست های زیادی داشت، اما نمی تونست احساسات خود را کنترل کند.
یک روز خرگوش بامزه ما داشت با دوستاش توپ بازی می کردند که توپ پشت بوته ها افتاد و گم شد. خرگوش کوچولو با عصبانیت داد زد ” توپ من کو” داد و فریاد خرگوش باعث شد حیوون ها بترسند و عقب برن. پشمالو با دیدن اینکه دوستاش از اون دور شده بودن گریه کرد و ناراحت شد.
جغد دانا که از اونجا رد میشد به خرگوش کوچولو گفت” چی شده خرگوش بامزه چرا ناراحتی؟”
پشمالو بامزه با ناراحتی گفت که چه اتفاقی افتاده، جغد دانا با مهربونی گفت: ” خرگوش پشمالو اشکالی نداره همه عصبانی میشن ولی باید سعی کنی عصبانیت خود را کنترل کنی.”
خرگوش پشمالو با ناراحتی گفت که نمیتونه این کار رو کنه، جغد دانا با مهربونی گفت:
این دفعه که عصبانی شدی قبل از هرکاری تا ده بشمار.
سعی کن با آرامشصحبت کن.
سعی کن به چیز های خوب فکر کنی مثلا به خونه یا هر کسی که دوست داری مثل مادرت
خرگوش بامزه از جغد بامزه تشکر کرد. دفعه بعد که خرگوش عصبانی شد صبر کرد و تا ده شمرد و متوجه شد که اروم شده و این خیلی خوشحالش میکرد.
در آسمان های دور ابر غمگینی زندگی می کرد که همیشه گریه می کرد و اشک های او به روی زمین می ریخت. یک روز خورشید به دیدن ابر ناراحت آمد و از او پرسید که چرا گریه می کند؟
ابر گفت” من خیلی تنها هستم و هیچ دوستی ندارم دیگران دوست ندارند با من دوست شوند.
خورشید گفت ” تو میتونی دوست های زیادی پیدا کنی، نباید گریه کنی، من دوست توام و به تو میگم که فقط کافیه با دیگران ارتباط برقرار کنی تا با آن ها دوست شوی”
ابر گفت ” ولی من همیشه گریه میکنم چجوری ممکنه دوست پیدا کنم؟ هیچ کس دوست نداره با کسی که همیشه گریه میکنه دوست بشه”
خورشید گفت: “تو ولی منبع حیاتی اگه به گیاه ها آب ندی همه خشک میشن، تو باعث میشی جهان سرسبز باشه تو میتونی با تمام گل ها و جیوانات دوست باشی.”
ابر به حرف خورشید گوش داد و بازهم شروع به بارش کرد اما این بار اشک های ابر از شادی بود. ابر به همه کمک می کرد و همه باهم دوست شده بودند.
در یک شهر کوچک که در دامنه کوهی بلند و سرسبز قرار داشت، خواهر و برادری در این شهر زندگی می کردند به نام سیما و نیما. هردو عاشق بازی بودند ولی گاهی سر اسباب بازی ها باهم دعوا می کردند.
یک روز مادرشان که دید باهم دعوا میکنند آن ها را جمع کرد و گفت ” بیایید یک داستان برایتان تعریف کنم”
مادرشان آن دو را پیش خود نشاند و گفت ” در جنگلی دور پری کوچکی زندگی می کرد که احساسات تمام حیوانات را مشاهده می کرد پری کوچک که مسئول جنگل بود ناگهان دید که خرگوش و سنجاب سر یک سیب دعوا می کنند و هرکدام آن را می خواهند.”
سیا با ناراحتی گفت: “وای، چه بد نباید باهم دعوامی کردند!”
نیما هم با ناراحتی گفت: “آره منم دوست ندارم دعوا کنم کاش باهم دعوا نمی کردند.”
مادرشان در ادامه داستان گفت ” پری جنگل پیش اونا رفت و گفت خرگوش کوچولو و سنجاب باهوش لازم نیست باهم دعو ا کنید با هم میتونید از سیب استفاده کنید”
خرگوش و سنجاب به حرف پری گوش دادند و دیگر نیازی نبود باهم دعوا کنند .
مادر سارا و علی نگاه مهربانی به آن ها کرد و گفت: “شما هم ممکنه سر یک چیزی باهم زیاد دعواکنید اما کافیه در مورد احساسات خود باهم صحبت کنید تا دیگه باهم دعوا نکنید.”
پس از آن هر اتفاقی می افتاد سیما و نیما یاد داستانی می افتادند که مادرشانتعریف می کرد، آنها فهمیدند که با هم بودن و با هم بازی کردن خیلی بهتر از دعوا کردن است.
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/BlogBanner1-1.jpg506900مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2024-03-06 19:30:472024-03-06 19:30:47۵ قصه برای اموزش احساسات کودکان
داستان آموزنده کودکانهبرای شما آماده کردیم امیدواریم مفید باشد. این داستان ها همگی جدید هستند و همیشه به این داستان ها اضافه می کنیم. سایت کودک و نوجوان را در گوشی خود ذخیره کنید.
داستان های آموزنده
۱. داستان دوست داشتن حیوانات
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی کنجکاوبود. علی همیشه دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیره و میخواست همه چیز رو بدونه. یه روز، علی داشت توی خونه بازی میکرد که یه کتاب دید که رویش نوشته بود “دنیای حیوانات”. علی خیلی کنجکاو شد که داخل کتاب رو ببینه، پس کتابرو باز کرد و شروع به خوندن کرد.
علی چیزهای خیلی جالبی در مورد حیوانات یاد گرفت. یاد گرفت که حیوانات شکل و اندازههای مختلفی دارند، در جاهای مختلفی زندگی میکنند و غذاهای مختلفی میخورند. علی خیلی از کتاب لذت برد و تصمیم گرفت که بیشتر در مورد حیوانات مطالعه کنه.
روز بعد، علی به کتابخانه رفت و چند تا کتاب دیگه در مورد حیوانات گرفت. علی با دقت کتابها رو خوند و یاد گرفت که حیوانات خیلی چیزهای جالبی برای گفتن دارند. علی خیلی از اینکه میتونست در مورد حیوانات بیشتر بدونه خوشحال بود.
یک روز، علی با پدرش به پارک رفت. علی در پارک یه گربه، یه سگ، یه پرنده و یه ماهی دید. علی خیلی از دیدن حیوانات واقعی خوشحال شد. علی با حیوانات پارک بازی کرد و کلی خوش گذشت.
علی از اون روز به بعد، همیشه به حیوانات علاقه داشت و دوست داشت بیشتر در موردشون بدونه. علی به بقیه بچهها هم در مورد حیوانات میگفت و بهشون کمک میکرد که بیشتر در موردشون بدونن. اینم یه داستان آموزنده برای کودکان. امیدوارم خوشتون اومده باشه.
این داستان به کودکان یاد میده که کنجکاویخیلی خوبه و باعث میشه که بیشتر در مورد دنیای اطرافشون بدونن. همچنین این داستان به کودکان یاد میده که حیوانات موجودات جالبی هستن که باید ازشون محافظت کنیم.
۲. داستان آموزنده راستگویی
در یک سرزمین دور، یک دختر کوچولو به نام سارا زندگی میکرد. سارا خیلی راستگوبود. راستگویی در این سرزمین خیلی مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد میکردند و به آنها احترام میگذاشتند.
یک روز، سارا داشت توی جنگل قدم میزد که یک گرگ رو دید. گرگ داشت به یک بچه گوسفند حمله میکرد. سارا خیلی ترسیده بود، اما میدونست که باید کاری کنه. سارا شروع کرد به جیغ کشیدن و کمک خواستن.
یک شکارچی که داشت از نزدیکی رد میشد، صدای جیغ سارا رو شنید. شکارچی اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور کرد. بچه گوسفند خیلی از سارا تشکر کرد.
شکارچی از سارا پرسید که چطوری از گرگ خبردار شدی. سارا به شکارچی گفت که گرگ رو دید، اما نترسیده بود که اگر راستش رو بگه، شکارچی بهش نخندد. شکارچی خیلی از راستگویی سارا تعجب کرد و بهش گفت که خیلی دختر شجاعی هستی.
سارا از شکارچی تشکر کرد و به راهش ادامه داد. سارا خیلی خوشحال بود که تونسته بود به بچه گوسفندکمک کنه. سارا میدونست که راستگویی همیشه ارزشمنده، حتی اگر خطرناک باشه.
۳. معجزه مشارکت در کارها (باب اسفنجی و پاتریک)
در یک شهر زیردریایی زیبا به نام بیکینی باتم، پسری به نام باب اسفنجی زندگی میکرد. باب اسفنجی یک اسفنج دریایی مهربان و شاد بود که دوست داشت با دوستانش بازی کند.
بیکینی باتم یک شهر پر از رنگ و زیبایی بود. خانهها و مغازهها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گیاهان شهر همیشه سرسبز و پربار بودند.
روزها به همین منوال سپری میشد تا اینکه یک روز، یک طوفان بزرگ به بیکینی باتم رسید. طوفان آنقدر شدید بود که همه خانهها و مغازهها را تخریب کرد.
باد شدید، درختان و گیاهان شهر را از ریشه کند و به دریا انداخت. باران شدید، خیابانهای شهر را پر از گل و لای کرد.
باب اسفنجی و دوستانش، که شامل پاتریک ستاره دریایی، اختاپوس هشت پا و سندی فاکس بودند، از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدند. آنها تصمیم گرفتند که به هم کمک کنند تا شهر را بازسازی کنند. باب اسفنجی و پاتریکبه کمک اختاپوس رفتند تا درختان و گیاهان شهر را دوباره بکارند. آنها با هم، خاک را نرم کردند و درختان و گیاهان را در زمین کاشتند.
سندی هم به کمک حیوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگینجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حیوانات داد. با کمک هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلی خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشکر کردند و گفتند که آنها بهترین دوستان هستند.
باب اسفنجی و دوستانش فهمیدند که مشارکت چقدر مهم است. آنها یاد گرفتند که با کمک هم میتوانند هر کاری را انجام دهند.
۴. داستان کمک به والدین
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه دختر کوچولو به اسم سارا بود که خیلی دوست داشت به والدینش کمک کنه. سارا همیشه سعی میکرد که کارایی که از دستش برمیاد رو انجام بده.
یه روز، سارا داشت با پدرش توی باغچهکار میکرد. پدر سارا داشت گلها رو آب میداد. سارا از پدرش پرسید که میتونه بهش کمک کنه. پدر سارا گفت که البته که میتونه.
سارا با خوشحالی شروع کرد به آب دادن به گلها. سارا خیلی با دقت آب میداد تا گلها خراب نشن. پدر سارا خیلی از سارا تشکر کرد.
بعد از اینکه کارشون تموم شد، سارا گفت که میخواد یه غذای خوشمزهدرست کنه. مادر سارا خیلی خوشحال شد. مادر سارا به سارا گفت که میتونه بهش کمک کنه.
سارا و مادرش با هم دست به کار شدن و یه غذای خوشمزه درست کردن. سارا خیلی خوب کمک کرد و غذا خیلی خوشمزه شد. پدر و مادر سارا خیلی از غذای سارا خوششون اومد.
سارا خیلی خوشحال بود که تونسته به والدینش کمک کنه. سارا میدونست که کمک به والدین خیلی مهمه و باعث خوشحالیشون میشه.
