نوشته‌ها

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان اهمیت زیادی دارد. یاد گرفتن اینکه چگونه صادق باشیم و به شیوه ای محترمانه، مهربان و صادقانه ارتباط برقرار کنیم، مهارت مهمی است که باید به فرزندانمان بیاموزیم. داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان فراهم شده است.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

بهترین زمان برای صحبت در مورد اهمیت صداقت و راستگویی زمانی است که شما و فرزندتان آرام و آسوده باشید بنابراین انتخاب زمان خواب برای این قصه ها بسیار مناسب است، بنابراین زمانی که متوجه دروغ کودکتان شدید با او صحبت نکنید.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

۱. داستان پارمیدا و نیکیتا 

یه روز جمعه پارمیدا از خواب بیدار شد و دید که مامانش داره حاضر میشه، که به خونه مامان بزرگش بره.

پارمیدا می دونست خاله زری و دخترش نیکتا که هم سن پارمیدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همین خاطر سریع حاضر شد تا با مامانش دوتایی به خونه مادر بزرگش برن.

خونه مادربزرگ خیلی بزرگ بود و یک حیاط باصفا داشت که بچه ها عاشق توپ بازی و دویدن اونجا بودن، مخصوصا روزهای تعطیل که میتونستن تا عصر اونجا بمونن و بازی کنن.

البته پارمیدا اگه هر روز هم می رفت خونه مادربزرگش سیر نمی شد چون اونجا رو خیلی دوست داشت. پارمیدا سریع کفششو پوشید و با مامانش سوار آژانس شدن و به خونه مادربزرگ  رفتن.

وقتی رسیدن و در زدن نیکتا در رو باز کرد و یهو پرید تو بغل پارمیدا. مامان پارمیدا هم نیکتا رو بوسید و گفت چطوری تو گل دختر. نیکتا بهشون سلام کرد و پیش مادربزرگ و خاله زری رفتن.

پیشنهاد مشاور: داستان اخلاقی کودک

پارمیدا به خاله و مادربزرگش سلام کرد و توپی رو که همیشه باهاش بازی میکردن، برداشت و با نیکیتا به حیاط رفتن تا باهم بازی کنن.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

نیم ساعتی نگذشته بود که  پارمیدا توپ رو به گلدون عتیقه مورد علاقه مادربزرگ که یادگار بابا بزرگ بود زد و اون رو شکست. مامان پارمیدا سرش رو از پنجره حیاط بیرون آورد و پرسید صدای چی بود؟

نیکتا به پارمیدا گفت حالا چیکار کنیم الان باهامون دعوا میکنن و نمیذارن دیگه بیاییم خونه مامان بزرگ و بازی کنیم و مامان بزرگ خیلی خیلی ناراحت میشه.

پس با هم دیگه گفتن که هیچ اتفاقی نیفتاده و با هم تصمیم گرفتن گلدون شکسته رو ببرن و بذارن زیر تخت چوبی بزرگی که توی حیاط بود.

بعد از چند ساعت پارمیدا و نیکتا که از بازی کردن خسته شده بودن، پیش مادر بزرگ رفتن تا براشون از سایت کودک و نوجوان قصه تعریف کنه.

خاله زری و مامان پارمیدا هم بعد از درست کردن غذا، تصمیم گرفتن تا حیاط رو تمیز کنن. مامان پارمیدا موقع جارو زدن زیر تخت، تیکه های گلدون و خاک و گل پژمرده رو دید.

پیشنهاد مشاور: قصه های کودکانه برای خواب شب ✔️ ۷ داستان آموزنده

بالا اومد و بچه ها رو صدا زد و گفت بچه ها دوس دارم بهم راستشو بگید.

پارمیدا و نیکتا که سرشون رو انداخته بودن پایین گفتن ببخشید ما داشتیم بازی می کردیم که توپ به گلدون خورد و ما ترسیدیم که باهامون دعوا کنید، به خاطر همین گلدون رو زیر تخت قایم کردیم.

مامان پارمیدا جفتشون رو بغل کرد و گفت عزیزای دلم هیچوقت نباید حقیقت رو پنهان کنید برای اینکه بخاطر کارهاتون دعواتون نکنن.

اگر من دیر این موضوع رو متوجه میشدم هم مادربزرگ بیش تر ناراحت میشد و هم گل طفلی از بین می رفت.

حالا بلند شید بریم با کمک همدیگه گل رو بذاریم توی یک گلدون دیگه تا زنده بمونه.

پارمیدا و نیکتا که از کارشون شرمنده شده بودن بلند شدن و با کمک مامانشون گلی که در حال پژمرده شدن بود رو گذاشتن توی یک گلدون جدید و همگی از این که تونستن گل رو نجات بدن خوشحال شدن. پارمیدا و نیکتا دوتایی از مامان و خاله و مادربزرگ معذرت خواهی کردن،

و تصمیم گرفتن هر اتفاقی بیفته هیچوقت دروغ نگن و همیشه سعی کنن راستگو باشن و حقیقت رو بگن.

مادر بزرگ بخاطر صداقت و راست گویی پارمیدا و نیکتا رو بوسیدن و گفت آفرین به شما که تصمیم گرفتین همیشه راستگو باشین.

چون با راستگویی جلوی خیلی اتفاقات بدتر گرفته می شه و به راحتی با راهنمایی، مشورت و کمک می تونید موضوع یا مسئله پیش آمده رو حل کنید.

بچه ها این داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان بود، چرا که ما باید یاد بگیریم از کودکی راستگو باشیم و این عادت خوب تا بزرگ سالی همراه ما باشه و اینطوری اطرافیانمون هم با ما با صداقت رفتار می کنن.

امیدوارم که این داستان براتون آموزنده و مفید بوده باشه.

داستان در مورد شاهزاده دروغگو

۲. داستان شاهزاده دروغگو (داستان گل صداقت و راستگویی)

روزی روزگاری پادشاهی بود که پسری دروغگو داشت. شاهزاده (پسر پادشاه) خدمتکار را تهدید می کند که اگر این موضوع را به پادشاه اطلاع دهند، مجازات خواهد کرد.

یک روز شاه و شاهزاده با هم قلعه را ترک کردند. آنها به روستایی رسیدند و در آن لحظه از هم جدا شدند. شاهزاده با رفتار زشت و دروغگویی اش اعصاب همه را به هم ریخت. پادشاه بدون اعلام قبلی به روستا بازگشت و متوجه رفتارها و ردوغ های شاهزاده شد.

پسر روستایی در آن نزدیکی بود که شباهت زیادی به شاهزاده داشت. شاهزاده از این موقعیت استفاده کرد و به پدرش گفت که تمام کارهای بد را پسر روستایی انجام داده است. با این حال، پادشاه گول شاهزاده را نخورد. با دیدن اینکه این شخص چه دروغگو بود، به این نتیجه رسید که پسر روستا باید پسر واقعی او باشد.

