داستان کوتاه اخلاقی

داستان اخلاقی کودک

داستان اخلاقی کودک و داستان کوتاه کودکانه کمک می کند تا بتوانند ویژگی های خوب اخلاقی را در خود پرورش دهند. در اینجا ۱۹ داستان اخلاقی کودک آورده شده است که می تواند ارزش های اخلاقی را به کودکان شما یاد دهد و آینده او را تضمین کند.

داستان اخلاقی کوتاه 

داستان اخلاقی کودک کمک می کند تا به کودک خود خصایص خوب را بیاموزید و به کمک داستان اخلاقی کوتاه که نمونه هایی از آن در ادامه آمده است به او یاد دهید که در شرایط مختلف چه واکنشی نشان دهد:

ادامه مطلب

اولین دختری که در آسمان قدم زد

داستان تربیتی اولین دختری که در آسمان قدم زد

داستان تربیتی : اولین دختری که در آسمان قدم زد

اسم من هاناست، من ۱۴ سالمه و در کنار پدر و مادرم زندگی می کنم. داستان زندگی پر از هیجان من از وقتی آغاز شد که عموام بجای عروسک برای من یک کتاب خرید. کتاب در مورد آسمان بود، جهانی پر از سیارات، ستاره ها و ناشناخته ها.

وقتی من اون کتاب رو می خوندم سرم گرم می شد، بدنم سبک می شد و در رویاهای خودم در آسمان ها سفر می کردم، روز به روز علاقه من به نجوم، ستاره ها و آسمان بیش تر  می شد تا جایی که دوست داشتم بیش تر و بیش تر در مورد نجوم بدونم و کتاب های بیش تری خریدم.

از اونجایی که وضعیت خانوادم خیلی خوب نبود و نمی تونستند کتاب زیادی برام بخرند عضو کتاب خونه شدم. چند سال گذشت و من در مسابقات نجوم مدرسه نفر اول شدم اما در مسابقات نجوم کشوری مقامی کسب نکردم.

این باعث کاهش علاقه من به نجوم نشد و فهمیدم باید رشتته های مرتبط با نجوم مثل فیزیک رو هم باید بخونم. زمین برای من کافی نبود و مدام به آسمان فکر می کردم. بعد از دو سال دوباره در المپیاد نجوم شرکت کردم و مقام اول کشور رو کسب کردم و برای تحصیل به برترین دانشگاه جهان رفتم.

الان که این داستان رو می نویسم اولین دختری هستم که روی ماه قدم گذاشته و این جهان بی کران رو نگاه می کنم و زمین چقدر زیبا و عجیبه! من نتیجه عشق و علاقم رو دیدم و شاید اگه عمو بدونه کتابی که خریده باعث موفقیت من شد احتمالا در پوست خودش نمی گنجه.

اولین دختری که در آسمان قدم زد

من در زندگیم بخاطر مشکلات مالی، قبول شدن در رشته ای که برای دخترها عجیب بود و قبول نشدن بار اول در المپیاد بسیار سرزنش شدم. ولی علاقه به جهان بی کران در آسمان سبب شد امروز هم روی ماه قدم بزنم ولی علاقه خودم رو از دست ندادم  و همین باعث شد بتونم روی ماه قدم بزنم و یکی از پولدار ترین زنان جهان باشم.

نویسنده: “کودکانه” سایت کودک و نوجوان

مقالات مرتبط

[shortcode_blog title=’اولین دختری که در آسمان قدم زد’ cols=’2′ cats=’%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%da%a9%d9%88%d8%af%da%a9′ postspp=’4′ usecarousel=’1′ img_popup=’1′ /]

داستان کودکانه در مورد بی نظمی

داستان کودکانه در مورد بی نظمی

داستان کودکانه در مورد بی نظمی که کودک شما یادبگیره نظم داشته باشه و اسباب بازی و وسایل در خانه رها نکنه.

یکی بود یکی نبود

یه پسر کوچولوی شیطونی بود به اسم نیما که همیشه  وقتی از مدرسه میومد لباساش و روی تخت مینداخت و میرفت جلوی تلویزیون فیلم میدید و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.

