داستان چوپان دروغگو

داستان چوپان دروغگو

داستان چوپان دروغگو، روزی روزگاری پسرکی چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم را به تپه های سرسبز می برد.

یک روز حوصله او خیلی سر رفت. از بالای تپه، چشمش به مردم افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کمی تفریح کند. او فریاد کشید: گرگ،  گرگ، گرگ آمد. کمک…

مردم هراسان از خانه هایشان به سمت تپه دویدند، اما پسرک را خندان دیدند. او می خندید و می گفت: سربه سرتان گذاشتم. مردم ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.

مدتها گذشت، یک روز پسرک نشسته بود و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند فریاد کشید: گرگ، گرگ، کمک…

مردم هراسان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند باز هم پسر را در حال خندیدن دیدند. مردم عصبانی شدند و به خانه هایشان بازگشتند.

چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به طرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد میزد: گرگ، گرگ، کمک کنید…

ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که چوپان دوباره دروغ میگوید و سربه سرشان گذاشته.

آن روز چوپان فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرطی که بدانند راست میگوید.

پیشنهاد مشاور: داستان شنل قرمزی + تصویر و پیام اخلاقی

داستان چوپان دروغگو

شعر چوپان دروغگو

بُد چوپانی در دشتی، شاد و خوش
نگهبان گوسفندان، باهوش

هر روز از سر بی‌کاری
داد می‌زد، گرگ، گرگ، آهای مردم ده

مردم ده، با شنیدن فریاد
می‌دویدند سوی او، با داس و بیل و تبر

اما چوپان می‌خندید به ریششان
و می‌گفت: “گرگی نبود، فقط سر به سرتان گذاشتم!”

تا اینکه روزی، گرگ به ده آمد
و به گوسفندان حمله کرد، چوپان فریاد زد:

“گرگ، گرگ، گرگ، به دادم برسید!”

اما مردم ده، حرفش را باور نکردند
و به کمک او نیامدند

گرگ، تمام گوسفندان را خورد
و چوپان با غمی بزرگ، تنها ماند

این داستان، درسی دارد برای همه
که دروغ، هیچوقت نفع ندارد، فقط ضرر

اگر راست بگوییم، مردم به ما اعتماد می‌کنند
و در مواقعی که نیاز به کمک داریم، به یاری ما می‌شتابند

پس بیاییم همیشه راستگو باشیم
تا زندگی بهتری داشته باشیم

پیشنهاد مشاور: داستان اخلاقی کودک

قصه چوپان دروغگو صوتی

نقاشی چوپان دروغگو


نقاشی چوپان دروغگو


نقاشی چوپان دروغگو

خلاصه داستان چوپان دروغگو با تصویر

روزی روزگاری، چوپان جوانی به نام دانیال گله گوسفندان را به چرا می‌برد. دانیال از تنهایی خود خسته شده بود و برای سرگرمی، تصمیم گرفت به مردم روستا دروغ بگوید.

او فریاد زد: “گرگ! گرگ! گرگ به گله حمله کرد!” مردم روستا با شنیدن فریادهای چوپان، با عجله به سمت تپه یی که دانیال در آن گوسفندان را می‌چراند، دویدند.

پیشنهاد مشاور: ۵ قصه درمانی برای ترس در کودکان

اما وقتی به بالای تپه رسیدند، هیچ گرگی ندیدند. دانیال به آنها خندید و گفت: “من فقط سر به سر شما گذاشتم!”

مردم روستا از کار دانیال عصبانی شدند و به او گفتند: “این کار تو اصلاً خنده دار نیست! تو با این کار جان ما را به خطر انداختی!”

چند روز بعد، دانیال دوباره گوسفندان را به چرا برد. ناگهان، گرگ واقعی به گله حمله کرد. دانیال با وحشت فریاد زد: “گرگ! گرگ! به کمک من بیایید!”

اما مردم روستا دیگر حرف او را باور نکردند. آنها فکر می‌کردند که چوپان دوباره دروغ می‌گوید.

در نتیجه، هیچ کس به کمک چوپان نیامد و گرگ چندین گوسفند را از گله دانیال دزدید.