پیشنهاد مشاور: داستان درمانی چیست؟ ✔️ روشی موثر برای بهبود سلامت روان

پس پادشاه پسرک روستایی را بجای ان پسرک(شاهزاده) با خود به قصر برد و شاهزاده واقعی را در دهکده رها کرد. مدت ها گذشت و شاهزاده بخاطر سختی هایی که در روستا کشید، از زندگی قبلی خود که پر از دروغ و اتهام بود پشیمان شد.

مرد جوان دیگر(که همراه پادشاه به قصر رفته بود) این را شنید و تصمیم گرفت شاهزاده را ببخشد. او با پادشاه صحبت کرد تا به روستا برود و پسرش را به قلعه برگرداند. بعد از این اتفاقات، دو مرد جوان به دوستان جدایی ناپذیر تبدیل شدند.

روانشناس تربیتی:

بیایید روی این داستان کار کنیم، حالا که ذهن کودک باز شده است! اگر کودک بیدار نیست روز بعد از او سوال کنید.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

یک دقیقه برای تفکر

شاهزاده از اینکه شخص مهمی است سوء استفاده می کند و بنابراین هر کاری که بخواهد انجام می دهد و به دروغ فرد دیگری را متهم می کند. نظر شما در مورد این نگرش چیست؟ اگر شما مهم و قدرتمند بودید، از قدرت خود برای چه استفاده می کردید؟

بیا حرف بزنیم!

دروغ گفتن برای این بد است که نمی توان آن ها را برای همیشه نگه داشت و به محض کشف آنها به مشکلات بزرگی تبدیل می شوند. زمانی که از دروغ در تلاش برای حل یک موقعیت استفاده کردید. وقتی که آشکار شد، چه اتفاقی افتاد؟ تجربه شخصیتان را با فرزندتان در میان بگذارید.

راهنمایی برای والدین

متاسفانه در برخی داستان ها (بخصوص داستان های کهن) قهرمان داستان همه ویژگی های خود را را دارد و کسی که کار اشتباه را انجام می ده همه ویژگی های بد را دارد. این باعث می شود که اگر کودک کار اشتباهی انجام دهد، خود را بد پندارد و راه جبرانی برای اشتباه خود پیدا نکند.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

۳. داستان کهن دایناسور (داستان سوم کوتاه در مورد راستگویی)

روزی روزگاری پسری بود که خیلی شیطون بود. یک روز او در حال بازی با یک تخم دایناسور بود که به طور تصادفی آن را از دره ای پایین انداخت .

وقتی بابا دایناسور به دنبال تخم مرغ آمد، پسر به او گفت که یکی آن را از او دزدیده است و به سمتی دور فرار کرده است. دایناسور به دنبال دزد رفت.

در همین حین، در پایین دره، تخم دایناسور بیرون آمد و بچه دایناسور ظاهر شد . روزهای بدی را سپری کرد که به تنهایی در آنجا گیر کرده بود و گریه اش را متوقف نمی کرد.

پیشنهاد مشاور: فواید قصه گویی برای کودکان ✔️ ۱۱ تاثیر در رشد کودک

چند روز بعد، وقتی پدر بالاخره آن را پیدا کرد، بچه دایناسور به پدرش گفت که در تمام مدت پسر صدای او را شنیده است. دایناسور عصبانی شد و رفت تا دوباره از پسر بپرسد که چه اتفاقی افتاده است. پسر دوباره دروغ گفت.

به عنوان مجازات برای این، دایناسور پسر را در غار خود قرار داد و ورودی را با باری از سنگ مسدود کرد . پسر چند روزی آنجا ماند تا اینکه درسش را یاد گرفت. پس از آن او به یک پسر بسیار راستگو و دوست جدا نشدنی با بچه دایناسور تبدیل شد.

داستان کوتاه در مورد صداقت را دوست دارید. باز هم هست. در ادامه بخوانید.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

داستان کوتاه راستگویی برای کودکان

۴. داستان کوتاه آموزش صداقت با کاموا 

در اینجا یک داستان عالی برای کودکان در مورد صداقت آورده شده است. وقتی این داستان را تعریف می کنید، از کسی بخواهید که کنار شما بایستد و از او بخواهید انتهای یک تکه نخ یا کاموا را بگیرد و هر بار که علی در داستان دروغ می‌گوید، از آن شخص بخواهید تا یک بار که نخ را دور انگشتش

داستان کوتاه کاموا در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

روزی روزگاری پسری به نام علی بود که در یک شهر کوچک همراه با پدر و مادرش زندگی می کرد. یک روز پدر و مادر علی سرکار بودند. علی از برادر کوچکش رضا (که دو ساله بود) نگهداری می کرد. ناگهان علی احساس گرسنگی کرد، به اطراف نگاهی انداخت تا چیزی بخورد. مادرش آجیل و چیپس شکلات را در قفسه ای در کمد نگه می داشت. او به علی گفته بود که او هرگز نباید دست به قفسه مخصوص پخت و پز بزند.

وقتی مادر علی برگشت متوجه شد که چیپس های شکلاتی تمام شده اند! مادرش گفت: “علی، بدون اجازه به قفسه پخت و پز دست زدی؟” علی احساس ناراحتی و نگرانی می کرد. او می دانست اگر حقیقت را بگوید مجازات می شد. علی نیاز به راهی برای خروج از این وضع داشت.

علی گفت: «نه مادر، رضا بود. متاسفم که مواظب او نبودم.» مادر علی گفت: «این هفته هیچکدام از شما شیرینی نخواهید داشت. واقعا متاسفم که این اتفاق افتاد.» (کاموا را بپیچید)

علی بیرون دوید تا بازی کند، احساس آرامش کرد، او به راهی برای خروج از آن وضعیت نیاز داشت و یکی را پیدا کرده بود. دروغ او را از مجازات نجات داده بود.

در چند هفته بعد، علی از دروغ پشت سر هم استفاده کرد تا از دردسر جلوگیری کند، اما از این کار احساس بدی پیدا می کرد.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

یک روز علی با رفتن به فروشگاه در زنگ تعطیلات یک قانون را زیر پا گذاشت و به همین دلیل دیر به کلاس رسید. معلم از علی پرسید که تا کنون کجا بوده است؟ علی گفت: «هیچ جا». مریم با نیشخند گفت «شرط می بندم به فروشگاه رفته بودی.» علی گفت: «نه. من توپم را گم کرده بودم و سعی داشتم آن را پیدا کنم! (کاموارا بپیچید)

در روزهای بعد، مریم شروع کرد به گفتن اینکه علی دروغ می گوید و علی برای اینکه دیگران متوجه دروغ او نشوند  بیشتر و بیشتر دروغ می گفت. (کاموا را بپیچید)

یک روز علی گفت: «تمام مشکلات من تقصیر مریم است. کاش دهانش را ببندد و دیگر مرا به دردسر نیندازد!» (کاموارا بپیچید) حالا علی به خودش دروغ می گفت.