اینم یه داستان کودکان در مورد کمک به والدین. امیدوارم خوشتون اومده باشه.
این داستان به کودکان یاد میده که کمک به والدین خیلی مهمه و باعث خوشحالیشون میشه. همچنین این داستان به کودکان یاد میده که باید از تواناییهاشون برای کمک به دیگران استفاده کنن.
۵. قصه های کودکانه جدید بچه درس خون
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی درسخوان بود. علی همیشه دوست داشت درس بخونه و نمرات خوبی بگیره. علی هر روز بعد از مدرسه، درسش رو میخونده. علی درسهاش رو خیلی خوب میفهمید و به سوالات معلمش خیلی خوب جواب میداد.
علی از درس خوندن لذت میبرد و به آیندهاش امیدوار بود. علی میدونست که درس خوندن باعث میشه که بتونه در آینده شغل خوبی پیدا کنه و به موفقیت برسه.
علی در کلاس درس همیشه با دقت گوش میداد و سوالات معلمش رو میپرسید. علی همیشه تکالیف مدرسهاش رو با دقت انجام میداد. علی در درسهای ریاضی، علوم، فارسی و زبان انگلیسی خیلی خوب بود. علی همیشه در امتحانات مدرسه نمرات خوبی میگرفت.
علی دوست داشت که یک دانشمند یا مهندس بشه. علی میخواست که به مردم کمک کنه و دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنه. او میدونست که برای رسیدن به اهدافش باید خیلی تلاش کنه. علی هر روز بیشتر از قبل درس میخوند و تمرین میکرد.
یک روز، علی در مسابقه علمی مدرسه شرکت کرد. علی در این مسابقه یک اختراع جدید رو ارائه داد. اختراع علی خیلی جالب بود و همه از اون تعجب کردند.
علی در مسابقه علمی مدرسه اول شد. معلمان و دانشآموزان مدرسه خیلی از علی تعریف کردند.
علی خیلی خوشحال بود که در مسابقه علمی مدرسه اول شده بود. علی میدونست که این موفقیت، نتیجه تلاش و پشتکارش بوده است.
علی از اون روز به بعد، بیشتر از قبل درس میخوند و تمرین میکرد. علی میخواست که در آینده به یک دانشمند یا مهندس بزرگ تبدیل بشه و به مردم کمک کنه.
این داستان به کودکان یاد میده که درس خوندن مهمه و باعث میشه که به موفقیتبرسند. همچنین این داستان به کودکان یاد میده که باید برای رسیدن به موفقیت تلاش کنند.
در این داستان، علی با تلاش و پشتکارش به موفقیت رسید. او به کودکان یاد میده که اگر بخواهند، میتونند به هر چیزی که میخوان برسن.
۶. داستان کودکانه در مورد غلبه بر ترس از تاریکی
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه دختر کوچولو به اسم سارا بود که خیلی از تاریکی میترسید. سارا همیشه از اینکه شب بخوابه میترسید.
سارا فکر میکرد که هیولاهایی در تاریکی زندگی میکنند که میخوان اون رو بخورند. سارا هر شب قبل از خواب، زیر پتو قایم میشد و از تاریکی میترسید. یک روز، سارا با یه دوست جدید آشنا شد که اسمش علی بود. علی خیلی شجاع بود و از تاریکی نمیترسید.
علی به سارا گفت که نباید از تاریکی بترسه. علی به سارا گفت که تاریکی فقط یه چیز خالی است و هیولایی در اون زندگی نمیکند. سارا حرفهای علی رو باور کرد و تصمیم گرفت که سعی کنه بر ترسش از تاریکی غلبه کنه. یک شب، سارا تصمیم گرفت که بدون ترس بخوابه. سارا زیر پتو قایم نشد و به تاریکی خیره شد.
سارا اولش خیلی ترسیده بود، اما بعد از چند دقیقه، دید که هیچ هیولاییوجود نداره. سارا متوجه شد که تاریکی چیزی نیست که ازش بترسه. سارا از اون روز به بعد، دیگه از تاریکی نمیترسید. سارا میدونست که تاریکی فقط یه چیز خالی است و هیولایی در اون زندگی نمیکند.
سارا با غلبه بر ترسش از تاریکی، یه دختر شجاع تر شد. سارا میتونست از هر چیزی که ازش میترسید، بترسه و اون رو شکست بده.
اما یک روز، اتفاقی افتاد که سارا رو مجبور کرد که دوباره با ترسش از تاریکی روبرو بشه. سارا و خانوادهش برای تعطیلات به یه جنگل رفتند. سارا خیلی خوشحال بود که قرار بود در طبیعت زندگی کنه.
یک شب، سارا و خانوادهش دور آتش نشسته بودند و داستان میشنیدند. یه دفعه، باد شروع به وزش کرد و صدای غرش درختان بلند شد. سارا خیلی ترسیده بود. اون فکر میکرد که یه هیولا اومده تا اون رو بگیره. سارا زیر پتو قایم شد و از ترس گریهکرد.
علی، که کنار سارا نشسته بود، دست سارا رو گرفت و گفت: «نترس، سارا. هیچ هیولایی وجود نداره.» سارا به علی نگاه کرد و گفت: «ولی من خیلی میترسم.» علی گفت: «میدونم، اما باید نترسی. باید یاد بگیری که با ترست روبرو بشی.»
سارا تصمیم گرفت که حرف علی رو گوش بده. اون از زیر پتوبیرون اومد و به تاریکی خیره شد. سارا اولش خیلی ترسیده بود، اما بعد از چند دقیقه، دید که هیچ هیولایی وجود نداره. سارا متوجه شد که تاریکی چیزی نیست که ازش بترسه.
سارا با غلبه بر ترسش از تاریکی در جنگل، یه دختر شجاع تر و قوی تر شد. اون میدونست که میتونه از هر چیزی که ازش میترسد، بترسه و اون رو شکست بده. اینم یه داستان کودکانه تخیلی در مورد غلبه بر ترس از تاریکی. امیدوارم خوشتون اومده باشه.
این داستان به کودکان یاد میده که ترس چیز بدی نیست و همه میتونن از تاریکی بترسن. همچنین به کودکان یاد میده که میتونن با تلاش و پشتکاربر ترسهاشون غلبه کنن.
۷. با دوستی و اتحاد جلوی قلدرا رو بگیریم
در یک شهر کوچک، دختری به نام سارا زندگی میکرد. سارا دختری مهربان و خوشقلب بود، اما کمی خجالتی بود. او دوستی نداشت و همیشه تنها بازی میکرد.
یک روز، سارا در حال بازی در کوچه بود که ناگهان دید که یک موجود عجیب و غریب در مقابلش ظاهر شد. موجود عجیب و غریب شبیه یک گربه بزرگ بود، اما موهای بلندی داشت که روی زمین میکشیدند.
سارا خیلی ترسیده بود و نمیدانست چه کاری باید بکند. موجود عجیب و غریب به سارا نگاه کرد و گفت: «سلام، من کیتی هستم.» سارا با تعجب گفت: «کیتی؟! شما کی هستید؟» کیتی گفت: «من یک گربه جادویی هستم. من از دنیای دیگری آمدهام.» سارا باورش نمیشد که یک گربه جادویی با او صحبت میکند. او گفت: «واقعاً؟!» کیتی گفت: «بله، واقعاً.»
سارا و کیتی با هم دوست شدند. آنها با هم بازی میکردند و خوش میگذراندند. کیتی به سارا کمک کرد تا با اعتماد به نفس بیشتری با دیگران صحبت کند و دوست پیدا کند.
یک روز، سارا و کیتی در حال بازی در پارک بودند که ناگهان یک گروه از بچههای زورگو به آنها حمله کردند. بچههای زورگو میخواستند از سارا و کیتی پول بگیرند.
سارا خیلی ترسیده بود، اما کیتی از او محافظت کرد. کیتی به بچههای زورگو گفت: «شما حق ندارید از این دختر کوچک پول بگیرید.»
بچههای زورگو از کیتی ترسیده بودند و فرار کردند. سارا خیلی از کیتی تشکر کرد و گفت: «تو یک قهرمان واقعی هستی.» سارا و کیتی همیشه در کنار هم بودند و با هم از هر خطری یکدیگر را محافظت میکردند. آنها بهترین دوستان دنیا بودند.
۸. در مورد احترام به بزرگتر ها
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی مودب و با ادب بود. علی همیشه به بزرگترها احترام میگذاشت و ازشون حرف شنوی داشت.
یک روز، علی با پدرش به یه پارک قشنگ و سرسبز رفتند. علی داشت توی پارک بازی میکرد که یه پیرمرد رو دید که روی یه نیمکت چوبی نشسته بود. پیرمرد موهای سفید و بلندی داشت و عینک دودی به چشم داشت.
نسیم آرامی در پارک میوزید و برگهای درختان را به رقص درآورده بود. پرندگان روی شاخههای درختان آواز میخواندند و صدای خنده کودکان در پارک طنینانداز بود.
علی از روی نیمکتش بلند شد و رفت پیش پیرمرد.
علی گفت: «سلام، آقا. حالتون خوبه؟»
پیرمرد لبخندی همچون گلهای بهشتی به کودک هدیه داد و گفت: «خوبم، ممنون.»
علی پرسید: «آقا، میخواید کمکتون کنم؟»
پیرمرد گفت: «نه، ممنون. من فقط یه کم خسته شدم.»
علی گفت: «پس من میرم یه کم بابا رو تنها بذارم و دوباره میام.»
علی رفت پیش بابا و گفت: «بابا، من میرم یه کم با پیرمردی که روی نیمکت نشسته صحبت کنم.»
بابا گفت: «خوبه، پسرم. احترام به بزرگترها خیلی مهمه.»
علی رفت پیش پیرمرد و شروع کرد به صحبت کردن باهاش. علی از پیرمرد سوالهای زیادی پرسید و پیرمرد هم با حوصله جواب سوالهای علی رو میداد.
علی از صحبت کردن با پیرمرد خیلی لذت میبرد. او از پیرمرد در مورد زندگیاش، گذشتهاش و تجربیاتش پرسید. پیرمرد هم با حوصله تمام سوالهای علی رو جواب داد.
بعد از یه مدت، علی گفت: «آقا، باید برم.»
پیرمرد گفت: «خیلی ممنون از اینکه با من صحبت کردی. خیلی خوش گذشت.»
علی گفت: «خواهش میکنم، آقا. منم خیلی خوش گذشت.»
علی رفت پیش بابا و گفت: «بابا، خیلی خوش گذشت. پیرمرد خیلی خوبی بود.»
بابا گفت: «خوشحالم که خوشت اومد، پسرم.» علی و بابا از پارک رفتن لذت بردند و علی هم به خاطر احترام گذاشتن به پیرمرد، احساس خوبی داشت.
۹. در مورد حرف زدن با غربه ها
در یک روز آفتابی، دختری به نام نگار با مادرش به پارک رفته بود. نگار دختری مهربان و خوشروبود و دوست داشت با همه سلام و احوالپرسی کند.
نگار در حال بازی بود که دید مردی با لباس مرتب و لبخندی مهربان به سمت او میآید. مرد گفت: «سلام، دخترم. اسمت چیه؟» نگار گفت: «سلام. من نگارم. شما کی هستید؟» مرد گفت: «من آقای احمدی هستم. من هم اینجا بازی میکنم.»