مادر نیما همیشه بهش میگفت که لباساش و مرتب کنه و اسباب بازی هاشو از وسط خونه جمع کنه تا خراب نشن.

ولی نیما به حرف مامانش گوش نمیداد و همیشه همون جوری که جلو تلویزیون کارتون میدید خوابش میبرد و مامان و باباش وسایلش و جمع میکردن.

تا یه روز نیما از مدرسه اومد و ناهارش تند تند خورد و رفت جلوی تلویزیون تا کارتون مورد علاقه اش رو ببینه و با ماشین هاش بازی کنه.

مامانش که خیلی خسته بود سمت اتاق خواب رفت و گفت نیما من میرم یکم بخوابم یادت نره وسایلت رو جمع کنی.

نیما هم مثل همیشه سرش رو تکون داد ولی اصلا حواسش به حرف مامانش نبود.

چند ساعتی نگذشته بود که نیما یادش افتاد تکلیف مدرسه اش رو انجام نداد و رفت اتاقش تا از تو کیفش تکلیف هاش رو در بیاره و انجام بده.

داستان کودکانه در مورد بی نظمی

مامانش که تازه بیدار شده بود و داشت از اتاق خواب درمیومد.

پاش روی یکی از ماشین های مسابقه ای نیما رفت و لیز خورد و پاش محکم به میز وسط خونه خورد و موقع افتادن سرش به زمین خورد نیما که از سر و صدا بیرون اومده بود با دیدن مامانش ترسید و گریش گرفت از طرفی هم میدونست که مامانش حسابی دعواش میکنه چون به حرفش گوش نکرده بود. ادامه مطلب

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان فراهم شده است.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت

داستان پارمیدا و نیکیتا (داستان اول)

یه روز جمعه پارمیدا از خواب بیدار شد و دید که مامانش داره حاضر میشه، که به خونه مامان بزرگش بره.

پارمیدا می دونست خاله زری و دخترش نیکتا که هم سن پارمیدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همین خاطر سریع حاضر شد تا با مامانش دوتایی به خونه مادر بزرگش برن.

خونه مادربزرگ خیلی بزرگ بود و یک حیاط باصفا داشت که بچه ها عاشق توپ بازی و دویدن اونجا بودن، مخصوصا روزهای تعطیل که میتونستن تا عصر اونجا بمونن و بازی کنن.

البته پارمیدا اگه هر روز هم می رفت خونه مادربزرگش سیر نمی شد چون اونجا رو خیلی دوست داشت.

پارمیدا سریع کفششو پوشید و با مامانش سوار آژانس شدن و به خونه مادربزرگ  رفتن.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

وقتی رسیدن و در زدن نیکتا در رو باز کرد و یهو پرید تو بغل پارمیدا.

مامان پارمیدا هم نیکتا رو بوسید و گفت چطوری تو گل دختر.

نیکتا بهشون سلام کرد و پیش مادربزرگ و خاله زری رفتن.

ادامه مطلب

داستان دیانا و دنی کوچولو

دیانا و دنی کوچولو

دانیال برادر دیانا سگ کوچکی داشت به اسم دنی …

روزی دانیال به دیانا گفت: خواهر جان، من برای چند روزی باید بروم مسافرت؛ آیا میتوانی از دنی کوچولو مراقبت کنی؟

دیانا با خوشحالی گفت: چرا که نه؟! من دنی را خیلی دوست دارم …

برادرش به دیانا گفت: پس امروز تو مسئول دنی کوچولو هستی، خیلی از او مراقبت کن و رفت …

روز بعد دیانا با تکان های دنی کوچولو از خواب بیدار شد، فهمید که باید دنی را ببرد بیرون تا دست شویی کند …

پس از اینکه دنی دست شویی کرد، دیانا فضولات او را جمع کرد و دور ریخت و بعد دست هایش را شست و غذای دنی را به او داد …

پس از اینکه دنی سیر شد، او را با شامپوی مخصوص حیوانات شست، در حین حمام، دنی کوچولو، خودش را تکان داد تا کاملاً خشک شد …

ای دنی بازیگوش، مرا خیس کردی!!!