دروغ های علی داشت به خود او آسیب می زد، او در مدرسه مریم را مسخره کرد و او را با نام های زشتی صدا می زد، (کاموا را بپیچید) مقداری پول از جیب کت کلاس اولی دزدید تا خوراکی بخرد، (کاموا را بپیچید) او برگه امتحانی سارا را در امتحان کپی کرد،(کانوارا بپیچید) هرچه می گذشت علی بیشتر و بیشتر احساس ناراحتی و تنهایی می کرد.

نتیجه اخلاقی داستان: یک دروغ همیشه به دروغی دیگر منجر می شود و به زودی اسیر دروغ هایمان می شویم.

اگر متوجه شویم که دروغ گفته ایم، باید سریع توبه کنیم و اوضاع را اصلاح کنیم.

*اختیاری: از کودک خود بپرسید که علی چه کاری می تواند انجام دهد تا همه چیز درست شود و همانطور که پاسخ ها داده می شود، کاموارا از اطراف دست خود باز کنید.

برای کودکان بزرگ تر و بزرگسالان

داستان برای بچه‌های کوچک‌تر طراحی شده است، اگر فرزند شما بزرگ تر است این کار را امتحان کنید: یک نفر را دعوت کنید و از او بخواهید انتهای نخ یا کاموا را بگیرد. به او بگویید که می خواهید چندین سوال از او بپرسید و از او بخواهید در جواب سوالات دروغ بگویند. همانطور که از آنها سؤال می کنید، با هر دروغی که می گویند، ریسمان را دور دست آن ها بپیچید. سعی کنید هر سوال با سوال قبلی مرتبط باشد.

مثال: دیروز حوالی ظهر کجا بودید؟ چرا اونجا بودی؟

بعد از اینکه چندین سوال پرسیدید و کاموا را دور انگشتان او پیچیدید، به این نکته اشاره کنید که یک دروغ همیشه به دروغ دیگری منجر می شود و چقدر سریع ممکن است که در دام دروغ های خود گرفتار شویم. سپس از آن ها بپرسید که بعد از اینکه دروغ گفتند، چه کاری باید انجام دهند تا همه چیز درست شود. همانطور که پاسخ ها داده می شود، کاموارا از دور دست فرد باز کنید.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و داستان چویان دروغگو

۶. داستان چویان دروغگو 

داستان چویان دروغگو یک داستان اخلاقی و تربیتی است که نسل های مختلف با آن ارتباط برقرار کرده اند. این داستان در اوج کوتاهی خود می تواند به زبان ساده مضامین اخلاقی را آموزش دهد.

روزی روزگاری پسری روستایی هر روز گوسفندان حاکم را برای خوردن علف(چرا کردن) به بیرون روستا می برد تا در دامنه کوه علف بخورند.

روزی پسرک بر روی تخته سنگی نشته بود و علف خودن گوسفندان را تماشا می کرد. حوصله اش سر رفته بود که ناگهان فکری شیطنت آمیز به دهنش رسید.

پسرک به سمت روستا دوید و فریاد زد، گرگ. گرگ. گرگ آمد. مردم که صدای پسرک را شنیدند برای نجات او هر یک چوبی برداشته و به سمت گوسفندان دویدن که ناگهان با چهره خندان پسرک مواجه شدند که داشت به آن ها می خندید. اهالی روستا خیلی ناراحت شدند و به خانه هایشان رفتند.

چند روز بعد پسرک دوباره این کار را تکرار کرد و مردم روستا همه با سمت گوسفندان رفتند ولی باز هم با خنده های پسرک روبرو شدند و از دروغهای او بسیار عصبانی شدند و به خانه هایشان رفتند.

مدتها گذشت. روزی پسرک مشغول چوپانی بود که گرگی به گله گوسفندان حمله کرد. اما پسرک چوپان هر چه فریاد زد و کمک خواست. کسی به کمک اش نیامد، چون اهالی روستا فکر میکردند او دوباره دروغ می گوید.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

۷. داستان میمون و دلفین سفید

روزی روزگاری میمونی همراه چند دریانورد با کشتی در حال مسافرت بودند که ناگهان در اثر طوفان کشی شکسته شده و میمون به دریا افتاد و در حالی که داشت غرق می شد توسط یک دلفین نجات پیدا کرد.

دلفین سفید، میمون را به ساحل یک جزیره برد. میمون که عادت به دروغگویی داشت به دلفین گفت میدانستی من جانشین پادشاه این جزیره هستم؟

دلفین سفید که سالها در همان حوالی زنده کرده بود، فهمید که میمون دروغ می گوید. برای همین گفت که اینطور، تو از این به بعد می توانی پادشاه این جزیره باشی و در حالی که از جزیره دور می شد به میمون گفت تو در این جزیره تنها هستی!

و گفت کسی که دروغ بگه و راستگو نباشه، دوستاش دوستش ندارن.

داستان کوتاه لک لک در مورد صداقت

۸. داستان کوتاه لک لک 

روزی روزگاری لک لکی بود که در برکه زندگی می کرد، یک روز لک لک هنگام پرواز متوجه درخشش حلقه شد. این حلقه متعلق به خرگوشی بود که آن روز ازدواج می کرد. خرگوش داخل لانه رفته بود و حلقه را بیرون جا گذاشته بود، لک لک فکر کرد که قبل از اینکه خرگوش متوجه شود انگشتر را امتحان کند. اما وقتی سعی کرد حلقه را در بیاورد، انگشتر روی انگشتش گیر کرد و فکر کرد:

“اوه نه! نباید اجازه دهم آن ها مرا بگیرند، باید راهی پیدا کنم!”

لک لک با خوشحالی از این که کسی او را ندیده بود پرواز کرد و با سختی زیادی بالاخره انگشتر را از دست خود خارج کرد.

از طرف دیگر خرگوش که از دزدیده شدن انگشترش بسیار ناراحت بود. خیلی سریع همه حیوانات را صدا زد و برخی از حیوانات گفتند که پرنده ای را با حلقه دیده اند. وقتی لک لک متوجه این موضوع شد با خودش فکر کرد:

“چقدر شرم آور! نباید اجازه دهم آن ها مرا بگیرند، باید راهی پیدا کنم.”

او تصمیم گرفت که حلقه را با فرو بردن پاهایش در یک سطل رنگ مشکی پنهان کند.

پس از اینکه پاهایش را در رنگ فرو برد به پرواز در آمد اما مقدار زیادی رنگ روی سفره‌ و روی لباس عروس چکید و آن‌ها را خراب ‌کرد! وقتی خرگوش رسید و فاجعه را دید، عصبانی تر شد. او که دیگر حلقه را فراموش کرده بود، همه را به دنبال پرنده ای با پاهای سیاه رنگ فرستاد . وقتی لک لک متوجه شد با خودش فکر کرد:

“چقدر شرم آور! نباید اجازه دهم آن ها مرا بگیرند، باید راهی پیدا کنم!”

