داستان کودک دبستانی|
نکات روانشناسی تربیتی:
شروع به ایجاد رابطه قوی تر با دوستان و همسالان|
چگونه با قلدری بچه های دیگر در مدرسه کنار بیاید|
مدیریت احساسات در دوران بلوغ|
قصه شب برای کودکان هشت ساله، قصه برای کودکان دبستانی، قصه شب آموزنده، قصه های آرامبخش کودکانه،قصه برای شب کودکان ۹ساله همه در این مقله آورده شده است. قصه های کودکانه برای خواب شب که در این مقاله آورده شده است از بهترین راه ها برای کاهش استرس کودک پیش از خواب می باشد. برای داستان های بیش تر مقالات دیگر ما را از دست ندهید.
قصه برای کودکان دبستانی
نکات روانشناسی و تربیتی داستان که مورد نیاز کودک ۸ ساله است:
- تشویق به کار گروهی
- شناخت بیش تر جایگاه خود در جهان
- شروع به تفکر در مورد آینده
داستان۱: کفش نو علی
مریم و علی هردو ۸ سالشونه و بچه های شجاع و مهربونی هستند. پدر و مادر اون باهم همسایه هستند و مریم و علی بعد از انجام تکالیف و کمک به پدر و مادرشون به حیاط آپارتمان می روند و باهم بازی می کنند. (بیشتر…)
داستان اخلاقی کودک کمک می کند تا بتوانند ویژگی های خوب اخلاقی را در خود پرورش دهند. در اینجا ۱۹ داستان اخلاقی کودک آورده شده است که می تواند ارزش های اخلاقی را به کودکان شما یاد دهد و آینده او را تضمین کند.
داستان اخلاقی کوتاه
داستان اخلاقی کودک کمک می کند تا به کودک خود خصایص خوب را بیاموزید و به کمک داستان اخلاقی کوتاه که نمونه هایی از آن در ادامه آمده است به او یاد دهید که در شرایط مختلف چه واکنشی نشان دهد:
داستان جوجه کوچولو خجالتی که با نام داستان جوجه طلایی هم شناخته می شود یک داستان آموزنده است که نکات تربیتی زیادی را به کودکان آموزش می دهد. در پایان نکات تربیتی و آموزشی داستان جوجه کوچولو خجالتی آورده شده است.
روزی بود و روزگاری. در دهکده ای کوچک و دور جوجه کوچولویی زندگی می کرد که خیلی خیلی خجالتی بود.
جوجه کوچولو خوش آب و رنگ، از جوجه مرغ بودن متنفر بود. اون همیشه دوست داشت از اول جوجه قو یا اردک می شد و همیشه کناری می شست و فکر می کرد که کاش قو بود.
وقتی جوجه قوهای سفید و یک دست رو می دید که روی کمر مادرشون سوار میشن و آب تنی می کنن از خودش بیشتر بدش می اومد و با مادرش بد رفتاری می کرد که چرا منو به دنیا آوردی.
جوجه کوچولو خودشو دوس نداشت و به خاطر همین از خودش بودن خجالت می کشید.
وقتی تو مهمونی های بقیه ی جوجه ها شرکت می کرد از اینکه خودشو با صدای بلند معرفی کنه و بگه که یک جوجه مرغ طلایی و قشنگه بدش می اومد.
برای همین ترجیح می داد گوشه ی لونه بمونه و با دیدن شادی و خوشحالی بقیه جوجه ها، فقط غصه بخوره.
کار جوجه کوچولو شده بود غصه خوردن و غصه خوردن. اونقدر که قشنگیای حیوونای دیگه رو دیده بود، خودشو هر روز زشت تر و زشت تر می دید.
تا اینکه یه روزی خسته شد و تصمیم گرفت از دهکده ی قشنگ شون فرار کنه.
جوجه کوچولو تنها می شود
صبح یکی از روزایی که مامان مرغه هنوز خواب بود، جوجه کوچولوی طلایی رنگ، چشماشو باز کرد و تصمیم گرفت نقشه شو عملی کنه و بدون این که به کسی چیزی بگه از اونجا فرار کنه.
دور و برشو حسابی نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی دور و برش نیست، جستی زد و پرید توی کوچه.
تو دل جوجه کوچولو آشوب بود. اون خیلی کوچیک بود و فکر اینکه طعمه ی پنجه ی کلاغا و گربه ها بشه، تنشو می لرزند.