نگار و آقای احمدی شروع به صحبت کردند. آقای احمدی خیلی مهربانبود و داستانهای جالبی برای نگار تعریف میکرد. نگار خیلی خوشش آمده بود و از صحبت کردن با آقای احمدی لذت میبرد.
بعد از مدتی، مادر نگار او را صدا زد. نگار از آقای احمدی خداحافظی کرد و به سمت مادرش رفت.
مادرش پرسید: «چرا با اون مرد صحبت میکردی؟» نگار گفت: «آقای احمدی خیلی مهربان بود. اون داستانهای جالبی تعریف میکرد.»
مادر نگار گفت: «درست است که آقای احمدی مهربان بود، اما نباید با غریبههاصحبت میکردی.»
مادر نگار گفت: «چون غریبهها رو نمیشناسیم و نمیدونیم که آدمهای خوبی هستند یا نه. ممکنه که قصد بدی داشته باشند.»
نگار گفت: «من که احساس خطر نمیکردم.»
مادر نگار گفت: «درسته که احساس خطر نمیکردی، اما باز هم نباید با غریبهها صحبت میکردی. این یک قانون مهمه.»
نگار گفت: «باشه، دیگه با غریبهها صحبت نمیکنم.»
نگار و مادرش از پارک بیرون رفتند. نگار به حرفهای مادرش فکر میکرد. او فهمید که مادرش درست میگفت. نباید با غریبهها صحبت کند.
از آن روز به بعد، نگار همیشه به حرفهای مادرش گوش میداد و با غریبهها صحبت نمیکرد. او میدانست که این یک قانون مهمه و باید آن را رعایت کند.
۱۰. قصه کودکان در مورد دوست خوب
روزی روزگاری، در یک شهر بزرگ، پسری به نام آرمان زندگی میکرد. آرمان پسری مهربان و خوشقلب بود، اما کمی درونگرا بود. او دوستی نداشت و همیشه تنها بازی میکرد.
یک روز، آرمان در حال بازی در پارک بود که دختری را دید که در حال گریه کردن است. آرمان به دختر نزدیک شد و پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
دختر گفت: «اسم من نگار است. من گم شدهام و نمیدانم چطور به خانه برگردم.»
آرمان به نگار دلداری داد و گفت: «نگران نباش، من کمکت میکنم تا به خانه برگردی.»
آرمان نگار را به خانهاش برد و با مادرش تماس گرفت. مادر نگار خیلی خوشحال شد که دخترش را پیدا کرده است. او از آرمان تشکر کرد و گفت: «تو یک پسر مهربان و دوستداشتنی هستی.»
از آن روز به بعد، آرمان و نگار با هم دوست شدند. آنها هر روز با هم بازی میکردند و خوش میگذراندند. آرمان متوجه شد که نگار هم دختری مهربان و خوشقلب است.
یک روز، آرمان و نگار در حال بازی در پارک بودند که ناگهان یک گروه از بچههای زورگو به آنها حمله کردند. بچههای زورگو میخواستند از آرمان و نگار پول بگیرند. نگار خیلی ترسیده بود، اما آرمان از او محافظت کرد. آرمان به بچههای زورگو گفت: «شما حق ندارید از این دختر کوچک پول بگیرید.»
بچههای زورگو از آرمان ترسیده بودند و فرار کردند. نگار خیلی از آرمان تشکر کرد و گفت: «تو یک قهرمان واقعی هستی.»
آرمان و نگار همیشه در کنار هم بودند و با هم از هر خطری یکدیگر را محافظت میکردند. آنها بهترین دوستان دنیا بودند.
این داستان به ما یاد میدهد که دوست خوب کسی است که در هر شرایطی کنار ما میماند و از ما حمایت میکند.
۱۱. دوستی یعنی همین
داستان من درباره دو دوست به نامهای سارا و علی است. سارا و علی از کودکی با هم بزرگ شدهاند و بهترین دوستان یکدیگر هستند. آنها همیشه در کنار هم هستند و در شادی و غم یکدیگر را همراهی میکنند.
یک روز، سارا و علی تصمیم میگیرند که به پارک بروند. آنها در پارک مشغول بازی و تفریح هستند که ناگهان سارا روی یک سنگ لیز میخورد و به زمین میافتد. علی با دیدن این صحنه، سریع به کمک سارا میرود. او سارا را از زمین بلند میکند و به او کمک میکند تا بلند شود.
سارا از علی تشکر میکند و میگوید: «خیلی ممنونم علی که به من کمک کردی.»
سارا و علی دوباره شروع به بازی میکنند. آنها از بازی کردن با یکدیگر لذت میبرند و خوشحال هستند که دوستی یکدیگر را دارند.
این داستان یک پیام مهم برای کودکان دارد: دوستی یعنی کمک کردن به یکدیگر در شادی و غم. دوستی یک ارزش مهم است که میتواند به کودکان کمک کند تا در دنیای اطراف خود بهتر ارتباط برقرار کنند و روابط سالم و پایداری ایجاد کنند.
البته این تنها یک ایده برای داستان آموزنده برای کودکان است. میتوان داستانهای آموزنده دیگری هم با موضوعهای مختلف نوشت. مثلاً میتوان داستانی درباره اهمیت مهربانی، صداقت، شجاعت، یا مسئولیتپذیری نوشت. مهم این است که داستان جذاب و گیرا باشد و پیام ارزشمندی را به کودکان منتقل کند.
۱۲. داستان آموزنده کودکانه برای کاهش وابستگی به مادر
در یک شهر کوچک، دختری به نام رها زندگی میکرد. رها یک دختر مهربان و باهوش بود، اما خیلی به مادرش وابسته بود. او همیشه دوست داشت در کنار مادرش باشد و از مادرش جدا نمیشد.
یک روز، مادر رها به او گفت که باید برای خرید به شهر برود. رها خیلی ناراحت شد و شروع به گریه کرد. او میترسید که مادرش را از دست بدهد.
مادرش به رها گفت: «نگران نباش، من زود برمیگردم. فقط باید چند ساعتیرا بیرون از خانه باشم.»
رها با اکراه، مادرش را به راه انداخت. وقتی مادرش رفت، رها احساس غم و تنهایی کرد. او نمیدانست چه کار کند. رها تصمیم گرفت که به دوستانش زنگ بزند. او با دوستانش قرار گذاشت تا با هم در پارک بازی کنند.
وقتی رها به پارک رسید، دوستانش خیلی خوشحال شدند. آنها با هم بازی کردند و کلی لذت بردند. رها متوجه شد که وقتی با دوستانش است، احساس بهتری دارد. او دیگر احساس غم و تنهایی نمیکرد.
رها از آن روز به بعد، سعی کرد که بیشتر با دوستانش وقت بگذراند. او متوجه شد که دنیای بزرگی خارج از خانهاش وجود دارد و او میتواند بدون مادرش هم خوشبخت باشد.
رها و مادرش همچنان رابطه خوبی با هم داشتند، اما رها دیگر به مادرش وابسته نبود. او توانسته بود استقلالخود را به دست آورد.
این داستان پیام مهمی برای کودکان دارد: کودکان باید یاد بگیرند که مستقل باشند و به دیگران وابسته نباشند. آنها باید بتوانند بدون کمک والدین خود، کارهایشان را انجام دهند و از زندگی لذت ببرند.
۱۳. امیر و آیدا و جمع کردن اسباب بازی ها
یک روز، در یک شهر کوچک، دو دوست به نامهای امیر و آیدا در حال بازی بودند. آنها با هم توپ بازی میکردند و حسابی سرگرم شده بودند.
بعد از مدتی، امیر و آیدا خسته شدند و تصمیم گرفتند که بازی را تمام کنند. آنها توپ را کنار گذاشتند و به خانه رفتند.
فردای آن روز، امیر و آیدا دوباره برای بازی به پارکآمدند. وقتی به محل بازی رسیدند، دیدند که توپ هنوز همانجا افتاده است.
آیدا گفت: «امیر، چرا توپ را جمع نکردیم؟»
امیر گفت: «من یادم رفت.»
آیدا گفت: «حالا باید آن را جمع کنیم.»
امیر و آیدا توپ را جمع کردند و در جای خودش گذاشتند. آنها از اینکه کار درست را انجام داده بودند، احساس خوبی داشتند.
آیدا به امیر گفت: «خیلی خوب شد که توپ را جمع کردیم. حالا کسی به خاطر ما اذیت نمیشود.»
امیر گفت: «درسته. جمع کردن وسایل بعد از بازی خیلی مهم است.»
امیر و آیدا از آن روز به بعد، همیشه بعد از بازی، وسایلشانرا جمع میکردند. آنها میدانستند که این کار درست است و به دیگران کمک میکند.
پیام داستان:
جمع کردن وسایل بعد از بازی، یکی از کارهای درستی است که کودکان باید یاد بگیرند. این کار به دیگران کمک میکند و محیط را تمیز نگه میدارد.
۱۴. دیزنی و دوستان
در یک سرزمین دوردست، دنیایی وجود داشت که در آن همه چیز از کارتون بود. در این دنیا، شخصیت های کارتونی محبوب از سراسر جهان زندگی می کردند.
در این دنیا، یک گروه دوستی وجود داشت که از شخصیت های کارتونی مختلف تشکیل شده بود. این گروه شامل میکی موس، باب اسفنجی، پو، سوفی و آنجلینا، پری دریایی کوچولو، سفید برفی، رابین هود، و سیندرلا بود.
این دوستان با هم ماجراهای زیادی را تجربه کردند. آنها از جنگل های انبوه تا اعماق اقیانوس سفر کردند. آنها با هیولاهای ترسناک و جادوگران شرور مبارزه کردند. و آنها همیشه در کنار هم بودند تا از یکدیگر محافظت کنند.
یک روز، این دوستان متوجه شدند که یک خطر بزرگ در انتظار دنیای آنها است. یک جادوگر شرور به نام مالفیسنت قصد داشت دنیای کارتون را نابود کند.
میکی موس و دوستانش تصمیم گرفتند که جلوی مالفیسنت را بگیرند. آنها به سفری خطرناک رفتند تا جادوگر را شکست دهند.
در طول سفر، دوستان با چالش های زیادی روبرو شدند. آنها باید از دست جادوهای مالفیسنت فرار می کردند و با سربازان او می جنگیدند.
اما با کمک یکدیگر، آنها موفق شدند به قلعه مالفیسنت برسند. در نبرد نهایی، دوستان با شجاعت و فداکاری، مالفیسنت را شکست دادند و دنیای کارتون را نجات دادند.
میکی موس و دوستانش قهرمانان واقعی بودند. آنها نشان دادند که با دوستی و شجاعت، می توان هر چالشی را غلبه کرد.
۱۵. داستان هزار یک شب (همه را به یک چشم نبینیم)
در زمانهای قدیم، در یک سرزمین دوردست، پادشاهی به نام شهریار زندگی میکرد. شهریار مردی عادل و مهربان بود، اما او یک عیب بزرگ داشت: او از خیانت متنفر بود.
یک روز، شهریار متوجه شد که همسرش به او خیانت کرده است. او بسیار خشمگین شد و دستور داد که همسرش را بکشند.
از آن روز به بعد، شهریار هر شب با دختری تازه ازدواج میکرد و بامداد روز بعد، دستور قتلش را میداد. او میخواست با این کار، از خیانت زنان در امان بماند.