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

و بنابراین تصمیم گرفت پاهایش را پانسمان کرده و وانمود کند که تصادف کرده است. لک لک فکر کرد که مشکل را حل کرده است، اما مدت کوتاهی بعد که با خرگوش برخورد کرد، خرگوش در مورد زخم پایش از او پرسید و اصرار کرد که او را برای عکسبرداری به بیمارستان ببرد.

لک لک نمی توانست نه بگوید. اما می‌دانست که اگر به عکسبرداری برود حلقه را پیدا می‌کنند و اگر پانسمان را بردارند رنگ را می‌بینند، پس با خود گفت:

“چقدر شرم آور! نباید اجازه دهم آن ها مرا بگیرند، باید راهی پیدا کنم!”

لک لک از خرگوش خواست که صبر کند تا چند چیز با خود بیاورد. هنگامی که لک لک وارد خانه شد، بانداژها را برداشت و پاهایش را در صفحات سربی پیچید تا حلقه در اشعه ایکس ظاهر نشود. سپس بانداژها را با مقدار زیادی چسب دوباره روی آن قرار داد و درآوردن آن را غیرممکن کرد. لک لک فکر کرد که با این کار می تواند بدون اینکه کسی متوجه شود به دکتر برود و بعداً راهی برای برگرداندن حلقه به خرگوش پیدا کند.

پیشنهاد مشاور: ۶ جبران داد زدن سر کودک + ۷ پیامد داد زدن

لک لک که احساس آرامش بیشتری می کرد به پرواز درآمد تا با خرگوش ملاقات کند اما متوجه نبود که او نمی تواند با این همه وزن که به پاهایش چسبیده است پرواز کند و به محض اینکه لانه اش را ترک کرد، مانند یک سنگ سنگین شروع به سقوط کرد و نتوانست جلوی سقوط خود را بگیرد.

با این حال، او روی زمین فرود نیامد. در عوض، او بر روی خرگوش بیچاره فرود آمد که زمانی برای فرار نداشت.

آمبولانس، پلیس، پزشکان و صدها حیوان به سرعت به محل حادثه شتافتند و از لک لک پرسیدند که چگونه روی خرگوش افتاده است. وقتی باند، سرب، رنگ و حلقه را پیدا کردند، همه فکر کردند که سقوط آخرین قسمت از نقشه ظالمانه لک لک ها برای خراب کردن عروسی خرگوش است. آن روز صبح، لک لک منفورترین حیوان کل جنگل شده بود و تمام دوستانش را از دست داده بود.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

بعد از مدتها تنها خرگوش جرات کرد به لک لک سر بزند، او هنوز نمی توانست بفهمد چرا لک لک اصرار داشت عروسی او را خراب کند. لک لک پر از پشیمانی از خرگوش طلب بخشش کرد و داستان حلقه و هر آنچه که پس از آن اتفاق افتاده بود را برای او تعریف کرد .

خرگوش با خنده گفت: “من هرگز تصور نمی کردم که همه این اتفاق بیفتد فقط به این دلیل که تو حلقه را بدون اجازه امتحان کرده ای.”

لک لک خجالت زده سرش را پایین انداخت و آهی کشید.

خرگوش وقتی پشیمانی لک لک را دید او را بخشید تا بتواند دوستانش را بازگرداند و داستانش را برای همه تعریف کند، خرگوش باعث شد تا لک لک بفهمد که واقعاً بدترین چیز در مورد گفتن دروغ های کوچک، دروغ های بزرگ تری است که باید برای پوشاندن آن اختراع استفاده شود.

(داستان ترجمه شده توسط لیدیا ونارت از دانشگاه متروپولیتن منچستر )

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

۹. خواب راحت و وجدان آسوده

این داستان به کودک شما کمک می کند تا با ویژگی ها و مزایای راستگویی آشنا شود…

ملیکا و علی کوچولو در حال بازی بودند. علی چند تیله بسیار زیبا داشت و ملیکا چند شیرینی خوشمزه با خودش داشت.

علی به ملیکا گفت : اگر من همه تیله هایم را به تو بدهم تو قول میدهی که همه شیرینی هایت را به من بدهی؟ ملیکا کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به ملیکا کوچولو داد…!

اما ملیکا کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به علی داد…

آن شب ملیکا با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی علی کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید ملیکا کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده …!!!

از این داستان نتیجه میگیریم راستگویی و صداقت همیشه بهترین چیز است زیرا وجدان راحت از هر چیزی مهمتر است.

مطالب مرتبط با این داستان

  • داستان قرآنی در مورد صداقت
  • داستان گل صداقت و راستگویی
  • داستان در مورد درست کاری
  • مطلب کوتاه در مورد راستگویی

فواید راستگویی به زبان کودکانه

به کودک خود جملات زیر را اینگونه مطرح کنید: به نظرت چطور میشه اگه:

  • همه با هم دوست باشند: دیگر دعوا و قهر و کدورت وجود ندارد چون همه بهم اعتماد می کنند.
  • زندگی مثل یک بازی پر از هیجان می‌شود: هر روز پر از شادی و خنده است چون همه واقعا انگونه که هستند رفتار می کنند.
  • هیچ کس گم نمی‌شود: چون می داند همه او را به درستی راهنمایی می کنند.
  • همه خوشحال هستند: در دنیای راستگوها، هیچ کس غمگین و ناراحت نیست.

[shortcode_blog title=’داستان کودکانه’ cols=’2′ cats=’%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%da%a9%d9%88%d8%af%da%a9′ postspp=’10’ usecarousel=’1′ img_popup=’1′ /]

 

داستان کودکانه در مورد بی نظمی

قصه دختر مرتب ✔️۶ داستان کودکانه در مورد بی نظمی

قصه دختر مرتب به کودک شما یاد می دهد نظم داشته باشه و اسباب بازی و وسایل در خانه رها نکنه. یادگیری نظم با قصه دختر مرتب برای کودکان از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است. نظم به معنای انجام کارها به‌موقع، طبق برنامه و با ترتیب مشخص است. کودکانی که منظم هستند، در زندگی شخصی و اجتماعی خود موفق‌تر عمل می‌کنند.

اهمیت یادگیری نظم برای کودکان

  • یادگیری نظم با قصه دختر مرتب باعث می‌شود که کودکان احساس کنترل بیشتری بر زندگی خود داشته باشند. آنها می‌دانند که چه کاری باید انجام دهند و چه زمانی باید آن را انجام دهند. این امر به آنها احساس آرامش و رضایت می‌دهد.
  • نظم به کودکان کمک می‌کند تا از وقت خود به‌طور موثر استفاده کنند. آنها می‌توانند به‌راحتی کارهای خود را اولویت‌بندی کنند و به آنها برسند. این امر باعث می‌شود که آنها وقت بیشتری برای فعالیت‌های مورد علاقه خود داشته باشند.
  • نظم به کودکان کمک می‌کند تا از استرس و اضطراب جلوگیری کنند. وقتی کودکان می‌دانند که چه کاری باید انجام دهند و چه زمانی باید آن را انجام دهند، احساس آرامش بیشتری می‌کنند. این امر به آنها کمک می‌کند تا در شرایط دشوار بهتر عمل کنند.