عصر که شد، دیانا به دنی گفت: دنی؟ دنی کوچولو؟ میخوای ببرمت پارک؟!

دنی، با اشتیاق دمش را تکان داد. دیانا کاپشن دنی را تنش کرد تا سرما نخورد، ولی همین که در خانه را باز کرد، دنی کوچولو به سرعت به سمت خیابان دوید …

اتوموبیلی که از دور می آمد به شدت مقابل دنی ترمز زد و با ناراحتی سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: آهای دختر کوچولو، قلاده اش کو؟! نزدیک بود سگ بیچاره بمیرد!!!

دیانا، دنی کوچولو را در آغوش گرفت و خدا را شکر کرد که او سالم است.

پس از آن به خورش قول داد که هیچ وقت بدون قلاده دنی کوچولو را بیرون نبرد.

منبع:مقالات کانون مشاوران ایران

داستان کلاغ و روباه

کلاغ و روباه

یکی بود یکی نبود. در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید. آن را برداشت و روی درختی نشست تا آسوده پنیرشو بخوره.

روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را بدست بیاورد. روباه نزدیک درختی که آقا کلاغه نشسته بود، رفت و شروع به تعریف از آقا کلاغه کرد: به به چه پر و بال زیبایی. عجب دم و سر قشنگی. حیف که صدایت خوب نیست. اگر صدای قشنگی داشتی از همه پرندگان بهتر بودی.

کلاغ که با تعریف های روباه مغرور شده بود، خواست قارقار کنه تا روباه بفهمد که صدای قشنگی داره. ولی پنیر از منقارش افتاد و آقا روباهه آن را برداشت و فرار کرد.

کلاغ تازه متوجه حقه روباه شد اما دیگرسودی نداشت.

منبع:مرکزمشاوره.com

داستان سه ماهی

سه ماهی

در آبگیر کوچکی، سه ماهی زندگی می کردند. ماهی سبز، زرنگ وباهوش بود. ماهی نارنجی، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز، کم عقل و کودن بود. یکروز دو ماهیگیر از کنار آبگیر رد می شدند. آنها قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند وماهی ها را بگیرند.

سه ماهی حرفهای ماهیگیر را شنیدند.

ماهی سبز که زرنگ و باهوش بود از راه باریکی که آبگیر را به جوی آب وصل می کرد، فرار کرد.

فردا ماهیگیران رسیدند و آبگیر را بستند. ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شده بود خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد. یکی از ماهیگیران که فکر کرد ماهی مرده است، او را گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد و ماهی فرار کرد.سه ماهی

ماهی قرمز که از عقل خود به موقع استفاده نکرد، آنقدر اینطرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.

منبع:e-teb.com

داستان بچه ها سلام یادتون نره

بچه ها سلام یادتون نره

یکی بود یکی نبود، پسری بود به اسم مملی. مملی پسر خوبی بود اما یک عادت بد داشت واونم این بود که سلام نمی کرد. یک روز ظهر از مدرسه به خانه برگشت و تکالیفش را انجام داد. وقتی عصر شد و هوا خنک شد، مملی از خونه بیرون آمد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد. مملی گفت: هادی خوابه یا بیداره؟ بگید توپشو بیاره.

مادر هادی ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست، رفیق پسر من نیست. و به خانه رفت و در را بست. مملی خیلی ناراحت شد و به خانه برگشت و جریان را برای مادرش تعریف کرد.

مادر مملی گفت: مملی سلام یادت نره، تا همه بگن گل پسره.

غروب مادر مملی به او پول داد و گفت: دوتا نون بخر، نون داغ و کنجدی بخر. مملی سلام یادت نره.

مملی وقتی به مغازه نونوایی رسید به یاد حرف مادرش افتاد و گفت: شاطر آقا سلام سلام، من نون میخوام، دو تا نون داغ کنجدی میخوام.

شاطر آقا جواب داد: برای بچه های با ادب، نون داغ و کنجدی می اره مشت رجب. و دو تا نون تازه به مملی داد.