وزیر شهریار، مردی دانا و مهربان بود. او نگران دخترانی بود که هر شب قربانی خشم شهریار میشدند. او به فکر چارهای افتاد.
یک روز، وزیر شهریار دخترش، شهرزاد را به همسری شهریار درآورد. شهرزاد دختری زیبا و باهوش بود. او میدانست که باید کاری کند تا از مرگ نجات پیدا کند.
شب اول ازدواج، شهرزاد به شهریار گفت: «من یک قصه برای شما دارم که خیلی جالب است. اما آنقدر طولانی است که باید چند شب ادامه داشته باشد.»
شهریار از شنیدن این حرف خوشحال شد. او عاشق قصههای شهرزاد شد و هر شب مشتاقانه منتظر شنیدن ادامه آن بود.
شهرزادهر شب یک قصه جدید تعریف میکرد. قصههای او آنقدر جذاب و پرکششبودند که شهریار نمیتوانست آنها را نیمهکاره رها کند. او هر شب دستور میداد که شهرزاد را به قتل نرسانند تا بتواند ادامه قصه را بشنود.
این ماجرا تا هزار و یک شب ادامه داشت. در طول این مدت، شهرزاد توانسته بود شهریار را از خشم و کینهاش رها کند. شهریار متوجه شد که همه زنان مانند همسرش نیستند. او عاشق شهرزاد شد و با او ازدواج کرد.
شهریار و شهرزاد زندگی خوشی را در کنار هم داشتند. آنها صاحب چندین فرزند شدند و پادشاهی را با عدالت و مهربانی اداره کردند.
این داستان پیام مهمی دارد: نباید همه افراد را با یک دیدگاه قضاوت کرد. هر کس ممکن است نقاط ضعف و قوتی داشته باشد. ما باید سعی کنیم با همه با مهربانی و احترام رفتار کنیم.
۱۶. لیلا و خواب کافی
یک روز، در یک شهر کوچک، دختری به نام لیلا زندگی میکرد. لیلا دختری مهربان و باهوش بود، اما یک مشکل داشت: او خیلی دیر میخوابید.
لیلا هر شب تا دیروقت بیدار میماند و بازیهای کامپیوتری میکرد. او فکر میکرد که این کار هیچ ضرری ندارد، اما اشتباه میکرد.
یک روز، لیلا در مدرسه خیلی خسته بود. او نمیتوانست تمرکز کند و درسها را یاد بگیرد. معلمش به او گفت که باید بیشتر بخوابد.
لیلا تصمیم گرفت که به حرف معلمش گوش کند. او از آن روز به بعد، هر شب زودتر میخوابید.
لیلا متوجه شد که وقتی زود میخوابد، صبحها سرحالتر است و میتواند بهتر درس بخواند. او همچنین متوجه شد که وقتی شبها زود میخوابد، خواب بهتری دارد.
لیلا از اینکه به موقع میخوابد، خیلی خوشحال بود. او میدانست که این کار برای سلامتیاش خوب است.
چرا خواب کافی خوبه؟
خواب کافی برای سلامتی کودکان بسیار مهم است. خواب کافی به کودکان کمک میکند تا:
رشد کنند و به رشد مغزشان کمک کنند.
یاد بگیرند و تمرکز کنند.
خلق و خوی بهتری داشته باشند.
سالمتر باشند و کمتر مریض شوند.
کودکان باید هر شب ۸ تا ۱۰ ساعت بخوابند. اگر کودک شما شبها به اندازه کافی نمیخوابد، با پزشک یا یک متخصص بهداشت روان مشورت کنید.
۱۷. داستان کودکانه ترسیدن از آمپول
یک روز، در یک شهر کوچک، پسری به نام علی زندگی میکرد. علی پسری مهربان و باهوش بود، اما یک مشکل داشت: او از آمپول میترسید.
علی هر وقت که قرار بود آمپول بزند، شروع به گریه و زاری میکرد. او از درد آمپول میترسید و فکر میکرد که آمپول خیلی خطرناک است.
یک روز، علی سرما خورد و حالش خیلی بد شد. مادرش او را نزد دکتر برد. دکتر به علی گفت که باید آمپول بزند تا خوب شود.
علی از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد. او گریه کرد و گفت: «من از آمپول میترسم.»
مادر علی به او گفت: «نگران نباش، درد آمپول خیلی زیاد نیست.» اما علی حرف مادرش را باور نمیکرد. او همچنان میترسید.
دکتر به علی گفت: «من یک راه حل برای ترس از آمپول دارم.»
دکتر یک عروسک کوچک را آورد و به علی گفت: «این عروسک را بگیر و به او آمپول بزن.» علی عروسک را گرفت و به او آمپول زد. او دید که عروسکاصلاً درد نمیکشد.
علی از دیدن این صحنه تعجب کرد. او گفت: «چرا عروسک درد نمیکشد؟»
دکتر گفت: «چون من یک آمپول پلاستیکی به او زدم. این آمپول هیچ دردی ندارد.»
علی از اینکه فهمید آمپولهای واقعی درد ندارند، خیلی خوشحال شد. او از دکتر تشکر کرد و گفت: «من آمپول میزنم.»
دکتر به علی آمپول زد و علی اصلاً درد ندید. او از اینکه آمپول زده بود، خیلی خوشحال بود.
علی از آن روز به بعد، دیگر از آمپولنمیترسید. او میدانست که آمپولها برای سلامتی او خوب هستند.
پیام داستان:
ترس از آمپول یک ترس طبیعی است، اما کودکان باید یاد بگیرند که آمپولها برای سلامتی آنها خوب هستند. اگر کودک شما از آمپول میترسد، میتوانید راههای زیر را برای کمک به او امتحان کنید:
به کودک خود توضیح دهید که آمپولها برای سلامتی او خوب هستند.
به کودک خود بگویید که آمپولهای واقعی درد زیادی ندارند.
از کودک خود بخواهید که به عروسک یا اسباببازی خود آمپول بزند.
اگر کودک شما خیلی میترسد، میتوانید از دکتر بخواهید که آمپول را به آرامی و با احتیاط تزریق کند.
۱۸. پس انداز کردن، کلید موفقیت
در یک شهر کوچک، دختری به نام سارا زندگی میکرد. سارا دختری مهربان و باهوش بود، اما یک مشکل داشت: او هیچ وقت پس انداز نمیکرد.
سارا همیشه پول خود را برای خرید اسباببازیها و خوراکیهای مورد علاقهاش خرج میکرد. او فکر میکرد که پس انداز کردن، کار خستهکنندهای است و هیچ فایدهای ندارد.
یک روز، سارا با مادرش به خرید رفت. سارا دید که یک عروسک جدید به بازار آمده است. او خیلی از این عروسک خوشش آمد و تصمیم گرفت که آن را بخرد.
اما وقتی قیمتعروسک را دید، خیلی تعجب کرد. قیمت عروسک خیلی زیاد بود و سارا نمیتوانست آن را بخرد.
سارا خیلی ناراحت شد. او به مادرش گفت: «چرا این عروسک اینقدر گران است؟»
مادر سارا گفت: «عروسکهای جدید همیشه گرانهستند.» سارا گفت: «من دوست دارم این عروسک را داشته باشم.»
مادر سارا به سارا گفت: «اگر میخواهی این عروسک را داشته باشی، باید پس انداز کنی.»
سارا از مادرش پرسید: «چطوری پس انداز کنم؟» مادر سارا گفت: «میتوانی هر روز مقداری از پول خود را در یک صندوقچهبگذاری.»
سارا از مادرش تشکر کرد و تصمیم گرفت که پس انداز کردن را شروع کند.
سارا هر روز مقداری از پول خود را در صندوقچه میگذاشت. او خیلی صبر داشت و هیچ وقت از پس انداز کردن خسته نمیشد.
بعد از چند ماه، سارا توانست مقدار زیادی پول پس انداز کند. او با پول پس انداز شده، عروسک مورد علاقهاش را خرید.
سارا از اینکه پس انداز کرده بود، خیلی خوشحال بود. او فهمید که پس انداز کردن، کلید موفقیت است.
پیام داستان آموزنده جدید:
پس انداز کردن، یک عادت مهم است که باید از کودکی به آن عادت کرد. پس انداز کردن به کودکان کمک میکند تا:
برای آینده خود برنامهریزی کنند.
در هنگام مشکلات، با مشکلات مالی روبرو شوند.
اهداف خود را محقق کنند.
اگر میخواهید به کودک خود کمک کنید تا پس انداز کردن را یاد بگیرد، میتوانید راههای زیر را امتحان کنید:
به کودک خود توضیح دهید که پس انداز کردن، برای او چه فایدههایی دارد.
به کودک خود کمک کنید تا یک صندوقچه پس انداز برای خود درست کند.
به کودک خود کمک کنید تا مقداری از پول خود را هر روز یا هر هفته در صندوقچه بگذارد.
به کودک خود نشان دهید که پس انداز کردن چگونه میتواند به او کمک کند تا اهداف خود را محقق کند.
۱۹. کامران و انضباط مدرسه
در یک شهر کوچک، پسری به نام کامران زندگی میکرد. کامران پسری مهربان و باهوش بود، اما یک مشکل داشت: او در مدرسه خیلی شلوغ بود و همیشه قوانین مدرسه را رعایت نمیکرد.
کامران همیشه در کلاس درس صحبت میکرد، حواسش به درس نبود و به معلم گوش نمیکرد. او همچنین در زنگ تفریح، با دوستانش دعوا میکرد و شیطنت میکرد.
معلم و مدیر مدرسه از رفتار کامران خیلی ناراحت بودند. آنها سعی کردند که با کامران صحبت کنند و او را متوجه اشتباهاتش کنند، اما کامران گوش نمیکرد.
یک روز، کامران در کلاس درس، با یکی از دوستانش دعوا کرد. معلم که از این رفتار کامران خیلی عصبانی شده بود، او را از کلاس بیرون کرد.
کامران که از کار خودش پشیمان شده بود، به مدیر مدرسه رفت و از او عذرخواهی کرد. مدیر مدرسه به کامران گفت: «اگر میخواهی در مدرسه موفق شوی، باید یاد بگیری که قوانین را رعایت کنی.»
کامران تصمیم گرفت که از آن روز به بعد، قوانین مدرسه را رعایت کند. او در کلاس درس، حواسش به درس بود و به معلم گوش میداد. او همچنین در زنگ تفریح، با دوستانش با احترام رفتار میکرد.
کامران از اینکه قوانین مدرسه را رعایت میکرد، خیلی خوشحال بود. او فهمید که رعایت انضباط، برای موفقیت در مدرسه و زندگی ضروری است.
پیام داستان جدید آموزنده:
رعایت انضباط در مدرسه، یکی از مهمترین عوامل موفقیت در تحصیل است. دانشآموزان باید قوانین مدرسه را رعایت کنند تا:
بتوانند درسهای خود را بهتر یاد بگیرند.
در محیطی سالم و آرام تحصیل کنند.
احترام به معلم و سایر دانشآموزان را یاد بگیرند.
اگر میخواهید به فرزند خود کمک کنید تا در مدرسه موفق شود، به او یاد دهید که قوانین مدرسه را رعایت کند.