قصه دختر مرتب

۱. قصه دختر مرتب

روزی روزگاری، دختری به نام «رها» بود که خیلی بی نظم بود. اتاقش همیشه به هم ریخته بود و وسایلش را هر جا که می افتاد، می گذاشت. لباس هایش را روی زمین می انداخت، اسباب بازی هایش را در گوشه و کنار اتاق پخش می کرد و وسایل مدرسه اش را همیشه گم می کرد.

مادر و پدر رها خیلی سعی می کردند که او را نظم بدهند، اما رها گوش نمی داد. او می گفت که نظم و ترتیب چیز مهمی نیست و فقط وقت تلف می کند.

یک روز، رها به مدرسه رفت و معلمش از او خواست که یک نقاشی بکشد. رها خیلی خوشحال شد و شروع به نقاشی کردن کرد. او خیلی خوب نقاشی می کرد و نقاشی اش خیلی زیبا بود.

وقتی رها نقاشی اش را تمام کرد، معلمش آن را نگاه کرد و گفت: «رها، نقاشی ات خیلی زیباست، اما یک مشکل دارد.»

رها گفت: «چه مشکلی؟»

معلمش گفت: «نقاشی ات خیلی شلوغ است. اگر وسایلش را کمی نظم می دادی، نقاشی ات خیلی بهتر می شد.»

رها از حرف معلمش ناراحت شد و گفت: «من که نظم دوست ندارم.»

معلمش گفت: «نظم یک چیز مهم است. نظم به ما کمک می کند که کارها را بهتر انجام دهیم و از وقتمان بهتر استفاده کنیم.»

رها فکر کرد که حرف معلمش درست است. او تصمیم گرفت که از آن روز به بعد، نظم را رعایت کند.

وقتی رها به خانه برگشت، اتاقش را مرتب کرد. او لباس هایش را روی چوب لباسی گذاشت، اسباب بازی هایش را در سبد اسباب بازی گذاشت و وسایل مدرسه اش را در کیفش گذاشت.

مادر و پدر رها خیلی خوشحال شدند. آنها به رها گفتند: «آفرین، رها. ما خیلی خوشحالیم که بالاخره تصمیم گرفتی نظم را رعایت کنی.»

قصه دختر مرتب

رها گفت: «من هم خیلی خوشحالم. حالا می فهمم که نظم چه چیز مهمی است.»

رها از آن روز به بعد، همیشه نظم را رعایت می کرد. او اتاقش همیشه مرتب بود و وسایلش را همیشه سر جای خودش می گذاشت. رها در مدرسه هم درس هایش را خیلی خوب می خواند و همیشه نمره های خوبی می گرفت.

رها فهمید که نظم یک چیز مهم است و به او کمک می کند که کارهایش را بهتر انجام دهد و از زندگی اش لذت بیشتری ببرد.

۲. قصه دختر زرنگ

یکی بود یکی نبود، در یک شهر زیبا، دختری به نام «هستی» زندگی می کرد. هستی دختری مهربان و خوش قلب بود، اما یک مشکل بزرگ داشت. او خیلی بی نظم بود.

هستیهمیشه اتاقش را به هم می ریخت. لباس هایش را روی زمین می انداخت. اسباب بازی هایش را هر جا که می دید می گذاشت. و حتی تخت خوابش را هم مرتب نمی کرد.

مادر هستی از بی نظم بودن او ناراحت بود. او همیشه به هستی می گفت: «هستی جون، لازم است نظم داشته باشی. نظم کمک می کند تا کارها را راحت تر انجام دهی و از زندگی لذت بیشتری ببری.»

اما هستی گوش نمی داد. او فکر می کرد که بی نظم بودن هیچ اشکالی ندارد. یک روز، هستی از مدرسه به خانه آمد. او خیلی خسته بود. لباس هایش را روی زمین انداخت و روی تخت خوابش دراز کشید.

یکدفعه، مادر هستی وارد اتاق شد. او از دیدن اتاق به هم ریخته هستی خیلی ناراحت شد. او به هستی گفت: «هستی جون، چرا اتاقت را مرتب نمی کنی؟»

هستی گفت: «من خیلی خسته هستم. بعداً مرتب می کنم.»

پیشنهاد مشاور: داستان درمانی چیست؟ ✔️ روشی موثر برای بهبود سلامت روان

قصه دختر مرتب

مادر هستی گفت: «بعداً دیر است. نظم داشتن یک عادت خوب است. باید از همین حالا یاد بگیری که نظم داشته باشی.»

هستی گفت: «باشه، سعی می کنم.»

هستی از روی تخت بلند شد و شروع به مرتب کردن اتاقش کرد. او لباس هایش را تا کرد و در کمد گذاشت. اسباب بازی هایش را جمع کرد و سر جایش گذاشت. و حتی تخت خوابش را هم مرتب کرد.

وقتی هستی اتاقش را مرتب کرد، احساس خیلی خوبی داشت. او فهمید که نظم داشتن چه قدر خوب است. از آن روز به بعد، هستی همیشه اتاقش را مرتب می کرد. او حتی سعی می کرد در کارهایش هم نظم داشته باشد.

هستی متوجه شد که نظم داشتن کمک می کند تا کارها را راحت تر انجام دهد و از زندگی لذت بیشتری ببرد.

قصه دختر مرتب

۳. قصه دختر بداخلاق بی نظم

یک بار دختری به نام سارا بود که خیلی بداخلاق و بی نظم بود. او همیشه اتاقش را به هم می ریخت و کارهایش را انجام نمی داد. پدر و مادرش همیشه از او شکایت داشتند.

یک روز، سارا در حال بازی در پارک بود که یک خانم مسن را دید که در حال مرتب کردن گل ها بود. سارا متوقف شد تا تماشا کند و خانم مسن با او سلام کرد.

خانم مسن گفت: “سلام عزیزم. چرا اینقدر ناراحت به نظر می رسی؟”

سارا گفت: “چون خیلی بداخلاق و بی نظم هستم. پدر و مادرم همیشه از من شکایت می کنند.”

خانم مسن گفت: “من می توانم به تو کمک کنم. بیایید یک بازی انجام دهیم.”

خانم مسن یک دسته گل به سارا داد و گفت: “این گل ها را مرتب کن.”

سارا با اکراه شروع به مرتب کردن گل ها کرد. در ابتدا، او خیلی خوب نبود، اما خانم مسن به او کمک کرد.