مملی یاد گرفت که از این به بعد به همه سلام کنه و احترام بگذاره.

منبع:مشاورکو

داستان بره آواز خوان

بره آواز خوان

بره آواز خوان

یکی بود یکی نبود. بره ای چاق و زرنگ در گله زندگی می کرد. این بره خیلی شیطون بود. یک روز که همراه گله به صحرا رفته بود، شروع به بازی کردن کرد تا اینکه خسته شد و نشست و کم کم خوابش برد. وقتی ازخواب بیدار شد متوجه شد خیلی ازگله دور افتاده است. یکدفعه صدایی وحشتناک شنید و یک گرگ را جلوی خود دید. بره کوچولو دید اگر زودتر فکری نکنه گرگه اونو می خوره. پس به اون گفت: آقا گرگه قبل از خوردنم لااقل آرزوی مرا برآورده کن. گرگ تعجب کرد وگفت: چه آرزویی؟

بره گفت: من صدایی قشنگ دارم. بگذار قبل از خورده شدنم یک آواز بخوانم. گرگ اجازه داد که بره بخواند.بره آواز خوان

بره شروع به آواز خواندن کرد و اینقدر بع بع کرد که سگ گله صدای او را شنید وبه طرف صدا دوید. گرگ که دید سگ گله به طرفش می آید با شکمی گرسنه فرارکرد و بره کوچولو از مرگ حتمی نجات یافت.

منبع:مشاوره-آنلاین.com

سه قدم دورتر شد از مادر

سه قدم دورتر شد از مادر

سه قدم دورتر شد از مادر

مرغی قشنگ، جوجه ای داشت               جوجه را خیلی دوست می داشت

نزدیک این جوجه زرد                                گربه ای زندگی می کرد

یک روز صبح خیلی زود                      مرغ قشنگ تو لانه بود

مشغول کار لانه بود                             فکر غذا و دانه بود

جوجه زرد ناقلا                                  بازی می کرد با جوجه ها

این سو وآن سو می دوید                        به هر کجا سر می کشید

از لانه دور افتاده بود                            تنهای تنها شده بود

جوجه را گربه تنها دید                          به دنبال جوجه دوید

جوجه دوید، گربه دوید                          تا گربه به جوجه رسید

گربه گرفت جوجه را برد                      یه گوشه ای نشست و خورد

شنید صدای جوجه را                           مرغ قشنگ خوب ما

از کار لانه دست کشید                          دنبال جوجه اش دوید

وقتی رسید، دیر شده بود                        گربه بده، سیر شده بود

چندی پس از این ماجرا                         مرغ قشنگ خوب ما

قد قد قد قصه می گفت                          از دل پر غصه می گفت

مرغ قشنگ، جوجه ای داشت                  جوجه را خیلی دوست می داشت

جوجه به حرف مادرش                         گوش نداد و زد به سرش

گربه آمد، جوجه را برد………….

منبع:مقالات کانون مشاوران ایران

داستان بزبزک زنگوله پا

داستان بزبزک زنگوله پا

داستان بزبزک زنگوله پا

بزبزی بود که به پاش زنگوله داشت، برای همین بزبز زنگوله پا صداش میکردند. بزبزک ما سه تا بچه داشت، به اسم شنگول، منگول، حبه انگور.

بزبزک صبحها می رفت به صحرا برای چرا. یه روز بچه هاشو صدا کرد وگفت: عزیزای من وقتی من خونه نیستم، درو به روی کسی باز نکنید. اگه منم در زدم، دستامو نگاه کنید، دستای مامان،  حنائیه.

خانم بزی رفت. از اونطرف گرگی بدجنس، وقتی دید خانم بزی از خونه بیرون رفت، خوشحال شد.

رفت در خونه بزبزکها رو زد. تق و تق وتق.