تازه یاد گرفته بود بدون کمک مامانش دونه از زمین برداره و راه زیادی داشت تا از دهکده ی خودشون وارد دهکده ی اسرار آمیز بشه.
جوجه کوچولو قبلا از مامانش شنیده بود که دهکده ی اسرار آمیز جای خیلی عجیبیه و همین باعث می شد که جوجه کوچولو هیجان زده بشه.
مادر جوجه کوچولو همیشه می گفت توی دهکده ی اسرار آمیز، دارویی وجود داره که اگه کسی از اون بخوره، برای همیشه شاد و خوشحال میشه و هیچ غمی سراغش نمیاد.
فکر معجون شادی یه لحظه جوجه طلایی رو رها نمی کرد، اون می خواست معجون شادی رو بخوره تا بتونه به یک بچه قو زیبا تبدیل بشه و با مادرش به آب بازی بره.
تا جایی که تصمیم گرفت برای رسیدن به معجون شادی، دلشو به دریا بزنه و با قدمای کوچیک کوچیک رفت به سمت خروجی دهکده.
چه راه پر پیچ و خمی! داستان جوجه کوچولو خجالتی
جوجه ی ریزه میزه رفت و رفت تا جایی که حس کرد چشماش داره سیاهی میره، جوجه کوچولو بود و بدنش تحمل اون همه سختی و راه رفتن رو نداشت برای همین خسته و حسابی گرسنه شده بود و از ترس کلاغا و گربه ها، آسایش نداشت.
بالاخره گوشه ی یه درخت ایستاد و دید که پیرمردی داره برای پرنده ها دونه می ریزه.
خودشو پشت درخت قایم کرد و وقتی مطمئن شد کسی قصد گرفتنشو نداره، پرید روی دونه ها و شروع کرد به غذا خوردن. اما هنوز خوب خوب سیر نشده بود که حس کرد هوا تاریک تر شده و یه سایه ی بزرگ داره بهش نزدیک میشه.
از ترس شروع کرد به جیک جیک کردن و دید یه کلاغ سیاه بزرگ با سرعت برق و باد داره بهش نزدیک میشه.
جوجه کوچولو که زندگی رو تموم شده می دید، تو دلش گفت” خدایا خواهش می کنم بهم کمک کن. من خیلی تنهاام” و اشک از چشمام سرازیر شده بود که دید پیرمرد در حیاط رو بازکرد و با یه ظرف دونه به سمتش اومد.
پیرمرد که جیک و جیک کردن پر التماس جوجه را می شنید، دوان دوان به سمتش اومد و اونو تو دستای خودش گرفت.
کم کم قلب جوجه طلایی آروم شد و خودشو تو دستای پیرمرد رها کرد تا مطمئن شه که هنوز زنده ست.
انگاری خدا واقعا جوجه رو دوست داشت و ازش به موقع مراقبت کرده بود.
زندانی که خیلی هم بد نیست!
جوجه از اینکه زنده مونده خیلی خوشحال بود، اما دوست داشت زبان داشت و به پیرمرد می گفت که قصدش رفتن به دهکده ی اسرارا آمیز است.
حالا او در حیاط خونه ی پیرمرد با چندتا جوجه ی دیگه گیر افتاده بود و راه پس و پیش نداشت.
جوجه ها اردک ها وقتی جوجه ی طلایی رو دیدن، خیلی ذوق زده شدن. اونا شروع کردن به تعریف کردن از پر و بال قشنگ جوجه و گفتن که آرزو دارن جوجه مرغ بودن.
جوجه طلایی که داشت از تعجب شاخ در می اورد گفت ” آخه چطور ممکنه؟ شما جوجه اردک اید. خیلی زیبایین و همه عمرم آرزو داشتم جای شما باشم”.
جوجه اردک ها با حسرت گفتن ” حیف که اینجا زندانی شدیم و نمی توانیم اینهمه راه رو پیاده بریم. اخه ما باید بیشتر شنا کنیم و گرنه به دهکده ی اسرار آمیز می رفتیم و معجون شادی رو می خریدیدم تا کمی از اردک بودن خوشحال باشیم”.