۲۰. ننه آل و مرد عنکبوتی
در یک شهر بزرگ، پسری به نام پیتر پارکر زندگی میکرد. پیتر پسری مهربان و باهوش بود، اما یک مشکل داشت: او خیلی خجالتی بود و نمیتوانست با دیگران ارتباط برقرار کند.
یک روز، پیتر در حال آزمایش یک دستگاه جدید بود که پدرش ساخته بود. دستگاه کار نکرد و پیتر در اثر انفجار، نیش یک عنکبوت را خورد.
بعد از آن، پیتر متوجه شد که قدرتهای فوقالعادهای پیدا کرده است. او میتوانست از دیوار بالا برود، خیلی سریع بدود و از تار عنکبوتی استفاده کند.
پیتر تصمیم گرفت که از قدرتهای خود برای کمک به مردم استفاده کند. او لباسی شبیه به عنکبوت پوشید و به عنوان مرد عنکبوتی، شروع به مبارزه با جرم و جنایت کرد.
یک روز، مرد عنکبوتی در حال تعقیب یک گروه از دزدها بود که به یک موزه حمله کرده بودند. دزدها تعدادی از آثار هنری ارزشمند را دزدیده بودند و قصد داشتند آنها را از کشور خارج کنند.
مرد عنکبوتی توانست دزدها را دستگیر کند، اما در این راه، آسیب زیادی دید. او به بیمارستان منتقل شد و برای مدتی در آنجا بستری شد.
در همین حال، ننه آل، یک جن مهربان و دلسوز، از ماجرای مرد عنکبوتی باخبر شد. ننه آل تصمیم گرفت که به مرد عنکبوتی کمک کند تا بهبود پیدا کند.
ننه آل به بیمارستان رفت و به مرد عنکبوتی سر زد. او از مرد عنکبوتی پرسید: «چرا به مردم کمک میکنی؟»
مرد عنکبوتی گفت: «چون میخواهم دنیا را به جای بهتری تبدیل کنم.»
ننه آل گفت: «من هم میخواهم دنیا را به جای بهتری تبدیل کنم. بیا با هم همکاری کنیم.»
مرد عنکبوتی و ننه آل با هم متحد شدند و شروع به مبارزه با جرم و جنایت کردند. آنها با همکاری یکدیگر، توانستند بسیاری از مجرمان را دستگیر کنند و شهر را به جای امنتری تبدیل کنند.
مرد عنکبوتی از کمک ننه آل خیلی خوشحال بود. او گفت: «از اینکه به من کمک کردی، متشکرم.»
ننه آل گفت: «مهم نیست. من خوشحالم که توانستم به کسی که به مردم کمک میکند، کمک کنم.»
مرد عنکبوتی و ننه آل همیشه با هم بودند و به مردم کمک میکردند. آنها نشان دادند که حتی دو نفر هم میتوانند دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند.
۲۱. معلم بودن یعنی این…
در یکی از روستاهای کوهستانی “دیاربکر” ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر “بورسا” فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این…
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم.
کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند…
۲۲. داستان آموزنده کودکانه در مورد کمک به حیوانات
در یک شهر کوچک، دختری به نام ملیکازندگی میکرد. ملیکا دختری مهربان و باهوش بود و به حیوانات خیلی علاقه داشت. یک روز، ملیکا در حال بازی در پارک بود که دید که یک سگ کوچک، در حال عبور از خیابان است. سگ کوچک خیلی سریعبود و ملیکا نگران بود که او را ماشین بزند.
ملیکا سریع به سمت سگ کوچک دوید و او را از خیابان رد کرد. سگ کوچک از ملیکا خیلی تشکر کرد و به ملیکا گفت: «تو خیلی مهربانی.» ملیکا گفت: «مهم نیست. من همیشه به حیوانات کمک میکنم.» ملیکا و سگ کوچک با هم دوست شدند و ملیکا شروع به رسیدگی به سگ کوچک کرد. ملیکا به سگ کوچک غذا میداد، او را پیادهروی میبرد و با او بازی میکرد.
یک روز، ملیکا در حال بازی با سگ کوچک در پارک بود که دید که یک گربه کوچک، در حال گریه کردن است. گربه کوچک گم شده بود و ملیکا تصمیم گرفت که به او کمک کند.
ملیکا به گربه کوچک غذا داد و به او کمک کرد تا به خانهاش برگردد. گربه کوچک از ملیکا خیلی تشکر کرد و به ملیکا گفت: «تو خیلی مهربانی.» ملیکا گفت: «مهم نیست. من همیشه به حیوانات کمک میکنم.» ملیکا به حیوانات دیگری هم کمک میکرد. او به پرندگان غذا میداد، به ماهیها در رودخانه غذا میداد و به حیوانات زخمی کمک میکرد.
ملیکا نشان داد که هر کسی میتواند به حیوانات کمک کند. او یک الگوبرای همه بود و همه او را به خاطر مهربانیاشدوست داشتند.
۲۳. قصه های کودکانه جدید دستشویی رفتن
روزی روزگاری، پسری به نام علیبود که دو سال داشت. علی پسری باهوش و مهربان بود، اما در دستشویی رفتن مشکل داشت. او گاهی اوقات فراموش میکرد که به دستشویی برود و گهگاه در لباسش خیس میشد.
یک روز، مادر علی تصمیم گرفت که به او کمک کند تا یاد بگیرد که چگونه به دستشویی برود. او برای علی یک کتاب داستان در مورد یک پسر کوچک به نام امیرخرید. امیر هم در دستشویی رفتن مشکل داشت، اما با کمک مادرش یاد گرفت که چگونه به دستشویی برود.
علی از کتاب داستان خیلی خوشش آمد. او هر روز آن را میخواند و داستان امیر را دنبال میکرد. با گذشت زمان، علی شروع کرد که نشانههای بدنش را بهتر درک کند. او متوجه شد که وقتی نیاز به دستشویی دارد، بدنش چه احساسی دارد.
یک روز، علی داشت در حال بازی با اسباببازیهایش بود که احساس کرد نیاز به دستشوییدارد. او به مادرش گفت: «مامان، من نیاز به دستشویی دارم.»
مادر علی خیلی خوشحال شد. او علی را به دستشویی برد و به او کمک کرد تا لباسهایش را عوض کند. علی در دستشویی ادرار کرد و احساس خیلی خوبی داشت.
از آن روز به بعد، علی هر زمان که نیاز به دستشویی داشت، به مادرش میگفت. او یاد گرفته بود که چگونه به دستشویی برود و از لباسهایش خیس شدن جلوگیری کند.
پایان
پیام داستان:
یادگیری دستشویی رفتن با قصه کوتاه آموزنده میتواند برای کودکان دشوار باشد، اما با کمک و صبر والدین، آنها میتوانند این مهارت را یاد بگیرند.
در اینجا چند نکته برای کمک به کودکان در یادگیری دستشویی رفتن آورده شده است:
از نشانههای بدن فرزندتان آگاه باشید. وقتی فرزندتان نیاز به دستشویی دارد، بدنش چه احساسی دارد؟
به فرزندتان کمک کنید تا لباسهایش را عوض کند. این کار را تا زمانی که فرزندتان بتواند خودش لباسهایش را عوض کند، ادامه دهید.
از فرزندتان تعریف و تمجید کنید. هر بار که فرزندتان به دستشویی میرود، از او تعریف و تمجید کنید.
صبور باشید.یادگیری دستشویی رفتن زمان میبرد. با فرزندتان صبور باشید و به او کمک کنید تا این مهارت را یاد بگیرد(bard).
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/shutterstock-1067248097-1.jpg558900مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2024-03-01 14:40:352024-03-02 18:10:24۲۳ داستان آموزنده جدید کودکانه
داستان چوپان دروغگو، روزی روزگاری پسرکی چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم را به تپه های سرسبز می برد.
یک روز حوصله او خیلی سر رفت. از بالای تپه، چشمش به مردم افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کمی تفریح کند. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. کمک…
مردم هراسان از خانه هایشان به سمت تپه دویدند، اما پسرک را خندان دیدند. او می خندید و می گفت: سربه سرتان گذاشتم. مردم ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.
مدتها گذشت، یک روز پسرک نشسته بود و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند فریاد کشید: گرگ، گرگ، کمک…
مردم هراسان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند باز هم پسر را در حال خندیدن دیدند. مردم عصبانیشدند و به خانه هایشان بازگشتند.
چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به طرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد میزد: گرگ، گرگ، کمک کنید…
ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که چوپان دوباره دروغمیگوید و سربه سرشان گذاشته.
آن روز چوپان فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرطی که بدانند راستمیگوید.
روزی روزگاری، چوپان جوانی به نام دانیال گله گوسفندان را به چرا میبرد. دانیال از تنهایی خود خسته شده بود و برای سرگرمی، تصمیم گرفت به مردم روستا دروغ بگوید.
او فریاد زد: “گرگ! گرگ! گرگ به گله حمله کرد!” مردم روستا با شنیدن فریادهای چوپان، با عجله به سمت تپه یی که دانیال در آن گوسفندان را میچراند، دویدند.
اما وقتی به بالای تپه رسیدند، هیچ گرگی ندیدند. دانیال به آنها خندید و گفت: “من فقط سر به سر شما گذاشتم!”
مردم روستا از کار دانیال عصبانی شدند و به او گفتند: “این کار تو اصلاً خنده دار نیست! تو با این کار جان ما را به خطر انداختی!”
چند روز بعد، دانیال دوباره گوسفندان را به چرا برد. ناگهان، گرگ واقعی به گله حمله کرد. دانیال با وحشت فریاد زد: “گرگ! گرگ! به کمک من بیایید!”
اما مردم روستا دیگر حرف او را باور نکردند. آنها فکر میکردند که چوپان دوباره دروغمیگوید.
در نتیجه، هیچ کس به کمک چوپان نیامد و گرگ چندین گوسفند را از گله دانیال دزدید.
چوپان از کار خود بسیار پشیمان شد. او فهمید که دروغ گفتن عواقب بدی دارد و از آن روز به بعد، دیگر هرگز دروغ نگفت.
پیام داستان چوپان دروغ گو
۱. آموزش مفاهیم اخلاقی:
داستان چوپان دروغگو به کودکان اهمیت صداقت و راستگویی را آموزش میدهد.
به آنها نشان میدهد که دروغ گفتن چه عواقب منفی و مخربی میتواند داشته باشد.
به آنها یاد میدهد که دروغ اعتماد دیگران را از بین میبرد و باعث میشود که حرفهایشان حتی در مواقعی که راست میگویند، باور نشود.
۲. تقویت مهارت تفکر انتقادی:
داستان چوپان دروغگو به کودکان یاد میدهد که به حرفهای دیگران به طور کامل اعتماد نکنند و قبل از اینکه هر چیزی را باور کنند، به آن فکر کنند و شواهد را بررسی کنند.
به آنها یاد میدهد که به دنبال تناقضاتدر حرفهای دیگران باشند و در صورت مشاهده تناقض، سوال بپرسند و به دنبال حقیقت باشند.
۳. افزایش هوش اجتماعی:
این داستان به کودکان کمک میکند تا بفهمند که دروغ گفتن میتواند به روابط آنها با دیگران آسیب برساند.
به آنها یاد میدهد که برای حفظ روابط سالم و قوی با دیگران، باید صادق و راستگو باشند.