بزغاله ها گفتند: کیه کیه در میزنه؟ این وقت روز خونه خاله سر میزنه؟

گرگه صداشو نازک کرد وگفت: منم منم مادرتون، غذا آوردم براتون. شنگول گفت دستاتو از زیر در نشون بده. گرگه دستاشو از زیر در نشون داد. بزغاله ها یک صدا گفتند: برو برو گرگ بی حیا. دست مادر ما حنائیه. گرگ رفت و دستشو حنا گذاشت و دوباره اومد در زد و گفت: منم منم مادرتون علف آوردم براتون. بچه ها گفتند: دستاتو از زیر در نشون بده. گرگ دستاشو نشون داد.بزبزک زنگوله پا

بچه ها پریدند ودر را باز کردند. در که رو پاشنه چرخید، گرگه تو خونه پرید. گرگه شنگول و منگول و به چنگ گرفت. فقط حبه انگور رفت توی پستو قایم شد و گرگ نتونست پیداش کنه. گرگ که دیگه سیر شده بود رفت خونش تا بخوابه. غروب شد. بزبزک از راه رسید. درخونه رو باز کرد. دید همه چی به ریخته. دلش هری ریخت. بچه هاشو صدا زد. حبه انگور صدای مادرشو شناخت. از پستو بیرون اومد و بغل مامانش پرید وماجرا رو تعریف کرد. بزبزک گفت: بلایی سرش میارم که حظ کنه. بعد به خونه گرگه رفت و به در کوبید. گرگه گفت: کیه داره تاپ تاپ میکنه؟ داره منو بی خواب میکنه؟

بزبزک گفت: کی خورده شنگول منو؟ کی برده منگول منو؟ کی میاد به جنگ من؟

گرگه گفت: من خوردم شنگولتو. من بردم منگولتو. من میام به جنگ تو.

گرگه از خونه بیرون آمد و با بزبزک جنگید. بزبزک با شاخهای تیزش شکم آقا گرگه رو پاره کرد وشنگول و منگول را بیرون آورد.

منبع:مرکزمشاوره ستاره ایرانیان

داستان بزبزک زنگوله پا و داستان بزبزک زنگوله پا و داستان بزبزک زنگوله پا است.

داستان مامان من کجاست؟

داستان مامان من کجاست؟

داستان مامان من کجاست؟

در مزرعه ای کوچک اردکی از تخم بیرون آمد. او با خودش گفت: مامان من کجاست؟

اردک کوچولو در مزرعه گشت تا اینکه سگی را دید. از سگ پرسید: تو مامان مرا ندیدی؟

سگ گفت: نه! اما به تو کمک می کنم تا اورا پیدا کنی.

اردک گفت: متشکرم.

اردک کوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسید. از گربه پرسید: تو مامان مرا ندیدی؟ گربه گفت: نه من مامان تو را ندیدم.

دوباره اردک کوچولو رفت تا به یک اسب مهربان رسید. از اسب پرسید: تو مامان مرا ندیدی؟

اسب مهربان جواب داد: نه من مامان تورا ندیدم.

جوجه اردک خیلی غمگین بود و دلش برای مامانش تنگ شده بود.

یکدفعه اردک کوچولو صدای سگ را شنید. آقا سگه فریاد زد: من مامان تو را پیدا کردم. جوجه تشکر کرد و به طرف مامانش دوید و با صدای بلند گفت: مامان دوستت دارم.

منبع:فارس پاتوق

داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟

داستان کیمیا ـــ نفت

کیمیا ـــ نفت

شاید درباره نفت چیزهایی شنیده باشید و بدانید که فایده های بسیار دارد. نفت خیلی سخت بدست می آید. متاسفانه نفت روزی تمام خواهد شد پس باید در مصرف آن خیلی دقت کنیم. کیمیا آخرین قطره نفت است. و دلش میخواهد به شما کمک کند تا راه درست مصرف کردن نفت و فرآورده های آن را یاد بگیرید. حرف های کیمیا را بخوانید و از بزرگترها بخواهید که به گفته های کیمیا عمل کنند.