ادامه داستان جوجه کوچولو خجالتی |قصه من دیگه خجالت نمیکشم
جوجه طلایی بیشتر و بیشتر تعجب کرد و گفت ” آه منم دارم برای معجون شادی به اون دهکده میرم. شما راه ساده تری بلدین؟”
جوجه اردک گفت “اره برای شماها یه راه نزدیک تر بلدم. اگر از کنار جاده درختای بلوط پیر بری خیلی زودتر می رسی ولی باید مراقب ماشین ها و حیوونای درنده باشی. تو برای اونا یه لقمه ی چرب و نرمی”.
جوجه کوچولو با خوشحالی آدرس جدید رو گرفت و پا به فرار گذاشت و به سمت دهکده رفت تا معجون شادی را به دست بیاره و خوشحال بشه.
به دهکده خوش اومدی کوچولو
صبح زود، جوجه کوچولو راهش رو کج کرد و از کنار درختای بلوط عظیم به سمت دهکده ی اسرار امیز رفت.
نزدیکای ظهر بود که با خستگی زیاد وارد دهکده شد. پرو بالش کثیف شده بود و پاهای کوچیکش رمقی نداشتن.
یه گوشه نشست و خروس کوچولویی رو دید که خندان و شادان به سمتش می اومد.
خروس گفت به دهکده ی ما خوش اومدی. حتما تو هم به دنبال معجون شادی اینهمه راه رو اومدی که اینطور خاکی و خسته ای.
جوجه طلایی اشکش در اومد و گفت ” اره دقیقا. الان چند ورزه که تو راهم. مامانمو ندیدم و از پنجه ی کلاغ، به سختی جون سالم به در بردم. حالا بگو معجون شادی کجاست؟”
خروس گفت دنبال من بیا کوچولو. تو رو به خونه ی جغد جادوگر می برم. اون بهت میگه که معجون شادی چطور درست میشه.
جوجه طلایی و خروس رفتن و رفتن تا وارد خونه ی جغد جادوگر شدن.
جغد با دیدن جوجه ی خسته اما امیدوار، تعجب زده شده و گفت: ” واقعا اینهمه راه رو تنها اومدی؟ چطور ممکنه؟
تو اولین و قوی ترین جوجه ای هستی که دهکده ی اسرار آمیز به چشم می بینه. تو خیلی قوی هستی کوچولو”.
جوجه که انتظار تعریف و تمجیدهای جغد رو نداشت، از صمیم قلبش خوشحال شد و گفت ” ولی.. ولی من اصلا خودمو دوست ندارم. دوست دارم معجون شادی رو بخورم و از غصه آزاد بشم”.
جغد جادوگر گفت ” نگران نباش. چند روزی رو مهمون من هستی تا یاد بگیری معجون شادی رو چطور درست کنی”.
این دیگه چه جور معجونیه!
صبح روز بعد جغد جادوگر، معجون شفاف و خوشرنگی رو به جوجه داد و گفت : باید به مدت یک هفته، هر روز صبح راس ساعت ۸ خودت را خوب خوب در آینه نگاه کنی. بعد چندتا از زیبایی هایت را پیدا کنی.
اما این کافی نیست. بعد از اون باید در دهکده ی اسرار آمیز بچرخی و با حیوانات مختلف حرف بزنی تا اون ها هم تایید کنند که آن زیبایی را داری.
بعد از اون به تو دانه ای اسرار آمیز می دهم که اون را داخل معجون می اندازی.
بعد از ۷ روز باید ۷ دانه ی شادی آور داشته باشی تا در پایان روز هفتم دانه ها رو بخوری و برای همیشه شاد شوی.
جوجه گفت ” اگر بااین کار شاد می شوم، چرا که نه. از همین الان شروع می کنم.”
او بارها و بارها در آینه نگاه کرد. هر بار چیزای قشنگ زیادی را در آینه می دید که انگار قبل از اون اصلا ندیده بود.
پرهای لطیف، سینه ای زیبا، کرک های طلایی، نوک حنایی، صدای دلنشین جیک و جیک و هزاران قشنگی دیگه.
هرشب قبل از خواب، توی دل جوجه کوچولو قند آب می شد وقتی می دید بقیه ی حیوونا هم زیبایی های اونو دیدن و موفق شده یه دونه ی اسرار آمیز جدید بگیره.