بعد از مدتی، سارا شروع به لذت بردن از مرتب کردن گل ها کرد. او متوجه شد که وقتی چیزها مرتب هستند، بهتر به نظر می رسند.

خانم مسن به سارا گفت: “می دانی، مرتب بودن فقط مربوط به ظاهر چیزها نیست. همچنین مربوط به احساس شما نسبت به خودتان است. وقتی چیزها مرتب هستند، احساس می کنید کنترل زندگی خود را دارید.”

سارا به حرف های خانم مسن فکر کرد. او متوجه شد که حق با اوست. وقتی اتاقش به هم ریخته بود، احساس می کرد که کنترل زندگی خود را ندارد.

قصه دختر مرتب

سارا به خانم مسن گفت: “ممنون از کمک شما. من سعی می کنم مرتب تر باشم.” سارا به خانه رفت و شروع کرد به مرتب کردن اتاقش. او با دقت همه چیز را در جای خود قرار داد.

وقتی پدر و مادر سارا به خانه آمدند، از دیدن اتاق مرتب او تعجب کردند. آنها از سارا پرسیدند که چه اتفاقی افتاده است.

سارا داستان خانم مسن را برای آنها تعریف کرد. پدر و مادر سارا خیلی خوشحال شدند. آنها به سارا گفتند که خیلی به او افتخار می کنند.

سارا از آن روز به بعد مرتب تر شد. او متوجه شد که مرتب بودن یک مهارت مفید است. همچنین به او کمک کرد تا احساس بهتری نسبت به خود داشته باشد.

پیشنهاد مشاور: قصه کودکانه در مورد حرف شنوی ✔️ ۵ داستان آموزنده

۴. داستان ملیکا 

روزی روزگاری، دختری به نام ملیکا بود که خیلی بی نظم بود. او همیشه لباس هایش را روی زمین می انداخت، اسباب بازی هایش را در همه جا پرت می کرد و کارهایش را به تعویق می انداخت.

یک روز، مادر ملیکا به او گفت: «ملیکا، باید منظم تر باشی. نظم داشتن مهم است.»

ملیکا گفت: «من نمی خواهم منظم باشم. این کار خسته کننده است.»

مادر ملیکا گفت: «نظم داشتن مزایای زیادی دارد. به شما کمک می کند تا کارهای خود را به موقع انجام دهید، احساس بهتری داشته باشید و در زندگی موفق تر باشید.»

ملیکا هنوز مطمئن نبود که نظم داشتن مهم است یا خیر. او تصمیم گرفت که به مادرش گوش دهد و سعی کند منظم تر باشد.

ملیکا شروع کرد که کارهای کوچکی انجام دهد، مانند لباس هایش را تا کردن و اسباب بازی هایش را جمع کردن. او همچنین شروع کرد که کارهایش را در اسرع وقت انجام دهد.

در ابتدا، ملیکا منظم بودن را سخت می دانست. اما به تدریج، متوجه شد که نظم داشتن آسان تر از آن چیزی است که فکر می کرد.

قصه دختر مرتب

ملیکا متوجه شد که نظم داشتن مزایای زیادی دارد. او احساس بهتری داشت و در مدرسه و خانه موفق تر بود.

یک روز، ملیکا در حال کمک به مادرش در آشپزخانه بود. او به طور تصادفی یک لیوان شیر را روی زمین انداخت. ملیکا فوراً شروع به تمیز کردن کرد.

مادر ملیکا گفت: «آفرین، ملیکا! تو خیلی سریع و منظم عمل کردی.»

ملیکا لبخند زد و گفت: «بله، من هستم.»

ملیکا خوشحال بود که نظم داشتن را یاد گرفته است. او می دانست که نظم داشتن می تواند به او کمک کند تا زندگی بهتری داشته باشد.

پیشنهاد مشاور: ۵ قصه درمانی برای ترس در کودکان

۵. داستان کودکانه در مورد بی نظمی

یه پسر کوچولوی شیطونی بود به اسم نیما که همیشه  وقتی از مدرسه میومد لباساش و روی تخت مینداخت و میرفت جلوی تلویزیون فیلم میدید و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.

مادر نیما همیشه بهش میگفت که لباساش و مرتب کنه و اسباب بازی هاشو از وسط خونه جمع کنه تا خراب نشن.

ولی نیما به حرف مامانش گوش نمیداد و همیشه همون جوری که جلو تلویزیون کارتون میدید خوابش میبرد و مامان و باباش وسایلش و جمع میکردن.

تا یه روز نیما از مدرسه اومد و ناهارش تند تند خورد و رفت جلوی تلویزیون تا کارتون مورد علاقه اش رو ببینه و با ماشین هاش بازی کنه.

مامانش که خیلی خسته بود سمت اتاق خواب رفت و گفت نیما من میرم یکم بخوابم یادت نره وسایلت رو جمع کنی. نیما هم مثل همیشه سرش رو تکون داد ولی اصلا حواسش به حرف مامانش نبود.

قصه دختر مرتب

چند ساعتی نگذشته بود که نیما یادش افتاد تکلیف مدرسه اش رو انجام نداد و رفت اتاقش تا از تو کیفش تکلیف هاش رو در بیاره و انجام بده.

مامانش که تازه بیدار شده بود و داشت از اتاق خواب درمیومد. پاش روی یکی از ماشین های مسابقه ای نیما رفت و لیز خورد و پاش محکم به میز وسط خونه خورد و موقع افتادن سرش به زمین خورد نیما که از سر و صدا بیرون اومده بود با دیدن مامانش ترسید و گریش گرفت از طرفی هم میدونست که مامانش حسابی دعواش میکنه چون به حرفش گوش نکرده بود.

مامانش همون جوری که سرش و گرفته بود بلند شد و نیما رو بغل کرد وگفت پسر گلم اگه اسباب بازی هاتو بعد بازی جمع کنی هم اسباب بازی هات کم تر گم میشن و سالم تر میمونن هم کسی آسیب نمیبینه.

نیما هم که خوشحال شده بود مامانش حالش خوبه،  صورت مامانش رو بوسید و قول داد که همیشه وسایلش رو جمع کنه و مواظب باشه که جایی ولشون نکنه و بلند شد که وسایلش رو جمع کنه و مرتب تو قفسه ها بذارتشون.

مامان نیماهم خوشحال از این که نیما وسایلش رو جمع می کرد بلند شد و ماشین مسابقه ای خورد شده رو جمع کرد تا توی پای کسی نره وبه کسی صدمه نزنه.

پیشنهاد مشاور: قصه شب برای کودکان هشت ساله

یادگیری نظم با قصه دختر مرتب به ما یاد میده که حرف پدر مادر ها همیشه از روی محبت و دوست داشتنه و جمع کردن وسایلمون باعث میشه که به پدر و مادرمون کمک کنیم و از وسایلمون هم خیلی خوب نگهداری کنیم امیدوارم این داستان در مورد داستان کودکانه در مورد بی نظمی را دوست داشته باشید تا یه داستان دیگه خداحافظ.