 

تنظیم موتور

دود سیاه این ماشین، کرده هوا رو اینچنین

ماشینی که خراب میشه

یه اوستا لازمش میشه

اون می دونه چیکار کنه

موتور رو تنظیم بکنه

با آچار و با زحمت

با دقت و مهارت

ماشین میشه سلامت

هوای شهر تمیز میشه

مصرف بنزین کم میشه

حمل بار اضافی

خودرو که باشه سنگین

از اسبابای رنگین

مصرف سوخت زیاد میشه

خودرو سریع خراب میشه

اضافه ها رو کم کن

از بردنش حذر کن

بیار بچین کنارهم

کوچیک و بزرگ، پشت سر هم

یه چادر یا که پارچه

بکش به روی همه

“درست مصرف کنیم تا همیشه مصرف کنیم”

منبع:مشاورکو

داستان دوچرخه پیر، بازیافت زباله

دوچرخه پیر، بازیافت زباله

مرا از یک کارخانه به این فروشگاه بزرگ آوردند. آن روز مردم زیادی در فروشگاه بودند. پیرمردی به سمت من آمد و پولی به فروشنده داد و مرا به خانه نوه اش برد.

پسرک وقتی مرا در کنار پدربزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد. ما روزهای خوبی با هم داشتیم اما زمان خیلی زود گذشت، پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم. دیگر مثل قبل سرحال نبودم. پسرک هم اینقدر بزرگ شده بود که دیگر نمی توانست سوار من شود.

یک روز پدر پسرک با دوچرخه ای نو به خانه آمد و مرا در کنار درب، کنار بقیه زباله ها گذاشتند. از اینکه کنار زباله های بدبو بودم خیلی ناراحت بودم. شب ماموران شهرداری مرا همراه بقیه زباله ها بردند.دوچرخه پیر، بازیافت زباله

در یک محل مرا و بقیه مواد پلاستیکی و چوبی و فلزی را از بقیه زباله ها جدا کردند. ماها را به یک کارخانه بزرگ بردند و شستند. سپس وارد یک جای خیلی گرم شدیم که من از شدت گرما بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم قیافه ام تغییر کرده و در دست پسرکی هستم که مرا پر از آب کرده و به گلها آب میدهد. آنجا تازه معنای بازیافت زباله را فهمیدم.

منبع:سامانه پرسش و پاسخ مشاور

داستان دخترک کبریت فروش

دخترک کبریت فروش

هوا خیلی سرد بود و برف می بارید. آخرین شب سال بود. دختری کوچک و فقیر با پاهایی برهنه در خیابان راه میرفت.پاهایش از سرما ورم کرده بود.مقداری کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود.بوی خوش غذا در خیابان ها پیچیده بود اما دخترک جرات نداشت به خانه باز گردد چون نتوانسته بود کبریت ها را بفروشد و می ترسید پدرش کتکش بزند. دختر کوچولو کبریتی روشن کرد تا کمی خودش را گرم کند. احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته و پاهایش را دراز کرده تا گرم شود اما شعله خاموش شد و دید ته مانده چوب کبریت در دستش است. کبریتی دیگر روشن کرد و خود را در اتاقی دید با میزی پر از غذا. خواست به طرف غذاها برود ولی کبریت خاموش شد.دخترک کبریت فروش

دختر کوچولو یاد مادربزرگش افتاد که حالا مرده بود و تنها کسی بود که به دخترک محبت می کرد.

دخترک کبریت دیگری روشن کرد. در نور آن مادربزرگش را دید. دخترک فریاد زد: مادربزرگ مرا هم با خودت ببر. مادربزرگ دختر کوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادی پرواز کردند به جایی که سرما ندارد.

فردا صبح مردم دختر کوچولو را پیدا کردند. در حالیکه یخ زده بود و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بودند.

همه فکر کردند که او سعی داشته خود را گرم کند، ولی نمی دانستند او چه چیزهای جالبی دیده و با چه لذتی نزد مادربزرگش رفته است.