۴. سرگرمکننده و جذاب:
داستان چوپان دروغگو با لحنی ساده و طنز بیان شده است که برای کودکان سرگرمکننده و جذاب است.
شخصیتهای داستان و اتفاقاتی که میافتند، برای کودکان جالب و هیجانانگیز هستند.
۵. عبرتآموز:
داستان چوپان دروغگو به کودکان یاد میدهد که دروغ گفتن کار اشتباهی است و باید از آن پرهیز کنند.
به آنها نشان میدهد که راستگویی بهترین سیاست است و در نهایت به نفع آنها خواهد بود.
۶. خلاقیت:
این داستان میتواند خلاقیت کودکان را تحریک کند و آنها را به فکر کردن در مورد عواقب دروغ گفتن و اهمیت صداقت و راستگویی وادار کند.
۷. قابل فهم برای کودکان:
این داستان با زبانی ساده و قابل فهم برای کودکان نوشته شده است و مفاهیم اخلاقی آن به راحتی برای آنها قابل فهم است.
۸. مناسب برای آموزش:
داستان چوپان دروغگو میتواند به عنوان ابزاری برای آموزش مفاهیم اخلاقی به کودکان مورد استفاده قرار گیرد.
مربیان و والدین میتوانند از این داستان برای آموزش صداقت و راستگویی به کودکان استفاده کنند.
عکس چوپان دروغگو
داستان چوپان مهربان
در دهکدهای کوچک، چوپانی مهربان به نام آرمان زندگی میکرد. او هر روز صبح گوسفندانشرا به دشت سرسبز میبرد و تا غروب از آنها مراقبت میکرد. آرمان نه تنها با گوسفندان خود مهربان بود، بلکه به تمام حیوانات دشت نیز عشق میورزید.
روزی از روزها، در حالی که آرمان گوسفندان را به چرا میبرد، متوجه زخمی شدن یک پرندهشد. او با دلسوزی پرنده را برداشت و به خانه برد. آرمان با کمک مادرش زخم پرنده را پانسمان کرد و تا زمانی که پرنده بهبود یافت، از او مراقبت کرد.
در روزهای بعد، پرنده هر روز صبح به دیدن آرمان میآمد و برای او آوازمیخواند. گویی پرنده از مهربانی آرمان قدردانی میکرد و میخواست با آوازهایش او را خوشحال کند.
آرمان به جز پرنده، از یک توله سگ ولگرد نیز مراقبت میکرد. توله سگ که از آرمان بسیار سپاسگزار بود، همیشه در کنار او بود و از گوسفندانش محافظت میکرد.
مهربانی آرمان فقط به حیوانات محدود نمیشد. او به تمام مردم دهکدهنیز کمک میکرد. اگر کسی بیمار میشد، آرمان با گیاهان دارویی که از دشت جمع میکرد، او را درمان میکرد.
یک روز که آرمان گوسفندان را به چرا میبرد، ناگهان متوجه شد که سیل به سمت دشت میآید. او با شجاعت و فداکاری، گوسفندان و سایر حیوانات را به بالای تپه برد و جان آنها را نجات داد.
مردم دهکده از شجاعت و مهربانی آرمان بسیار سپاسگزار بودند و او را به عنوان کدخدای دهکده انتخاب کردند. آرمان با عدالت و مهربانی دهکده را اداره میکرد و همه مردم او را دوست داشتند.
داستان چوپان مهربان به ما میآموزد که مهربانی و فداکاری، پاداش نیکویی دارد.
شنل قرمزی و خلاصه داستان شنل قرمزی و گرگ ناقلا به همراه فایل صوتی و نکات آموزشی و تربیتی در این مقاله گنجانده شده است. نشان می دهیم که داستان چه اهداف آموزشی برای کودک دارد.
خلاصه داستان شنل قرمزی با تصویر |قصه شنل قرمزی تصویری
خلاصه داستان شنل قرمزی با تصویر، روزی روزگاری، دخترکوچکی در دهکده ای نزدیک جنگل زندگی می کرد که شنل قرمزی نام داشت. یک روز صبح شنل قرمزی تصمیم گرفت به دیدن مادربزرگش برود.
شنل قرمزی، از این روز گرم تابستانی خیلی لذت می برد که ناگهان یک گرگ جلوی او ظاهر شد. ادامه مطلب
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/2-2.png220220مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2022-02-02 13:34:502024-04-20 12:28:03داستان شنل قرمزی + تصویر و پیام اخلاقی
شب بود و همه جا تاریک بود ولی صدای گریه می آمد. این صدای گریه مسواک کوچولو بود. فرشته مهربون پیش او آمد. سلام کرد و گفت: برای چی اینقدر گریه می کنی؟ مسواک گفت: من مسواک موش موشک هستم ولی از روزی که خریداری شدم موش موشک با من مسواک نزده.
فرشته گفت: شاید موش موشک نمی دونه مسواک نزدن کار اشتباهی است. من امشب به خواب موش موشک می روم و آینده اش را به او نشان می دهم.
موش موشک اون شب در خواب دید که یک روز موقع خوردن آب سرد دندونش گزگز کرد و درد گرفت. فردا صبح موش موشک به همراه مادرش پیش آقای دندانپزشک رفتند. آقای دندانپزشک گفت: چون تو دندانهایت را مسواک نکردی، در دهان تو یه عالمه هپلی جمع شده است. بعد دکتر گفت: تو اول باید این داروها را بخوری وقتی قرمزی لپ ات خوب شد، دندانهایت را درست می کنم.
در این مدت موش موشک دلش شکلات می خواست ولی نمی توانست بخورد چون دندونش درد می گرفت. موش موشک داشت گریه می کرد که فرشته مهربون پیش او آمد و گفت: عزیزم چرا گریه می کنی؟ موش موشک گفت: دندانهایم درد می کند و خیلی بوی بدی می دهد.
فرشته گفت: چون مسواک نمی زنی. موش موشک گفت: من اشتباه کردم. آیا تو به من کمک می کنی؟
فرشته گفت: من تو را به چند سال قبل برمی گردانم. اما تو باید به من قول بدهی که از این به بعد دندانهایت را مسواک بزنی. موش موشک گفت: باشه قول می دهم.
در همین موقع مامان موشه او را از خواب بیدار کرد. موش موشک که دید دندانهایش خراب نشده، خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد همیشه قبل از خواب دندانهایش را مسواک می کرد.
منبع:تریبون آزاد
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/7-e1461843462324.gif324230مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 11:39:092023-08-23 14:25:51مسواک موش موشک
روزی الاغی هنگام علف خوردن، کم کم ازمزرعه دور شد. ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. الاغ خیلی ترسید. پیش خودش گفت: باید حقه ای سوار کنم وگرنه گرگ مرا خواهد خورد. برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.
الاغ ناله کنان گفت: ای گرگ در پای من تیغ رفته است، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من بیرون بیاوری. چون اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند و تو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید. برای همین پای الاغ را گرفت وگفت: تیغ کجاست؟ من که چیزی نمی بینم و صورتش را جلوتر آورد تا خوب نگاه کند.
در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد وبا پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و همه دندانهای گرگ شکست.
الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد.
منبع: کودک و نوجوان
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/3-1.jpg292250مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 11:21:562023-08-23 14:33:24گرگ والاغ
گربه ای به روباهی رسید. گربه که فکر می کرد روباه باهوش و زرنگ است، به او سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟ روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت: چطور جرأت کردی از من احوالپرسی کنی؟ چند تا هنر داری؟
گربه با خجالت گفت: فقط یک هنر. وقتی سگها دنبالم می کنند، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات دهم.
روباه خندید و گفت: اما من صد هنر دارم. دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور باید با سگها برخورد کنی.
در این لحظه شکارچی با سگهایش از راه رسیدند. گربه فوری از درخت بالا رفت. تا روباه خواست کاری کنه، سگها او را گرفتند.
گربه فریاد زد: آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و اینقدر مغرور نمی شدید، الان اسیر نمی شدید.
منبع:مرکزمشاوره ستاره ایرانیان
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/5-1.png223200مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 09:34:232023-08-23 14:33:37گربه و روباه
پیرزن مهربانی بود که در کلبه ای کوچک زندگی می کرد و کسی را نداشت. یک شب هوا سرد شد و باران شروع به باریدن کرد. پیرزن خواست بخوابد که کسی در خانه اش را زد. پیرزن گفت: کیه کیه در میزنه؟ صدائی گفت: سگ هستم. هوا سرد است جائی را ندارم، بگذار امشب پیش تو بمانم. پیرزن در را باز کرد و دلش سوخت و گفت: بیا تو.
پیرزن خواست بخوابد که دوباره در به صدا درآمد. او در را باز کرد و دید قوقولی خان با خانم مرغه دم درایستادند. قوقولی خان گفت: هوا سرد است. ما جائی را نداریم، بگذار امشب خانه تو بمانیم، صبح زود می رویم. پیرزن گفت: خیلی خوب، بیاید تو. بعد از آن آقا الاغه وآقا گاوه هم آمدند و پیرزن آنها را هم راه داد.مهمانهای ناخوانده
صبح پیرزن بیدار شد و صبحانه اش را خورد. بعد به حیوانات گفت: حالا دیگه وقت خداحافظی است.
خروس گفت: من که قوقولی قوقول می کنم برات، همه رو بیدار می کنم برات بزارم برم؟
مرغ گفت: من که غد غد می کنم برات، تخم بزرگ میکنم برات، بزارم برم؟ پیرزن گفت: شماها بمانید.
سگ گفت: من که واق واق می کنم برات، دزدا رو چلاق می کنم برات، بزارم برم؟ پیرزن گفت: تو هم بمان.
گاو گفت: من که ماع ماع می کنم برات، شیر خوشمزه می دهم برات، بزارم برم؟
الاغ گفت: من که عر عر می کنم برات، بارهاتو می برم برات بزارم برم؟ پیرزن گفت: شماها هم بمانید.
بعد باهم خانه ای ساختند و کنار پیرزن زندگی کردند.
منبع:کانون مشاوران ایران
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/4-1.png311246مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 09:26:422023-08-23 14:33:07مهمانهای ناخوانده
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود در جنگلی، خوکی با سه پسرش به نام های مومو، توتو، بوبو زندگی می کرد.
یک روز مادر خوکها به آنها گفت: بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید.
مومو که از همه بزرگتر و تنبل تر بود با شاخ و برگ درخت ها خانه ای ساخت. توتو که کمی زرنگ بود خانه ای چوبی ساخت و بوبو که از همه زرنگتر بود خانه ای سنگی و محکم ساخت. مدتی گذشت. روزی مومو جلوی خانه در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید وبه سراغش آمد. مومو سریع به داخل خانه رفت و در را بست. گرگ خندید نفسی عمیق کشید وخانه را فوت کرد و چون خانه محکم نبود بلافاصله خراب شد. مومو شروع به دویدن کرد و رفت و رفت تا به خانه توتو رسید. در زد و گفت: گرگ دنبال من است، در را باز کن. توتو در را باز کرد و گفت: خیالت راحت خانه من با فوت خراب نمی شود.سه بچه خوک
گرگ که به خانه توتو رسید کمی فکر کرد و گفت: خانه از چوب است پس باید خانه را آتش بزنم تا خوک ها بیرون بیایند.