- تربیت کودک بیش فعال
- روانشناسی دختر ۱۱ ساله
- تربیت پسر یازده ساله
- داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)
- روانشناسی کودک ۴ تا ۵ ساله
حالا وقتشه که معجون اسرار آمیز کار خودشو بکنه
بعد از ۷ روز جوجه طلایی به پیش جغد رفت و به دستور جغد دانا، دونه ها را در معجون سرخ رنگ ریخت و خورد.
جوجه شادی عجیبی رو احساس کرد. اون احساس می کرد یه آدم جدید شده، چشمام دنیا رو جور دیگه ای می دید و خودش را زیباترین جوجه ی دهکده می دید.
اون از جوجه مرغ بودن خوشحال بود و حاضر نبود جوجه ی هیچ حیوون دیگه ای بشه.
در همین مدت کم، جوجه تونست دوستای زیادی پیدا کنه و ازشون چیزای زیادی یاد بگیره.
وقت خداحافظی، داستان خرگوش خجالتی
صبح روز هشتم جوجه برای تشکر و خداحافظی پیش جغد جادوگر رفت و به اون گفت “جغد عزیز از اینکه شادی رو به من هدیه کردی ازت ممنونم.
تو جغد دانایی هستی چون به من یاد دادی قشنگیای خودمو ببینم وفکر می کنم چیزی که منو شادتر از همیشه کرده، دیدن خوبی های خودمه”.
” این راه طولانی ارزش خوشحالی الانمو داره و میخوام به دهکده اقاقیا برگردم تا به جوجه های دیگه هم طرز تهیه ی معجون شادی رو یاد بدم”.
جغد که از درایت و هوش جوجه کوچولو شگفت زده شده بود، اون رو در آغوش گرفت و گفت ” تو بهترین جوجه ای هستی که در عمرم دیدم.
خوشحالم که می تونی حیوونای زیادی رو به شادی برسونی و تا رسیدن به دهکده ی اقاییا تنهات نمیذارم”.
جوجه مرغ طلایی خوشحال تر از همیشه به دهکده ی اقاقیا رسید و درست کردن معجون شادی رو به همه حیوونای شهر آموزش داد.
حالا دیگه هیچ حیوونی از خودش بودن متنفر نبود و دهکده ی اقاقیا تبدیل به یه دهکده ی اسرارآمیز جدید شده بود.
نکات تربیتی داستان جوجه کوچولو
داستان جوجه کوچولو خجالتی یک داستان است که ویژگی های انسانی را به جوجه نسبت داده است و به کودک می آموزد که اعتماد به نفس داشته باشد، استعدادهای خود را بپذیرد و مهارت های اجتماعی در رفتار با دوستانش را ارتقا دهد. به آنچه که هست افتخار کند و توهم های اشتباه را کنار بگذارد.
علاوه بر این داستان جوجه کوچولو خجالتی به کودک کمک می کند تا در سنین ۱۳ تا ۱۵ سالگی به سمت فرار از خانه نرود و با عواقب ان آشنا شود. او یاد می گیرد به جای احساس شکست می تواند اشتباهات خود را جبران کند.
نویسنده : کودک و نوجوان
قصه برای خواب کودک پنج ساله
نکات آموزشی و تربیتی این داستان
- اشتراک گذاری اسباب بازی ها
- صحبت با مادر و والدین در مورد مشکلات
- دوستی
نیکان و امیر مهدی همسایه و دو دوست خیلی خوب برای همدیگه بودن و بعضی وقت ها به خونه هم می رفتند تا با همدیگر بازی کنند. امیر مهدی یه توپ داشت که خیلی دوستش داشت اما نیکان هم دوست داشت که با اون توپ بازی کنه اما امیر مهدی توپ رو به نیکان نمی داد. امیر مهدی ناراحت شد و تنها رفت خونشون و تا چند روز تنها بود تا بالاخره پیش مادرش رفت و بهش گفت که چه اتفاقی افتاده.
قصه کوتاه برای خواب کودک ۷ سال
نکات تربیتی و روانشناسی:
- فهم موضوعات اجتماعی و جایگاه همسایه
- افزایش خلاقیت
- همدلی
فاطمه و سارینا باهم دوست بودند، پدربزرگ فاطمه همسایه سارینا بود و وقتی فاطمه با پدر و مادر به خونه پدربزرگ می رفتند، فاطمه سارینا را میدید و کلی باهم بازی می کردند. یک بار که فاطمه پیش سارینا رفت دید که اون ناراحته و باهاش بازی نمی کنه.