چوپان از کار خود بسیار پشیمان شد. او فهمید که دروغ گفتن عواقب بدی دارد و از آن روز به بعد، دیگر هرگز دروغ نگفت.

پیام داستان چوپان دروغ گو 

۱. آموزش مفاهیم اخلاقی:

  • داستان چوپان دروغگو به کودکان اهمیت صداقت و راستگویی را آموزش می‌دهد.
  • به آنها نشان می‌دهد که دروغ گفتن چه عواقب منفی و مخربی می‌تواند داشته باشد.
  • به آنها یاد می‌دهد که دروغ اعتماد دیگران را از بین می‌برد و باعث می‌شود که حرف‌هایشان حتی در مواقعی که راست می‌گویند، باور نشود.

۲. تقویت مهارت تفکر انتقادی:

  • داستان چوپان دروغگو به کودکان یاد می‌دهد که به حرف‌های دیگران به طور کامل اعتماد نکنند و قبل از اینکه هر چیزی را باور کنند، به آن فکر کنند و شواهد را بررسی کنند.
  • به آنها یاد می‌دهد که به دنبال تناقضات در حرف‌های دیگران باشند و در صورت مشاهده تناقض، سوال بپرسند و به دنبال حقیقت باشند.

۳. افزایش هوش اجتماعی:

  • این داستان به کودکان کمک می‌کند تا بفهمند که دروغ گفتن می‌تواند به روابط آنها با دیگران آسیب برساند.
  • به آنها یاد می‌دهد که برای حفظ روابط سالم و قوی با دیگران، باید صادق و راستگو باشند.

۴. سرگرم‌کننده و جذاب:

  • داستان چوپان دروغگو با لحنی ساده و طنز بیان شده است که برای کودکان سرگرم‌کننده و جذاب است.
  • شخصیت‌های داستان و اتفاقاتی که می‌افتند، برای کودکان جالب و هیجان‌انگیز هستند.

۵. عبرت‌آموز:

  • داستان چوپان دروغگو به کودکان یاد می‌دهد که دروغ گفتن کار اشتباهی است و باید از آن پرهیز کنند.
  • به آنها نشان می‌دهد که راستگویی بهترین سیاست است و در نهایت به نفع آنها خواهد بود.

۶. خلاقیت:

  • این داستان می‌تواند خلاقیت کودکان را تحریک کند و آنها را به فکر کردن در مورد عواقب دروغ گفتن و اهمیت صداقت و راستگویی وادار کند.

۷. قابل فهم برای کودکان:

  • این داستان با زبانی ساده و قابل فهم برای کودکان نوشته شده است و مفاهیم اخلاقی آن به راحتی برای آنها قابل فهم است.

۸. مناسب برای آموزش:

  • داستان چوپان دروغگو می‌تواند به عنوان ابزاری برای آموزش مفاهیم اخلاقی به کودکان مورد استفاده قرار گیرد.
  • مربیان و والدین می‌توانند از این داستان برای آموزش صداقت و راستگویی به کودکان استفاده کنند.

عکس چوپان دروغگو


عکس چوپان دروغگو


داستان چوپان مهربان

داستان چوپان مهربان

در دهکده‌ای کوچک، چوپانی مهربان به نام آرمان زندگی می‌کرد. او هر روز صبح گوسفندانش را به دشت سرسبز می‌برد و تا غروب از آنها مراقبت می‌کرد. آرمان نه تنها با گوسفندان خود مهربان بود، بلکه به تمام حیوانات دشت نیز عشق می‌ورزید.

روزی از روزها، در حالی که آرمان گوسفندان را به چرا می‌برد، متوجه زخمی شدن یک پرنده شد. او با دلسوزی پرنده را برداشت و به خانه برد. آرمان با کمک مادرش زخم پرنده را پانسمان کرد و تا زمانی که پرنده بهبود یافت، از او مراقبت کرد.

در روزهای بعد، پرنده هر روز صبح به دیدن آرمان می‌آمد و برای او آواز می‌خواند. گویی پرنده از مهربانی آرمان قدردانی می‌کرد و می‌خواست با آوازهایش او را خوشحال کند.