گرگ خانه را آتش زد. دود همه جا را گرفت و چون خوک ها نمی توانستند نفس بکشند بیرون آمدند و به سمت خانه بوبو دویدند. در خانه بوبو را زدند و گفتند: در راباز کن، گرگ دنبال ماست.بوبو در را باز کرد و گفت: نگران نباشید خانه من محکم است. گرگ به دنبال آنها آمد. اول خانه را فوت کرد اما خراب نشد. سعی کرد خانه را آتش بزند اما خانه سنگی آتش نگرفت. خواست از دودکش وارد شود که خوکها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت و به سمت جنگل فرار کرد. مومو و توتو هم فهمیدند که هر کاری را باید به بهترین صورت انجام دهند.
منبع:فارس پاتوق
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/2-1.jpg165327مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 09:24:342023-08-23 14:32:59سه بچه خوک
یکی بود یکی نبود، یه موش کوچولو به اسم موش قزی با پدرش زندگی می کرد. بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد و شب که به خونه می رسید خسته بود و می خواست استراحت کنه. اما موش قزی شروع می کرد به سر و صدا و بالا و پائین پریدن، تا اینکه بابا موشی سرش درد می گرفت و داد می زد: موش قزی چقد سر و صدا میکنی؟
موش قزی هم گوشه ای کز میکرد و با بابا موشی قهر می کرد.
یکبار پیش خودش گفت: فردا از اینجا می رم تا یه بابای خوب برای خودم پیدا کنم.
فردای آن روز موش قزی از خانه بیرون آمد و رفت و رفت تا به یک قصابی رسید. داخل شد. سلام کرد و به آقای قصاب گفت:
اینجا و اونجا می کنم بابائی پیدا بکنم
آیا تو بابا می شوی؟ در دل من جا می شوی
اما نباید اخم کنی قلب منو زخم کنی
آقا قصاب خندید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟
موش قزی ناراحت شد و رفت و رفت تا دم بزازی رسید. سلام کرد و شعرش را دوباره برای بزاز خواند. آقای بزاز با عصبانیت نیم متر فلزی خودش را به زمین کوبید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟
موش قزی ترسید و تندی طرف خونه دوید. وقتی به خانه برگشت دید بابا موشی با غصه داد می زنه: موش قزی؟ کجایی که دلم برای شیطونیات تنگ شده.بهترین بابای دنیا
موش قزی به بغل پدرش دوید و با خوشحالی گفت:
موشی بابای نازنین، لنگه نداره رو زمین
قربون بابای خودم، دوباره دخترش شدم
منبع:سامانه پرسش و پاسخ مشاور
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/4-1-e1461834231378.gif275205مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 09:04:452023-08-23 14:32:50بهترین بابای دنیا
در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند. اسم یکی از آنها فینگیلی و دیگری جینگبلی بود.
فینگیلی پسری شیطون وبی ادب بود. اما برادرش، با ادب و مرتب بود وهیچوقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک می کرد. یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه ها شروع به توپ بازی کردند. در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد وشیشه را شکست. بچه ها از ترس فرار کردند وهرکس به سمتی دوید. ننه گلی از خانه بیرون آمد، اما کسی را ندید. او به خانه برگشت و کنار حوض نشست. بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست، دوباره شروع به بازی کردند.
ننه گلی یواش یواش در را باز کرد و صدا زد: کی بود که زد به شیشه؟
جینگیلی گفت: من نبودم. فینگیلی گفت: من نبودم.
ننه گلی گفت: پس کی بوده؟
یکی از بچه ها گفت: اگه کسی که این کار را کرده، راستشو نگه، او را دیگر بازی نمی دهیم.
جینگیلی گفت: راست بگو همیشه، دروغگو چیزی نمیشه.
فینگیلی از این حرف بچه ها پند گرفت وگریه اش دراومد. جلو رفت وگفت: ننه جان شیشه رو من شکستم، بیا بزن به دستم.
ننه گلی مهربون گفت: حالا که متوجه اشتباهت شدی، تورا می بخشم.
منبع:ساینس دیلی
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/3-1.png248218مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 08:53:072023-08-23 14:32:37فینگیلی و جینگیلی
یک خر و یک گاو در طویله ای باهم زندگی می کردند. مرد روستایی از خر برای سواری استفاده می کرد و از گاو برای شخم زدن و خرمن کوبی.
یک روز که گاو خیلی خسته شده بود به خر گفت: ما گاوها خیلی بدبختیم. باید هم کار کنیم هم شیر بدهیم و در آخر مارا به دست قصاب می دهند.
خر دلش سوخت و به گاو گفت: خودت را به مریضی بزن و از جایت تکان نخور.
گاو فردا به نصیحت خر عمل کرد. مرد روستایی که کارش مانده بود، خر را برداشت وبه مزرعه برد وخیش بست تا زمین را شخم بزند. خر که از نصیحت خود پشیمان شده بود پیش خودش گفت: بهتر است من هم خودم را به مریضی بزنم.
مرد روستائی عصبانی شد وبا چوب به جان خر افتاد و گفت: اگر رعایت گاو را کردم بخاطر شیر و گوشتش است، اما اگرقرار باشد تو کارنکنی، همان بهتر که بمیری. خر ترسید و شروع به کار کرد وپیش خودش گفت: باید فکری کنم تا گاو به کارخودش برگردد. شب وقتی به طویله رسید به گاو گفت: امروز وقتی مرد روستائی با دوستش صحبت می کرد گفت: گاوم بیمار است، می ترسم بمیرد، می خواهم او را به قصاب بفروشم.
گاو ترسید و گفت: از فردا می روم و کار می کنم.
خر خوشحال شد و شب را خوابید.
فردا صبح مرد روستائی گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: تو هم یک خیش بردار و با این خر کار کن و یک تکه چوب هم با خودت ببر که به فکر تنبلی نیافتد.
نویسنده : مبینا جنتی
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/IMG17413036.jpg250250مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 08:47:042024-01-21 14:55:56داستانهای خر و گاو
در یک روز پائیزی که باد می وزید، سگ کوچولو بیرون رفت تا بادبادکش را به پرواز درآورد. سگ کوچولو با بادبادکش بالا و پائین می دوید که ناگهان باد تندی وزید و بادبادکش را برد.بادبادک بازی
بادبادک او به درخت گیر کرده بود و او دیگر نمی توانست آن را پائین بیاورد. سگ کوچولو ناراحت به سمت خانه راه افتاد. باد، برگها را اطراف او به حرکت در می آورد. سگ کوچولو پیش خودش گفت: حالا یک بازی دیگر می کنم و سعی می کنم که این برگها رو بگیرم. اما اینکار خیلی سخت بود.
یکدفعه چیزی بزرگ وتیره که بالای سرش در حال حرکت بود به طرف او آمد. آن برگ نبود، پس چه بود؟
آن چیز، پائین و پائین تر آمد و روی سر سگ کوچولو افتاد و جلوی چشمش را پوشاند. سگ کوچولو نمی توانست جائی را ببیند، اما او صدائی را شنید که می گوید: خوب، خوب، کلاه من اینجاست. سگ کوچولو کلاه را از سرش درآورد و آن را به آقای کانگرو داد. آقای کانگرو تشکر کرد و گفت: کاش من هم می توانستم برای شما کاری انجام دهم.
سگ کوچولو گفت: باد بادک من بالای درخت گیر کرده، آیا شما می توانید آنرا پائین بیاورید؟ آقای کانگرو گفت: حتما. اون بالا پرید و بادبادک را پائین آورد.
سگ کوچولو بسیار خوشحال شد و تشکر کرد.
منبع:مشاورانه
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/2-1.png330336مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 08:41:482023-08-23 14:32:16بادبادک بازی
یکی بود، یکی نبود. در مزرعه ای بزرگ یک مرغدانی بود و جوجه کوچولویی در این مرغدانی زندگی می کرد. یک روز جوجه کوچولو با خودش گفت: من دیگه بزرگ شدم ومی تونم برم بیرون وهمه جا را تماشا کنم. جوجه کوچولو رفت و رفت تا به یک بچه گربه رسید.
جوجه کوچولو گفت: تو چقد بزرگی! گربه گفت: من فقط یک بچه گربه ام. از من بزرگترم هست. مثلا سگ از من هم بزرگتره. جوجه کوچولو به راه افتاد تا جلوی در مزرعه سگ را دید. جلو رفت و پرسید: تو سگی؟ چقدر بزرگی!
سگ واق واق کرد وگفت: بله من سگم اما گوسفند از من هم بزرگتر است. آن در طویله است. جوجه رفت تا به طویله رسید. جوجه وقتی گوسفند را دید تعجب کرد و گفت: وای تو از همه بزرگتری!!
گوسفند گفت: نه، گاو از من بزرگتره. اون در مزرعه است. جوجه به سمت مزرعه رفت و گاو را دید. گاو گفت: چیزی میخوای کوچولو؟
جوجه گفت: شما از همه بزرگترید. گاو خندید و گفت: ولی اسب از من هم بزرگتره و تو چراگاه هست. جوجه کوچولو بدو بدو به چراگاه رفت و اسب بزرگ را دید و گفت: من می خواستم بدونم بزرگترین حیوان این مزرعه کیه؟ و شما از همه بزرگترید. خیلی بزرگ!!!
اسب شیهه ای کشید و گفت: درسته من از همه حیوانات بزرگترم و انگار تو از همه کوچکتری. جوجه آهی کشید و گفت: بله انگار همین طوره.
جوجه کوچولو خیلی گرسنه بود. نزدیک مرغدانی چشمش به کرمی افتاد و خواست کرم را بخورد. کرم تا چشمش به جوجه افتاد گفت: تو چقدر بزرگی! برای همین من فرار میکنم و بلافاصله توی خاک رفت. جوجه خیلی خوشحال شده بود چون فهمیده بود اون کوچکترین حیوان نیست.
منبع:تریبون آزاد
داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو خوشحال
داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو برای کودک
داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو برای خواب
داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو برای آموزش نکات تربیتی
یکی بود یکی نبود. یک کفشدوزک بود که خال نداشت. یک شاپرک بود که بال نداشت و یک جیرجیرک بود که حال نداشت. آن سه دوست که از این موضوع ناراحت بودند و دلی پر غصه داشتند، اینقدر راه رفتند تا به جائی بروند که دیگرکسی نباشد. هوا تاریک شده بود که به یک بیابان رسیدند. ناگهان شاپرک با شاخکهایش صدای گریه مورچه ای را شنید. شاپرک پرسید: چرا گریه میکنی؟ مورچه گفت: مادرم را گم کرده ام. او مرا روی گلبرگی نشانده بود اما باد گلبرگ را برد و حالا مادرم نمی تواند در این تاریکی مرا پیدا کند.
جیرجیرک گفت: گریه نکن کوچولو! کمی بخواب تا مادرت بیاید. تو چشمهایت را ببند تا من برایت لالایی بخوانم.
کم کم مورچه کوچولو خوابید.
دوباره شاپرک صدای مورچه خانوم را شنید که بچه اش را صدا میکرد. شاپرک داد کشید: مورچه خانوم بیا این طرف. وقتی مورچه خانوم به آن سمت نگاه کرد، رنگ قرمز کفشدوزک را دید و خیال کرد گلبرگ گل سرخ است. دوید و دوید تا به بچه اش رسید. مورچه کوچولو وقتی کفشدوزک را به مادرش نشان داد، مورچه خانوم تعجب کرد و گفت: شما چه رنگ قشنگی دارید. من فکر کردم که شما گلبرگ گل سرخ هستید. مورچه کوچولو گفت: آقا جیرجیرک هم برایم لالایی خواند و شاپرک هم صدای گریه مرا شنید و صدایم زد.