کنار سارینا رفت و گفت چی شده از چیزی ناراحتی سارینا؟ من می تونم کمکت کنم؟
سارینا با گریه گفت اسباب بازی دوست داشتنیم، عروسک قشنگم گم شده، فاطمه هم ناراحت شد و با سارینا شروع به گریه کرد. (بیشتر…)
داستان کوتاه در مورد مرتب کردن وسایل و جمع کردن اسباب بازی ها
میلاد همیشه وسایل رو داخل خونه می انداخت، با هر اسباب بازی که بازی می کرد آن را رها می کرد. یه روز صبح پاش روی اسباب بازی رفت و خیلی خیلی دردش گرفت و اسباب بازیش رو شکست.
در حالی که داشت گریه می کرد، اسباب بازیش شروع به حرف زدن کرد، اسباب بازی گفت: میلاد یادته چقدر باهم خاطره داشتیم و چقدر باهم بازی می کردیم؟ اگر من رو سرجام گذاشته بودی الان سالم بودم و میتونستیم بازم با هم بازی کنیم. (بیشتر…)
داستان شب کودک سه ساله
پیشی نازنازی داشت غذا می خورد و بین غذا شروع به حرف زدن کرد. مامانش گفت پیشی کوچولو موقع غذا خوردن نباید حرف بزنی چون کار خوبی نیست. پیشی ناز نازی از همیشه دوست داشتنی تر ناز تر شده بود چون دیگه موقع غذا خوردن حرف نمی زد و بعد از غذا خوردن با پدر و مادرش صحبت می کرد. (بیشتر…)
داستان کودکانه در مورد بی نظمی که کودک شما یادبگیره نظم داشته باشه و اسباب بازی و وسایل در خانه رها نکنه.
یکی بود یکی نبود
یه پسر کوچولوی شیطونی بود به اسم نیما که همیشه وقتی از مدرسه میومد لباساش و روی تخت مینداخت و میرفت جلوی تلویزیون فیلم میدید و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.
مادر نیما همیشه بهش میگفت که لباساش و مرتب کنه و اسباب بازی هاشو از وسط خونه جمع کنه تا خراب نشن.
ولی نیما به حرف مامانش گوش نمیداد و همیشه همون جوری که جلو تلویزیون کارتون میدید خوابش میبرد و مامان و باباش وسایلش و جمع میکردن.
تا یه روز نیما از مدرسه اومد و ناهارش تند تند خورد و رفت جلوی تلویزیون تا کارتون مورد علاقه اش رو ببینه و با ماشین هاش بازی کنه.
مامانش که خیلی خسته بود سمت اتاق خواب رفت و گفت نیما من میرم یکم بخوابم یادت نره وسایلت رو جمع کنی.
نیما هم مثل همیشه سرش رو تکون داد ولی اصلا حواسش به حرف مامانش نبود.
چند ساعتی نگذشته بود که نیما یادش افتاد تکلیف مدرسه اش رو انجام نداد و رفت اتاقش تا از تو کیفش تکلیف هاش رو در بیاره و انجام بده.
مامانش که تازه بیدار شده بود و داشت از اتاق خواب درمیومد.
پاش روی یکی از ماشین های مسابقه ای نیما رفت و لیز خورد و پاش محکم به میز وسط خونه خورد و موقع افتادن سرش به زمین خورد نیما که از سر و صدا بیرون اومده بود با دیدن مامانش ترسید و گریش گرفت از طرفی هم میدونست که مامانش حسابی دعواش میکنه چون به حرفش گوش نکرده بود. (بیشتر…)
روزی و روزگاری در زمان های دور، زن و مردی تنها در جنگلی بکر و زیبا، زندگی می کردند.
اون زن و مرد مدت ها بود بچه ای نداشتن و پس از سالیان دراز، به خواست خدا قرار بود بچه دار بشن.
زن دوران بارداری سختی رو پشت سر می گذاشت.
خونه ی کوچیک این زن و مرد پنجره ای داشت که رو به باغچه ای رویایی باز می شد.
باغچه ای زیبا با گیاهان مختلف و خوشمزه.
دیدن گیاهای رنگارنگ و تازه هوش از سر زن می برد و هر روز با دیدن شون حس تازگی و شادی پیدا می کرد.