آرمان به جز پرنده، از یک توله سگ ولگرد نیز مراقبت می‌کرد. توله سگ که از آرمان بسیار سپاسگزار بود، همیشه در کنار او بود و از گوسفندانش محافظت می‌کرد.

مهربانی آرمان فقط به حیوانات محدود نمی‌شد. او به تمام مردم دهکده نیز کمک می‌کرد. اگر کسی بیمار می‌شد، آرمان با گیاهان دارویی که از دشت جمع می‌کرد، او را درمان می‌کرد.

یک روز که آرمان گوسفندان را به چرا می‌برد، ناگهان متوجه شد که سیل به سمت دشت می‌آید. او با شجاعت و فداکاری، گوسفندان و سایر حیوانات را به بالای تپه برد و جان آنها را نجات داد.

مردم دهکده از شجاعت و مهربانی آرمان بسیار سپاسگزار بودند و او را به عنوان کدخدای دهکده انتخاب کردند. آرمان با عدالت و مهربانی دهکده را اداره می‌کرد و همه مردم او را دوست داشتند.

داستان چوپان مهربان به ما می‌آموزد که مهربانی و فداکاری، پاداش نیکویی دارد.

پیشنهاد مشاور: داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

داستان چوپان دروغگو کوتاه

در روزگاران قدیم، چوپان جوانی گله گوسفندان را به چرا می‌برد. روزی برای سرگرمی فریاد زد: “گرگ، گرگ، گرگ! به کمکم بیایید!”

مردم روستا که صدای چوپان را شنیدند، با عجله به سمت تپه یی که گله در آن چرا می‌کرد، دویدند. اما وقتی به بالای تپه رسیدند، چوپان را خندان دیدند.

چوپان گفت: “دروغ گفتم! فقط می‌خواستم سرگرمتان کنم!” مردم روستا از چوپان عصبانی شدند و به ده بازگشتند.

چند روز بعد، چوپان دوباره فریاد زد: “گرگ، گرگ، گرگ! به کمکم بیایید!” اما این بار مردم روستا به حرف چوپان توجهی نکردند و به کار خود ادامه دادند.

در همین حال، گرگ به گله ی چوپان حمله کرد و چند گوسفند را درید. چوپان فریاد می‌زد: “گرگ به کمکم بیایید!” اما دیگر کسی به حرف او باور نمی‌کرد.

منبع:ساینس دیلی

داستان-درمانی-چیست؟

داستان درمانی چیست؟ ✔️ روشی موثر برای بهبود سلامت روان

داستان درمانی چیست؟ داستان درمانی یک روش درمانی مبتنی بر روایت است که از داستان برای کمک به افراد در بهبود سلامت روان خود استفاده می کند. این روش درمانی بر این باور است که داستان ها می توانند به افراد کمک کنند تا در مورد تجربیات خود معنا پیدا کنند، احساسات خود را پردازش کنند و روابط خود را بهبود بخشند.

داستان درمانی چیست؟

داستان درمانی یک روش درمانی می باشد که به افراد کمک می کند تا به یک متخصص در مسائل مربوط به زندگی خودشان باشند – و این موضوع را بپذیرند. در داستان درمانی، بر روی داستان هایی که ما ایجاد می کنیم و در زندگیمان داریم تاکید می شود.

همزمان با اینکه ما اتفاقات و تعاملات جدیدی را تجربه می کنیم، این تجربیات را به موارد معناداری تبدیل می کنیم و در نهایت، این تجربات بر روی دیدگاه ما نسبت به خودمان و دنیا تاثیر می گذارند.

ما می توانیم داستانهای مختلفی را در گذشته داشته باشیم؛ برای مثال مواردی که مربوط به عزت نفس ما، توانایی های ما، روابط ما و کار ما می باشند.

مرکز تخصصی کودک ستاره ایرانیان به کودک شما کمک می کند تا با به روز ترین روش های دنیا بدون هیچ عارضه جانبی روند سالم رشد خود را طی کند. متخصصان ما در زمینه کودک ابتدا با بهترین و سریع ترین روش ها اختلالات زمینه ای را شناسایی می کنند و درمان متناسب و تضمینی آن را ارائه می دهند. به منظور صحبت با متخصصان ما می توانید با شماره های ۰۲۱۲۲۳۵۴۲۸۲ و ۰۲۱۸۸۴۲۲۴۹۵ تماس بگیرید.