مورچه خانم از سه دوست تشکر کرد و گفت: اگر شما نبودید بچه ام گم میشد. سپس خدافظی کرد و دست بچه اش را گرفت و رفت.
ولی سه دوست خوشحال بودند و فهمیدند هر کدام فایده هایی دارند و با خوشحالی به خانه هایشان برگشتند و با امید زندگی کردند.
دو دوست در جاده ای باهم قدم میزدند. ناگهان خرسی بیرون آمد و به دنبال آنها دوید. یکی از آن دو مرد دوید وبالای درخت رفت. مرد دیگر فرصت نداشت که به طرف درخت برود. او ساکت و بی حرکت روی زمین دراز کشید وچشمهایش را بست و نفسش را در سینه حبس کرد. خرس او را تکان داد و دماغ و دهن خود را به صورت مرد مالید. سرانجام خرس رفت.دو دوست
مرد بلند شد و به سمت درخت رفت و فریاد زد: خرس رفته است، بیا پایین. مرد از درخت پایین آمد و با خنده از دوستش پرسید: وقتی خرس دهانش را کنار گوش تو آورد چه گفت؟
دوست او جواب داد: مردی که فرار کرد و به بالای درخت رفت و سعی نکرد به تو کمک کند، دوست خوبی برای تو نیست.
یک روز صبح موشی از مادرش پرسید: کی از همه قویتره؟ مادرش خندید و گفت: هرکس به اندازه خودش قویه. موشی فکر کرد که مادرش شوخی می کند با خودش گفت: امروز میرم جنگل و یک دوست قوی پیدا میکنم. از خانه بیرون آمد تا اینکه خسته شد وروی زمین دراز کشید. چشمش به خورشید افتاد: با خودش گفت: خورشید از همه قویتره چون همه جا رو روشن میکند. بلند شد وفریاد کشید ای خورشید مهربان من یک دوست قوی میخواهم. آیا تو دوست من میشوی؟
خورشید گفت: درست است که من خیلی پرنورم ولی ابر از من قویتر است. چون او می تواند جلوی من بیاید و نورم را بگیرد. موش از خورشید خانم خدافظی کرد. با خودش گفت: پس من با ابر دوست می شوم. به آسمان نگاه کرد وبه ابر گفت: ای ابر پر از باران، من بدنبال یک دوست قوی هستم. آیا دوست من میشوی؟ ابر خندید و گفت: باد از من قوی تر است چون او مرا به این طرف و آن طرف می کشاند.کی از همه قویتره؟
موشی به راه افتاد تا به باد رسید. سلام کرد و گفت: ای باد قوی که به هر جا میروی. من یک دوست قوی میخواهم آیا تودوست من میشوی؟
باد گفت: درست است که من همه جا میروم ولی کوه از من قوی تر است. چون وقتی به کوه میرسم زورم به او نمیرسد ومجبورم بایستم. موشی رفت تا به کوه رسید. از کوه پرسید تو که از همه قوی تر هستی دوست من میشوی؟ کوه گفت درست است که من قوی هستم اما زمین از من قوی تر است چون وقتی خودش را تکان میدهد سنگهای من میریزد. موشی به راه افتاد تا به زمین رسید. به زمین گفت: ای زمین پرزور تو که از همه قوی تری دوست من میشی؟ زمین گفت: از من قوی تر هم هست. مثلا تو میتوانی من را سوراخ کنی ودرون من خانه بسازی. موشی متوجه حرف مادرش شد و فهمید که هر موجودی می تواند هرکاری بکند به شرط اینکه خوب فکر کند.
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/ckczgjbx.jpg305298مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 08:00:312023-08-23 14:23:49داستان آموزنده کی از همه قویتره؟
روزی روزگاری یه خانوم سوسکه با تنها دخترش زندگی میکرد. دختر سوسکی خانوم، تنبل و سر به هوا بود. یک شب خانوم سوسکه سرش درد میکرد، رفت تا بخوابد. به دخترش گفت: دخترم برو و در را محکم ببند. سوسک کوچولو گفت چشم اما چون مشغول بازی بود یادش رفت.
شب که همه خواب بودند هزارپا غوله از آنجا می گذشت که دید در خانه آنها باز است. وارد خانه شد و وقتی سوسک کوچولو را دید خوشحال شد وگفت: بهتر است او را با خودم ببرم تا کارهای مرا انجام دهد ومن استراحت کنم.
صبح که سوسک کوچولو بیدار شد دید در خانه خودشان نیست. هزار پا غوله، هزارتا کفش جلوی سوسک کوچولو گذاشت و گفت: اینها را تمیز کن وگرنه یک لقمه چپت میکنم. سوسک کوچولو ترسید و شروع به تمیز کردن کفش ها کرد. هزارپا از خواب بیدار شد وگفت: من گرسنه ام. برایم هزارتا نان بپز. وگرنه تورو میخورم. سوسک کوچولو با ترس هزارنان پخت. سوسکی گریه اش گرفت، یاد مادرش افتاد و گفت: مادر جان، بیا و منو نجات بده، قول می دهم از این به بعد سر به هوا نباشم و در کارهای خانه کمکتان کنم.
پروانه کوچولو که از آنجا رد میشد صدای سوسکی را شنید و رفت به خانوم سوسکه که بسیار نگران بود خبر داد. خانوم سوسکه و پروانه به سمت خانه هزارپا غوله راه افتادند. وقتی آنها رسیدند هزارپا خواب بود.
سوسک کوچولو وقتی مادرش را دید خوشحال شد و پرید بغل مادرش و گفت: دیگه نه تنبلم، نه سر به هوا، کار میکنم برای شما. وهمه خوشحال و خندان به خانه برگشتند.
منبع: کودک و نوجوان
داستان هزار پا غوله
داستان هزار پا غوله
داستان هزار پا غوله
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/download.jpg188268مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 07:49:362023-08-23 14:28:01داستان هزار پا غوله
آن شب برف سنگینی باریده بود و هوا بسیار سرد بود. موچی (مورچه کوچولو) و فیلو (فیل کوچولو) در خانه خواب بودند. خانه بسیار سرد بود.
موچی گفت: ما باید تمام شعله های گاز را روشن کنیم تا خانه کمی گرم شود.
فیلوگفت: اما این کار خطرناک است. مگر یادت نیست آقای ایمنی گفت اینکار را نکنیم؟
موچی گفت: آقای ایمنی در خانه گرمش خوابیده ونمی داند که ما داریم از سرما میلرزیم. سپس رفت وهمه شعله ها را روشن کرد. خانه گرم شد اما، بوی گاز همه جا را گرفته بود.
موچی که گرمش شده بود پنجره ها را باز کرد. دقیقه ای بعد صدای زنگ در بلند شد. فیلو در را باز کرد. آقای ایمنی پشت در بود.
آقای ایمنی گفت: داشتم از اینجا عبور میکردم که دیدم پنجره هایتان توی این سرما باز است گفتم بپرسم اینجا چه خبر است؟
فیلو گفت: موچی سردش بود و اجاق گاز را روشن کرده تا خانه را گرم کند. حالا گرمش شده و پنجره را باز کرده.
آقای ایمنی گفت: این کار بسیار اشتباه است. شما باید لباس گرم بپوشید و جلوی پنجره ها پرده ای کلفت بزنید. فیلو سریع اجاق گاز ها را خاموش کرد و مقداری لباس به موچی داد وگفت: اینها را بپوش. من میروم جلوی پنجره ها پرده بزنم.
ساعتی بعد، پرده ها زده شد. آقای ایمنی گفت: دوستان عزیز یادتان باشد موقع خواب شعله بخاری را کم کنید و از پتوی مناسب استفاده کنید.
آقای ایمنی خداحافظی کرد و رفت. حالا خانه گرم شده بود وهمه راحت به خواب رفتند.
منبع:تریبون آزاد
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/15.jpg213270مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-26 06:02:562023-08-23 14:28:44مورچه بی دقت
یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی میکرد.
دوستان او یک سگ خاکستری، گربه نارنجی و یک غاز زرد بودند.
یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد و گفت:
می توانم با آنها نان درست کنم.
مرغ حنایی پرسید: کسی به من کمک می کند تا دانه ها را بکارم؟
سگ گفت: منم نمی توانم.
گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم.
غاز گفت: من امروز باید به بچه ها شنا یاد بدهم و نمی توانم.
مرغ حنایی گفت پس خودم تنهایی آنرا انجام می دهم.
مرغ حنایی که خسته شده بود، پرسید: کسی به من کمک می کند که گندم ها را آرد کنیم؟
سگ و گربه و غاز باز هم گفتند ما نمی توانیم. مرغ حنایی گفت: خودم اینکار را خواهم کرد.
مرغ حنایی به تنهایی گندم ها را آرد کرد و با آنها نان پخت.
نان تازه بوی خیلی خوبی داشت. مرغ حنایی پرسید: آیا کسی به من کمک می کند تا نان را بخوریم؟ سگ و گربه و غاز گفتند: ما کمک خواهیم کرد.
اما مرغ حنایی عصبانی شد و فریاد زد: من نیازی به کمک شما ندارم و خودم تنها این کار را خواهم کرد و نان را جلوی خودش گذاشت و همه آن را خورد.
منبع:مشاورکو
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/11.png226390مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-26 05:31:222023-08-23 14:24:18چه کسی کمک میکند؟
پاتریک هیچوقت تکالیفش را انجام نمیداد.معلمش به او میگفت با انجام ندادن تکالیف چیزی یاد نمیگیری.
روز مقدس پاتریکس، گربه او با عروسکی که شبیه به جادوگرها بود بازی میکرد.او فریاد کشید:ای پسربه من کمک کن تا آرزویت را برآورده کنم.
این تنها راه حل برای مشکلات پاتریک بود.بنابراین گفت :تو باید تکالیف مرا انجام بدهی تا بتوانم با نمره خوب قبول شوم
مرد با ناراحتی گفت:ناراضی ام اما اینکار را انجام میدهم.آدم کوتوله تکالیف را انجام میداد اما نیاز به کمک داشت.پاتریک هم مجبور بود به او کمک کند.آدم کوتوله میگفت:من این کلمه را بلد نیستم آن را پیدا کن و بهم بگو.در درس ریاضی میگفت:تقسیم وضرب را بمن یاد بده.خلاصه آدم کوچولوهر روز ایراد میگرفت و پاتریک بیشتر کار میکرد.
بالاخره روز اخر مدرسه رسید و آدم کوتوله آزاد شد.پاتریکس نمره های خوبی گرفت.و خانواده و دوستانش مرتب از او تعریف میکردند.
حالا که به آخر داستان رسیدیم به نظر شما مرد کوتوله تکالیف را انجام داد؟این راز بین خودمان باشد مرد نتوانست کاری انجام دهد و پاتریک,خودش تکالیفش را انجام داد.
منبع:کانون مشاوران ایران
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/IMG22410917.jpg250400مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-24 03:43:192023-08-23 14:24:51چه کسی تکالیف، پاتریک را انجام داد؟