روزی از روزها، زن که کنار پنجره ایستاده بود و به باغچه نگاه می کرد، دسته ای کاهوی تر و تازه را دید که خیلی خوشمزه به نظر می رسیدن.
به عادت زن های باردار، دلش یه مشت از اون ها رو خواست و از همسرم درخواست کرد تا براش مشتی کاهوی تازه از اون باغچه بیاره.
شوهر زن باردار، که خیلی دوست داشت بتونه اون کارو بکنه با نگاهی پر حسرت گفت ” خب..آخه.. اون باغچه مال جادوگره. اون خیلی خطرناکه و هیچ راهی برای رفتن به باغچه ش نیست. دور تا دور باغچه پر از حصار های بلنده.”.
زن که خیلی ناراحت شده بود گفت “اما.. اما من اون کاهو را می خوام. به چز اون دلم هیچ چیز دیگه ای نمی خواد”.
زن اینو گفت و غذاش رو پس زد.
چند روز به همین ترتیب گذشت و گذشت تا اینکه زن از بی غذایی، ضعیف و لاغر و مریض شد.
اون پس از مدت ها تونسته بود باردار بشه و بی غذایی میتونست خودشو بچه ش رو از پا دربیاره.
شوهر مهربون که نمی تونست شاهد مریضی و مرگ همسرش باشه، گفت” باشه، هر طور شده خودمو به داخل باغچه می رسونم و برات کاهو میارم”.
بالاخره بعد از تلاش های خیلی زیاد، مرد تونست وارد باغچه شه و دسته ای کاهو بچینه و با خودش به خونه بیاره.
زن که نحیف و کم طاقت شده بود، با دیدن دسته ی کاهوهای خوش رنگ و تازه، جون دوباره ای گرفت و با ولع تمام، کاهو ها رو خورد و از همسرش تشکر کرد.
اما این پایان قصه نبود. با خوردن کاهوها، زن حریص تر شده بود و دلش بازم کاهو می خواست.
برای روز دوم و سوم، مرد که چشم جادوگر رو دور دیده بود و ترسش ریخته بود، گفت ” بازم میرم و برات کاهو میارم”.
اما وقتی مرد برای سومین بار، خودشو از حصار بالا کشید و داخل باغچه رفت، در کمال ناباوری با جادوگر بدجنسی مواجه شد که چشم هاش از شدت عصبانیت سرخ شده بود و بر سرش فریاد می کشید.
جادوگر گفت “چطور به خودت اجازه دادی بدون اجازه وارد باغچه ی من بشی؟ کار تو مجازات سختی در پی داره”.
مرد که از ترس به خودش می لرزید داستانو برای پیرزن جادوگر تعریف کرد و بالاخره پیرزن تصمیم گرفت اونو ببخشه.
پیرزن گفت ” اگر همه ی حرفایی که زدی راست باشه، میبخشمت ولی به یک شرط ! تو باید بچه ای که متولد شد رو به من بدی چون من هیچ فرزندی ندارم”.
مرد از شنیدن این حرف متعجب شد. زبانش از ترس بند اومده بود و گفت ” این دیگه چه جور خواهشیه! “.
پیرزن گفت برای زنده موندن راهی جز این نداری و مرد، گریان و نالان مجبور شد درخواست جادگر بی رحم رو قبول کنه.
روزها گذشتن و گذشتن تا اینکه دخترک زیبایی با موهای طلایی شگفت انگیز و چشمانی به رنگ دریا متولد شد.
زیبایی دخترک، حیرت انگیز بود و پدر و مادر از تولد چنین نوزادی غرق در شادی و سرور.
هنوز چند هفته ای از تولد دخترک نگذشته بود که جادوگر موذی سوار بر جادوی بد شکلش وارد خونه ی اون ها شد و دخترک را از پدر و مادرش گرفت و با خودش به برجی بلند در اعماق جنگل بکر و دست نخورده برد.
برجی با دیوارهای بلند، در کنار آبشاری عظیم که هیچ راه ورودی به جز یک پنجره ی کوچک نداشت.
جادوگر اسم دخترک را راپانزل گذاشت که به معنای دسته ی کاهوی کوچولو بود و دخترک رو در برج زندانی کرد تا از اون به خوبی مراقبت کرده باشه!