تاریخچه

این رهیافت درمانی توسط دو درمانگر نیوزلندی به اسم های میشائیل وایت و دوید اپستون[۱] مطرح شد که معتقد بودند در نظر گرفتن افراد به عنوان عواملی مستقل از مشکلات خودشان اهمیت زیادی دارد.

داستان درمانی چیست؟ که در دهه ۱۹۸۰ مطرح شد، یک رهیافتی است که بیشتر بر روی مشورتی تاکید می کند که دارای ماهیت غیرسرزنش کننده و غیرآسیب شناختی باشد.

وایت و اپستون به این نتیجه رسیدند که برچسب نزدن به خودشان یا در نظر نگرفتن خودشان به عنوان “شکست خورده” یا “مشکل اصلی” یا عدم احساس ضعف در مورد شرایط و الگوهای رفتاری، اهمیت زیادی برای افراد دارد.

داستان درمانی چیست؟

فواید داستان درمانی

داستان درمانی می تواند فواید زیادی برای سلامت روان داشته باشد. این روش درمانی می تواند به افراد در موارد زیر کمک کند:

  • بهبود عزت نفس
  • کاهش استرس و اضطراب
  • بهبود مهارت های ارتباطی
  • حل مشکلات
  • پردازش تروما

پیشنهاد مشاور: ۲۲ داستان آموزنده جدید کودکانه

داستان درمانی برای چه افرادی مناسب است؟

داستان درمانی برای افراد با طیف وسیعی از مشکلات سلامت روان مناسب است. این روش درمانی به ویژه برای افرادی که با موارد زیر دست و پنجه نرم می کنند، مفید است:

قصه درمانی برای پرخاشگری

در جنگلی بزرگ و سرسبز، اژدهایی به نام “آذر” زندگی می کرد. آذر اژدهای بسیار بزرگ و قدرتمندی بود، اما بسیار پرخاشگر و عصبانی بود. او همیشه از همه چیز عصبانی بود و به هر کسی که سر راهش قرار می گرفت، حمله می کرد.

یک روز، بچه خرس کوچولویی به نام “خرسه” در جنگل مشغول بازی بود که اژدها را دید. بچه خرسه از ترس فرار کرد، اما اژدها او را تعقیب کرد. اژدها به بچه خرسه رسید و او را گرفت. بچه خرسه خیلی ترسیده بود و شروع به گریه کرد. اژدها هم خیلی عصبانی بود و می خواست بچه خرسه را بخورد.

در همین لحظه، پیرزنی که در جنگل زندگی می کرد، از راه رسید. پیرزن با مهربانی به اژدها گفت: “چرا این بچه را می خواهی بخوری؟ او هیچ کاری با تو ندارد.”

اژدها با عصبانیت گفت: “من از همه چیز عصبانی هستم. من از همه متنفرم.”

پیرزن گفت: “اما عصبانیت و نفرت تو هیچ مشکلی را حل نمی کند. با این کار فقط خودت را اذیت می کنی.”

اژدها کمی فکر کرد و گفت: “شاید تو راست می گویی. من همیشه عصبانی هستم و از این وضعیت خسته شده ام.”

پیرزن گفت: “من می توانم به تو کمک کنم تا عصبانیت خود را کنترل کنی.”

اژدها با خوشحالی گفت: “لطفا به من کمک کن.”

پیرزن به اژدها گفت: “اول باید یاد بگیری که احساسات خود را بشناسی. وقتی عصبانی می شوی، باید بفهمی که چرا عصبانی شده ای. وقتی علت عصبانیت خود را فهمیدی، می توانی راه حلی برای آن پیدا کنی.”

اژدها به حرف های پیرزن گوش کرد و سعی کرد احساسات خود را بشناسد. او متوجه شد که گاهی اوقات از تنهایی عصبانی می شود و گاهی اوقات از اینکه نمی تواند کاری را که دوست دارد انجام دهد، عصبانی می شود.

پیرزن به اژدها گفت: “وقتی عصبانی می شوی، باید سعی کنی آرام شوی. می توانی چند نفس عمیق بکشی یا چند دقیقه در سکوت بنشینی. همچنین می توانی با کسی که دوستش داری صحبت کنی.”