منبع:ساینس دیلی

داستان خرگوش کوچک

خرگوش کوچک

در جنگل سرسبز و قشنگی خرگوش باهوشی زندگی می کرد. یک گرگ پیر و یک روباه بدجنس همیشه نقشه می کشیدند که خرگوش را شکار کنند اما موفق نمی شدند. روزی روباه مکار به گرگ گفت: تو برو ته جنگل، همانجا که قارچهای سمی رشد می کنند و خودت را به مردن بزن. من پیش خرگوش می روم و می گویم که تومردی. وقتی خرگوش می آید تا تو را ببیند تو بپر واو را بگیر.

گرگ قبول کرد و به همانجا رفت که روباه گفته بود.

روباه هم با گریه و زاری نزدیک خانه خرگوش شد وگفت: خرگوش، اگه بدونی چه بلایی سرم اومده! دیشب دوست عزیزم گرگ، اشتباهی از قارچ های سمی خورده و مرده. اگه باور نمی کنی برو خودت ببین.

خرگوش خوشحال شد وهمانجایی رفت که قارچ های سمی رشد میکنند. از پشت بوته ها نگاه کرد و دید گرگ پیر روی زمین افتاده و تکون نمی خورد. خوشحال شد و خواست جلو برود اما پیش خودش گفت: اگر زنده باشد چی؟ بهتر است مطمئن شوم که او حتما مرده است.

بنابراین به پشت بوته ها با صدای بلند، طوریکه گرگ بشنود گفت: پدرم به من گفته وقتی گرگ می میرد دهنش باز می شود ولی گرگ که دهانش بسته است.

گرگ با شنیدن این حرف کم کم دهانش را باز کرد.  خرگوش متوجه حرکت دهان گرگ شد وفهمید که گرگ زنده است. فریاد زد: گرگ بدجنس تو اگر مرده ای پس چرا دهانت تکان میخورد؟ پاشو که باز هم حقه شما نگرفت. و به سرعت از آنجا دور شد.

منبع:مشاوره-ازواج.com

شبی در باغ وحش

شبی در باغ وحش

پدر سارا کوچولو در باغ وحش کار می کرد. سارا گاهی همراه پدرش به باغ وحش می رفت و از حیوانات دیدن می کرد. او همیشه عروسکش را با خود به همه جا می برد. یک روز غروب ، عروسکش را در کنار قفس میمون ها جا گذاشت. عروسک سارا گلدونه نام داشت. شب شد و گلدونه با چشمان باز به میمونها نگاه می کرد که خواب بودند. یکباره در آن تاریکی نوری دید که چشمک می زد. فکر کرد که حتما سارا برای بردن او آمده است. به طرف نور دوید ومتوجه شد که آنها چشمهای یک ببر هستند. او فکر کرد: چرا ببرها شب نمی خوابند؟ یکی از ببرها متوجه شد و گفت: بسیاری از حیوانات شبها نمی خوابند. من و دوستانم هم شبها به دنبال غذا هستیم و نمی خوابیم.

گلدونه پیش خودش گفت: بهتر است در باغ وحش دوری بزنم و ببینم چه حیواناتی شبها نمی خوابند؟ صدایی از روی درخت به گوشش رسید. سرش را بالا کرد و جغدی را دید که چشمش باز است. از او پرسید: تو چرا نخوابیدی؟ جغد گفت: من شبها دنبال موش هستم.

گلدونه به راه افتاد تا بقیه حیوانات را هم ببیند. ماهی ها و مارها را هم دید که چشمشان باز است. به آنها سلام کرد اما جوابی نشنید. جغد گفت: آنها خواب هستند اما پلک ندارند که آن را ببندند و با چشمهای باز می خوابند. خلاصه آن شب گلدونه به همه جای باغ وحش سر زد. وقتی صبح سارا گلدونه را پیدا کرد، گلدونه به سارا گفت: آیا تو می دانی چه حیواناتی شبها نمی خوابند؟

منبع:مشاورانه

گربه پشمالو

گربه پشمالو

در باغی بزرگ و زیبا، گربه ای پشمالو زندگی می کرد. او تنها بود وهمیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت بازی می کردند و پرواز می کردند نگاه می کرد. او همیشه پیش خودش می گفت: کاش من هم بال داشتم ومی توانستم پرواز کنم. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای شنید و آن را برآورده کرد. صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد دو بال قشنگ در دوطرف بدنش دید وبسیار خوشحال شد.