راپانزل دوست داشتنی و کوچولو داخل همون برج زندگی می کرد. هر روز قد می کشید و بزرگتر می شد و گندم زار موهای قشنگش، بلندتر و چشم نواز تر می شد.
جادوگر فهمیده بود که این دخترک زیبا قدرت شفابخشی خارق العاده ای با خود دارد و یک دخترک معمولی نیست.
اون هر روز به پایین برج می اومد و می گفت ” راپانزل، موهاتو بنداز پایین تا باهاشون بیام پیشت. منم مادر عزیزت”.
راپانزل هم موهاشو نردبانی می کرد تا جادوگر باهاشون وارد برج بشه.
اما راپانزل جادوگر رو دوست نداشت. اون خیلی بداخلاق بود و به دخترک اجازه ی خروج از برج حتی برای یک لحظه هم نمی داد.
راپانزل اما آرزو داشت بتونه از اون برج بیرون بیاد و دنیا رو حسابی نگاه کنه.
روزی از روزها راپانزل زیبا، کنار پنجره ایستاده بود و آواز می خواند که شاهزاده ای سوار بر اسب، مسخ صدای زیبای اون شد.
شاهزاده تصمیم گرفت هر طور شده خودش رو به دخترک برسونه و فهمید که اگر صدای جادوگر پیر رو تقلید کنه میتونه با نردبان موهای دختر زیبا وارد برج بشه.
بنابراین تصمیم گرفت شانسش رو امتحان کنه و البته موفق هم شد.
اون به نزد راپانزل رفت و از دیدن زیبایی های دخترک، نه یک دل که صد دل عاشقش شد و گفت “با من ازدواج می کنی؟”
راپانزل هم قبول کرد و تصمیم گرفتند به کمک هم راهی برای خروج از برج پیدا کنند.
او که احساس می کرد مرد رویاهاشو پیدا کرده، غرق در شادی بود و در دلش غوغایی به پا بود.
اما چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که دید پیرزن با چشمانی غضب آلود و صورتی برافروخته از خشم به سمتش اومد و گفت” چطور تونستی به من خیانت کنی و نقشه ی فرار بکشی؟ من برای تو بهتریین چیزها رو فراهم کردم اما تو….”
پیرزن این ها رو گفت و موهای طلایی راپانزل را با قیچی کوتاه کرد. بعد هم با جرقه ای روی چوب جادویی، دخترک پر از عشق و امید رو به بیابانی بی آب و علف تبعید کرد.
جادوگر که حسابی عصبانی بود، تصمیم گرفت شاهزاده را هم به سزای عمل زشتش برسونه. برای همین در روزی که شاهزاده برای دیدن راپانزل اومده بود، فریب داد و اون را از بالای برج به پایین پرتاب کرد.
اما او که بدجور روی درختچه های خار فرود آمده بود، خارهایی رو در چشمش احساس کرد و برای همیشه کور شد.
شاهزاده روزهای زیادی رو به یاد دخترک در جنگل راه رفت و گریست.
او از علف های بیابان می خورد و در غم از دست دادن عشق زیبایش، می گریست.
بعد از چندین سال بیابان گردی و آوارگی، بالاخره شاهزاده به بیابانی رسید که صدای آواز روح نواز و آشنایی اون را به بهشتی دست نیافتنی تبدیل کرده بود.
رد صدا رو دنبال کرد و جلو رفت و در حالیکه اسم راپانزل رو تکرار می کرد، او را می جست و نمی یافت.
شاهزاده کمی جلوتر رفت که دید کسی دست هایش را در دستش گرفت.
او کسی نبود جز راپانزل عزیزش!
اون ها همدیگر را در آغوش گرفتند و از شادی ساعت ها گریستند.
همینکه اولین قطره از اشک های شفابخش دخترک زیبا بر چشم های شاهزاده فروریخت، بینایی از دست رفته ی شاهزاده به او برگشت و با دیدن زیبایی حیرت انگیز دخترک، جانی دوباره گرفت.
اون ها بعد از تحمل سختی های زیاد به همراه هم به سمت شهر حرکت کردند.
شاهزاده قول داد تمام زیبایی های دنیا را به راپانزل نشان دهد و ازدواج اون ها در شهر، مایه ی شادی و خوشحالی همه ی اهالی شهر شد.