اژدها تمرین کرد که وقتی عصبانی می شود، آرام شود. او متوجه شد که وقتی آرام است، بهتر می تواند فکر کند و راه حلی برای مشکل خود پیدا کند.

یک روز، اژدها و بچه خرسه دوباره همدیگر را دیدند. اژدها دیگر عصبانی نبود و با بچه خرسه مهربان بود. بچه خرسه از اینکه اژدها دیگر عصبانی نیست، خوشحال شد.

اژدها به بچه خرسه گفت: “از اینکه به من کمک کردی، متشکرم. حالا من می توانم عصبانیت خود را کنترل کنم و زندگی بهتری داشته باشم.”

بچه خرسه هم گفت: “خوشحالم که توانستم به تو کمک کنم.”

اژدها و بچه خرسه با هم دوست شدند و در جنگل با هم بازی می کردند. آنها یاد گرفته بودند که عصبانیت را با مهربانی و دوستی می توان حل کرد.

پیام قصه:

  • عصبانیت یک احساس طبیعی است، اما باید آن را کنترل کرد.
  • وقتی عصبانی می شویم، باید علت عصبانیت خود را بفهمیم.
  • راه های زیادی برای کنترل عصبانیت وجود دارد، مانند آرام کردن خود، صحبت با کسی که دوستش داریم، یا ورزش کردن.
  • مهربانی و دوستی می تواند به ما کمک کند تا عصبانیت خود را کنترل کنیم.

قصه در مورد بداخلاقی کودکان

در یک شهر کوچک، دختری به نام نگار زندگی می کرد. نگار دختری باهوش و مهربان بود، اما گاهی اوقات بداخلاقی می کرد. او وقتی چیزی را نمی خواست یا نمی توانست، بدخلق می شد و با دیگران قهر می کرد.

یک روز، نگار و مادرش برای خرید به شهر رفتند. وقتی به مغازه اسباب بازی فروشی رسیدند، نگار یک عروسک جدید دید که خیلی دوستش داشت. او از مادرش خواست که آن را برایش بخرد، اما مادرش گفت که پول کافی برای خرید آن عروسک ندارند.

نگار خیلی ناراحت شد. او شروع به گریه کرد و با مادرش قهر کرد. مادرش سعی کرد او را آرام کند، اما نگار قبول نکرد. او به مادرش گفت که او بدترین مادر دنیاست و او را دوست ندارد.

مادر نگار خیلی ناراحت شد. او می دانست که نگار عصبانی است، اما این حرف ها خیلی زشت بودند. او به نگار گفت که او را دوست دارد، اما رفتار او را دوست ندارد.

نگار بعد از مدتی آرام شد. او متوجه شد که حرف های زشتی به مادرش گفته است. او از مادرش عذرخواهی کرد و قول داد که دیگر بداخلاقی نکند.

مادر نگار هم به او قول داد که همیشه در کنارش باشد و کمکش کند تا رفتارش را بهتر کند.

از آن روز به بعد، نگار تلاش کرد تا رفتارش را تغییر دهد. او سعی کرد بیشتر صبر کند و با دیگران مهربان باشد. او همچنین یاد گرفت که وقتی عصبانی می شود، قبل از حرف زدن، چند دقیقه فکر کند.

نگار کم کم توانست رفتارش را بهتر کند. او دیگر بداخلاقی نمی کرد و با دیگران دوست بود. او خوشحال بود که یاد گرفته است چگونه رفتارش را کنترل کند.

نتیجه

بداخلاقی یک رفتار طبیعی در کودکان است. همه ی کودکان گاهی اوقات بداخلاقی می کنند. اما مهم است که والدین به کودکان خود کمک کنند تا رفتارشان را کنترل کنند. والدین می توانند با صبر و مهربانی، به کودکان خود کمک کنند تا یاد بگیرند چگونه با احساسات خود کنار بیایند و رفتار مناسبی داشته باشند.

