30
آذر.1400
داستان کوتاه در مورد مرتب کردن وسایل و جمع کردن اسباب بازی ها
میلاد همیشه وسایل رو داخل خونه می انداخت، با هر اسباب بازی که بازی می کرد آن را رها می کرد. یه روز صبح پاش روی اسباب بازی رفت و خیلی خیلی دردش گرفت و اسباب بازیش رو شکست.
در حالی که داشت گریه می کرد، اسباب بازیش شروع به حرف زدن کرد، اسباب بازی گفت: میلاد یادته چقدر باهم خاطره داشتیم و چقدر باهم بازی می کردیم؟ اگر من رو سرجام گذاشته بودی الان سالم بودم و میتونستیم بازم با هم بازی کنیم. (بیشتر…)
30
آذر.1400
داستان شب کودک سه ساله
پیشی نازنازی داشت غذا می خورد و بین غذا شروع به حرف زدن کرد. مامانش گفت پیشی کوچولو موقع غذا خوردن نباید حرف بزنی چون کار خوبی نیست. پیشی ناز نازی از همیشه دوست داشتنی تر ناز تر شده بود چون دیگه موقع غذا خوردن حرف نمی زد و بعد از غذا خوردن با پدر و مادرش صحبت می کرد. (بیشتر…)