قصه دختر مرتب

۶.داستان دختر آفتاب

هانا یک فرشته کوچولو بود که همه دوستش داشتن و به همه مهربون بود ولی یک ایراد بزرگ داشت و این بود که هر چیزی که بر می داشت سرجاش نمیگذاشت.

مادرش همیشه از اون تعریف می کرد و در مورد نظم و ترتیب باهاش حرف می زد. یک روز که داشت برای خودش تکالیفش انچام میداد، باباش زنگ زد و کفت می خوایم بریم پارک با هم خوش بگذرونیم و بستنی بخوریم.

خلاصه سریع لباس پوشید و رفت، وقتی برگشت خسته بود و خوابش برد چون خیلی با پدرش بازی کرده بود.

فردا صبح از خواب بیدار شد و اماده شد و به مدرسه رفت. وقتی سرکلاس بود معلم از اون خواست که تکالیفشو نشون بده ولی اون هر چی می گشت چیزی داخل کیفش نبود.

یادش افتاد که دیروز دفتر از کیف در آورده و بعدش سرجاش نگذاشته.

اشک در چشم هاش جمع شد و خجالت می کشید که به معلم بگه بی نظمه و اگر هم نگه نمره اش کم میشه. در همین فکرها بود که: خانم معلم جلو امد دستی روی سر اون کشید و گفت اگر حواست جمع کنی اینطور نمیشه و اگر قول بدی دفعه اخرت باشه من نمره ازت کم نمیکنم.

پیشنهاد مشاور: قصه های کودکانه همراه با نتایج اخلاقی

هانا خوشحال شد و اشکاشو پاک کرد و از اون روز تصمیم گفت که هر چیزی که بر می داره سرجای خودش بذاره.

هانا الان یک دختر با نظمه.

داستان نظم و ترتیب برای کودک

مرکز مشاوره ستاره ایرانیان به شما در روانشناسی و تربیت کودکتان کمک تخصصی ارائه می دهد.

 

داستان-درمانی-چیست؟

داستان درمانی چیست؟ ✔️ روشی موثر برای بهبود سلامت روان

داستان درمانی چیست؟ داستان درمانی یک روش درمانی مبتنی بر روایت است که از داستان برای کمک به افراد در بهبود سلامت روان خود استفاده می کند. این روش درمانی بر این باور است که داستان ها می توانند به افراد کمک کنند تا در مورد تجربیات خود معنا پیدا کنند، احساسات خود را پردازش کنند و روابط خود را بهبود بخشند.

داستان درمانی چیست؟

داستان درمانی یک روش درمانی می باشد که به افراد کمک می کند تا به یک متخصص در مسائل مربوط به زندگی خودشان باشند – و این موضوع را بپذیرند. در داستان درمانی، بر روی داستان هایی که ما ایجاد می کنیم و در زندگیمان داریم تاکید می شود.

همزمان با اینکه ما اتفاقات و تعاملات جدیدی را تجربه می کنیم، این تجربیات را به موارد معناداری تبدیل می کنیم و در نهایت، این تجربات بر روی دیدگاه ما نسبت به خودمان و دنیا تاثیر می گذارند.

ما می توانیم داستانهای مختلفی را در گذشته داشته باشیم؛ برای مثال مواردی که مربوط به عزت نفس ما، توانایی های ما، روابط ما و کار ما می باشند.

مرکز تخصصی کودک ستاره ایرانیان به کودک شما کمک می کند تا با به روز ترین روش های دنیا بدون هیچ عارضه جانبی روند سالم رشد خود را طی کند. متخصصان ما در زمینه کودک ابتدا با بهترین و سریع ترین روش ها اختلالات زمینه ای را شناسایی می کنند و درمان متناسب و تضمینی آن را ارائه می دهند. به منظور صحبت با متخصصان ما می توانید با شماره های ۰۲۱۲۲۳۵۴۲۸۲ و ۰۲۱۸۸۴۲۲۴۹۵ تماس بگیرید.

تاریخچه

این رهیافت درمانی توسط دو درمانگر نیوزلندی به اسم های میشائیل وایت و دوید اپستون[۱] مطرح شد که معتقد بودند در نظر گرفتن افراد به عنوان عواملی مستقل از مشکلات خودشان اهمیت زیادی دارد.

داستان درمانی چیست؟ که در دهه ۱۹۸۰ مطرح شد، یک رهیافتی است که بیشتر بر روی مشورتی تاکید می کند که دارای ماهیت غیرسرزنش کننده و غیرآسیب شناختی باشد.

وایت و اپستون به این نتیجه رسیدند که برچسب نزدن به خودشان یا در نظر نگرفتن خودشان به عنوان “شکست خورده” یا “مشکل اصلی” یا عدم احساس ضعف در مورد شرایط و الگوهای رفتاری، اهمیت زیادی برای افراد دارد.

داستان درمانی چیست؟

فواید داستان درمانی

داستان درمانی می تواند فواید زیادی برای سلامت روان داشته باشد. این روش درمانی می تواند به افراد در موارد زیر کمک کند:

  • بهبود عزت نفس
  • کاهش استرس و اضطراب
  • بهبود مهارت های ارتباطی
  • حل مشکلات
  • پردازش تروما

پیشنهاد مشاور: ۲۲ داستان آموزنده جدید کودکانه

داستان درمانی برای چه افرادی مناسب است؟

داستان درمانی برای افراد با طیف وسیعی از مشکلات سلامت روان مناسب است. این روش درمانی به ویژه برای افرادی که با موارد زیر دست و پنجه نرم می کنند، مفید است:

قصه درمانی برای پرخاشگری

در جنگلی بزرگ و سرسبز، اژدهایی به نام “آذر” زندگی می کرد. آذر اژدهای بسیار بزرگ و قدرتمندی بود، اما بسیار پرخاشگر و عصبانی بود. او همیشه از همه چیز عصبانی بود و به هر کسی که سر راهش قرار می گرفت، حمله می کرد.

یک روز، بچه خرس کوچولویی به نام “خرسه” در جنگل مشغول بازی بود که اژدها را دید. بچه خرسه از ترس فرار کرد، اما اژدها او را تعقیب کرد. اژدها به بچه خرسه رسید و او را گرفت. بچه خرسه خیلی ترسیده بود و شروع به گریه کرد. اژدها هم خیلی عصبانی بود و می خواست بچه خرسه را بخورد.

در همین لحظه، پیرزنی که در جنگل زندگی می کرد، از راه رسید. پیرزن با مهربانی به اژدها گفت: “چرا این بچه را می خواهی بخوری؟ او هیچ کاری با تو ندارد.”