پیشنهاد مشاور: قصه شب برای کودکان هشت ساله

داستان درمانی چیست؟

قصه کودکانه در مورد دعوا نکردن

در جنگلی زیبا، دو دوست به نام‌های گلابی و سیب زندگی می‌کردند. آنها از بچگی با هم بزرگ شده بودند و همیشه با هم بازی می‌کردند. آنها هر دو دوست خوبی برای هم بودند و همیشه به هم کمک می‌کردند.

یک روز، گلابی و سیب در حال بازی در جنگل بودند که به یک درخت پر از میوه رسیدند. آنها هر دو میوه‌ها را دیدند و خیلی خوششان آمد. گلابی گفت: «وای چه میوه‌های خوشمزه‌ای! من خیلی دوست دارم یکی از آنها را بخورم.»

سیب هم گفت: «من هم همینطور. من خیلی گرسنه‌ام.»

گلابی و سیب شروع کردند به بالا رفتن از درخت تا میوه‌ها را بچینند. آنها هر دو می‌خواستند میوه‌های بالای درخت را بچینند، اما درخت خیلی بلند بود.

گلابی گفت: «من می‌روم بالا و میوه‌ها را می‌چینم.»

سیب گفت: «نه، من می‌روم بالا. من از تو بلندترم و می‌توانم راحت‌تر میوه‌ها را بچینم.»

گلابی و سیب شروع کردند به دعوا کردن. آنها هر دو می‌خواستند میوه‌ها را بچینند و حاضر نبودند که با هم تقسیم کنند.

در همین حین، یک پرنده از بالای درخت پرواز کرد و گفت: «چرا با هم دعوا می‌کنید؟ میوه‌ها برای همه هستند. شما می‌توانید با هم تقسیم کنید.»

گلابی و سیب از حرف پرنده خجالت کشیدند. آنها فهمیدند که دعوا کردن کار اشتباهی است.

گلابی گفت: «تو راست می‌گویی. ما می‌توانیم با هم تقسیم کنیم.»

سیب هم گفت: «بله، ما باید با هم دوست باشیم.»

گلابی و سیب با هم میوه‌ها را چیدند و با هم خوردند. آنها خیلی خوشحال بودند که با هم دوست شده‌اند و دیگر دعوا نمی‌کنند.

داستان کودکانه درباره خوب حرف زدن

در جنگل سرسبز و پر درختی، خرس کوچولوی مهربانی زندگی می کرد. خرس کوچولو خیلی دوست داشت با دوستانش بازی کند و با آنها حرف بزند. اما او خیلی خوب حرف نمی زد و گاهی اوقات حرف های بدی می زد.

یک روز، خرس کوچولو با کلاغ دوست شد. کلاغ خیلی خوش صحبت بود و خیلی خوب حرف می زد. خرس کوچولو خیلی از حرف های کلاغ خوشش می آمد و از او می خواست که به او کمک کند تا خوب حرف بزند.

کلاغ قبول کرد که به خرس کوچولو کمک کند. او هر روز با خرس کوچولو تمرین می کرد. آنها با هم داستان می خواندند، شعر می گفتند و با هم صحبت می کردند.

با گذشت زمان، خرس کوچولو بهتر و بهتر حرف زد. او دیگر حرف های بدی نمی زد و همیشه با دوستانش با احترام حرف می زد.

یک روز، خرس کوچولو و کلاغ در حال بازی بودند که یک گرگ بزرگ را دیدند. گرگ به سمت آنها آمد و گفت: «من شما را می خورم!»

خرس کوچولو خیلی ترسیده بود، اما او یاد گرفت که خوب حرف بزند. او با صدای بلند به گرگ گفت: «تو نمی توانی ما را بخوری! ما خیلی قوی هستیم.»

گرگ از حرف های خرس کوچولو ترسید و فرار کرد. خرس کوچولو و کلاغ از اینکه توانستند گرگ را فراری دهند، خیلی خوشحال بودند.

خرس کوچولو از کلاغ خیلی تشکر کرد. او گفت: «اگر تو به من کمک نمی کردی، نمی توانستم گرگ را فراری دهم.»

کلاغ گفت: «خوشحالم که توانستم به تو کمک کنم.»

خرس کوچولو و کلاغ با هم دوستی خود را ادامه دادند و همیشه با احترام با هم حرف می زدند.