خواست پرواز کند اما بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو بسیار تمرین کرد تا توانست پرواز کند. روزی گربه پشمالو در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست. پرنده ها وقتی متوجه تازه وارد شدند بر سرش ریختند و حسابی به گربه پشمالو نوک زدند. گربه از بالای درخت محکم به زمین خورد و یکی از بالهایش شکست.

شب شده بود  ولی گربه از درد خوابش نمی برد. فرشته کوچولو خودش را به گربه رساند و گفت: آخه عزیز دلم، هر کسی باید همانطور که خلق شده زندگی کند. تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه زد و رفت.

صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. او راه افتاد تا دوستی برای خود پیدا کند. او به انتهای باغ رفت و کنار پنجره خانه ای نشست. در اتاق، دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی به کنار پنجره آمد و گفت: دلت می خواد پیش من بمانی؟ من هم مثل تو تنها هستم. گربه خوشحال شد. میو میویی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

منبع:مشاوره-آنلاین.com

یک روز بارانی

یک روز بارانی

ونوس کوچولو در شیراز به دنیا آمده بود. ولی چون پدر ونوس یک پزشک بود، برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به مردم کمک کند.

تابستان گذشته وقتی ونوس پنج ساله بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران، به منزل عمویشان رفتند. بعداز چن روز تصمیم گرفتند با ماشین عمو همگی به شمال بروند.

آنها همگی به شمال رفتند وچون دخترعموی ونوس، هم سن او بود خیلی به آنها خوش می گذشت.

یک روز غروب هنگامی که از جنگل برمی گشتند هوا ابری شد و بارون بارید. عموی ونوس که در حال رانندگی بود، برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.

همه در ماشین مشغول گفتگو بودند که ونوس با دستهایش به برف پاک کن اشاره کرد و گفت: مادر اون چیه؟

یکدفعه توجه همه به برف پاک کن جلب شد و از سوال ونوس خندشون گرفت.

مادر ونوس گفت: خنده نداره. خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده آخه در بندرعباس تا حالا باران نباریده که از برف پاک کن استفاده کنیم.

آن روز همه چیزی برای ونوس خیلی جالب بود. خیس شدن زیر باران و چترهای رنگارنگی که مردم در دستشان داشتند. ونوس هم از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد. مامان ونوس هم چتری صورتی برای او خرید.

مسافرت تمام شد و آنها به شهرستان برگشتند. ونوس به مادرش گفت: اگه اینجا باران نباره من کی از چترم استفاده کنم؟ مادرش گفت: آفتاب اینجا خیلی شدید است. تو می توانی از چترت استفاده کنی تاآفتاب تو را کمتر اذیت کند.

فردای آن روز ونوس با چترش در خیابان های بندرعباس قدم میزد وهمه از دیدن این دختر خوشگل با چترش لذت بردند.

منبع:مقالات کانون مشاوران ایران

داستان صدای عجیب

صدای عجیب

شب شده است، بچه ها باید بخوابند اما انگار چیزی آنها را ترسانده.

پسر کوچولو صدایی عجیب شنیده. یعنی چه شده؟

بیایید از پنجره نگاه کنیم.

اینکه فقط یک جغد است که روی درخت آواز می خواند!

دختر کوچولو فکر می کند صدایی عجیب شنیده.

بزار شاخه ها را کنار بزنم. ای بابا، اینا که دو گربه هستند که با هم دعوا میکنند.

پسرکوچولو گفت: باز هم صدایی عجیب می آید.

بگذار نگاهی کنم.

اون فقط یک روباه است که دوستش را صدا میکند.

دختر کوچولو گفت:صدای جویدن یک چیزی می آید، یعنی اون چیه؟

بگذار شاخه را کنار بزنم. اون فقط یک جوجه تیغی است که غذا میخورد.

دیگر نگران هیچ صدایی نباشید و راحت بخوابید. شب بخیر

منبع:e-teb.com