اژدها با عصبانیت گفت: “من از همه چیز عصبانی هستم. من از همه متنفرم.”

پیرزن گفت: “اما عصبانیت و نفرت تو هیچ مشکلی را حل نمی کند. با این کار فقط خودت را اذیت می کنی.”

اژدها کمی فکر کرد و گفت: “شاید تو راست می گویی. من همیشه عصبانی هستم و از این وضعیت خسته شده ام.”

پیرزن گفت: “من می توانم به تو کمک کنم تا عصبانیت خود را کنترل کنی.”

اژدها با خوشحالی گفت: “لطفا به من کمک کن.”

پیرزن به اژدها گفت: “اول باید یاد بگیری که احساسات خود را بشناسی. وقتی عصبانی می شوی، باید بفهمی که چرا عصبانی شده ای. وقتی علت عصبانیت خود را فهمیدی، می توانی راه حلی برای آن پیدا کنی.”

اژدها به حرف های پیرزن گوش کرد و سعی کرد احساسات خود را بشناسد. او متوجه شد که گاهی اوقات از تنهایی عصبانی می شود و گاهی اوقات از اینکه نمی تواند کاری را که دوست دارد انجام دهد، عصبانی می شود.

پیرزن به اژدها گفت: “وقتی عصبانی می شوی، باید سعی کنی آرام شوی. می توانی چند نفس عمیق بکشی یا چند دقیقه در سکوت بنشینی. همچنین می توانی با کسی که دوستش داری صحبت کنی.”

اژدها تمرین کرد که وقتی عصبانی می شود، آرام شود. او متوجه شد که وقتی آرام است، بهتر می تواند فکر کند و راه حلی برای مشکل خود پیدا کند.

یک روز، اژدها و بچه خرسه دوباره همدیگر را دیدند. اژدها دیگر عصبانی نبود و با بچه خرسه مهربان بود. بچه خرسه از اینکه اژدها دیگر عصبانی نیست، خوشحال شد.

اژدها به بچه خرسه گفت: “از اینکه به من کمک کردی، متشکرم. حالا من می توانم عصبانیت خود را کنترل کنم و زندگی بهتری داشته باشم.”

بچه خرسه هم گفت: “خوشحالم که توانستم به تو کمک کنم.”

اژدها و بچه خرسه با هم دوست شدند و در جنگل با هم بازی می کردند. آنها یاد گرفته بودند که عصبانیت را با مهربانی و دوستی می توان حل کرد.

پیام قصه:

  • عصبانیت یک احساس طبیعی است، اما باید آن را کنترل کرد.
  • وقتی عصبانی می شویم، باید علت عصبانیت خود را بفهمیم.
  • راه های زیادی برای کنترل عصبانیت وجود دارد، مانند آرام کردن خود، صحبت با کسی که دوستش داریم، یا ورزش کردن.
  • مهربانی و دوستی می تواند به ما کمک کند تا عصبانیت خود را کنترل کنیم.

قصه در مورد بداخلاقی کودکان

در یک شهر کوچک، دختری به نام نگار زندگی می کرد. نگار دختری باهوش و مهربان بود، اما گاهی اوقات بداخلاقی می کرد. او وقتی چیزی را نمی خواست یا نمی توانست، بدخلق می شد و با دیگران قهر می کرد.

یک روز، نگار و مادرش برای خرید به شهر رفتند. وقتی به مغازه اسباب بازی فروشی رسیدند، نگار یک عروسک جدید دید که خیلی دوستش داشت. او از مادرش خواست که آن را برایش بخرد، اما مادرش گفت که پول کافی برای خرید آن عروسک ندارند.

نگار خیلی ناراحت شد. او شروع به گریه کرد و با مادرش قهر کرد. مادرش سعی کرد او را آرام کند، اما نگار قبول نکرد. او به مادرش گفت که او بدترین مادر دنیاست و او را دوست ندارد.

مادر نگار خیلی ناراحت شد. او می دانست که نگار عصبانی است، اما این حرف ها خیلی زشت بودند. او به نگار گفت که او را دوست دارد، اما رفتار او را دوست ندارد.

نگار بعد از مدتی آرام شد. او متوجه شد که حرف های زشتی به مادرش گفته است. او از مادرش عذرخواهی کرد و قول داد که دیگر بداخلاقی نکند.

مادر نگار هم به او قول داد که همیشه در کنارش باشد و کمکش کند تا رفتارش را بهتر کند.

از آن روز به بعد، نگار تلاش کرد تا رفتارش را تغییر دهد. او سعی کرد بیشتر صبر کند و با دیگران مهربان باشد. او همچنین یاد گرفت که وقتی عصبانی می شود، قبل از حرف زدن، چند دقیقه فکر کند.

نگار کم کم توانست رفتارش را بهتر کند. او دیگر بداخلاقی نمی کرد و با دیگران دوست بود. او خوشحال بود که یاد گرفته است چگونه رفتارش را کنترل کند.

نتیجه

بداخلاقی یک رفتار طبیعی در کودکان است. همه ی کودکان گاهی اوقات بداخلاقی می کنند. اما مهم است که والدین به کودکان خود کمک کنند تا رفتارشان را کنترل کنند. والدین می توانند با صبر و مهربانی، به کودکان خود کمک کنند تا یاد بگیرند چگونه با احساسات خود کنار بیایند و رفتار مناسبی داشته باشند.

پیشنهاد مشاور: قصه شب برای کودکان هشت ساله

داستان درمانی چیست؟

قصه کودکانه در مورد دعوا نکردن

در جنگلی زیبا، دو دوست به نام‌های گلابی و سیب زندگی می‌کردند. آنها از بچگی با هم بزرگ شده بودند و همیشه با هم بازی می‌کردند. آنها هر دو دوست خوبی برای هم بودند و همیشه به هم کمک می‌کردند.

یک روز، گلابی و سیب در حال بازی در جنگل بودند که به یک درخت پر از میوه رسیدند. آنها هر دو میوه‌ها را دیدند و خیلی خوششان آمد. گلابی گفت: «وای چه میوه‌های خوشمزه‌ای! من خیلی دوست دارم یکی از آنها را بخورم.»

سیب هم گفت: «من هم همینطور. من خیلی گرسنه‌ام.»

گلابی و سیب شروع کردند به بالا رفتن از درخت تا میوه‌ها را بچینند. آنها هر دو می‌خواستند میوه‌های بالای درخت را بچینند، اما درخت خیلی بلند بود.

گلابی گفت: «من می‌روم بالا و میوه‌ها را می‌چینم.»

سیب گفت: «نه، من می‌روم بالا. من از تو بلندترم و می‌توانم راحت‌تر میوه‌ها را بچینم.»

گلابی و سیب شروع کردند به دعوا کردن. آنها هر دو می‌خواستند میوه‌ها را بچینند و حاضر نبودند که با هم تقسیم کنند.

در همین حین، یک پرنده از بالای درخت پرواز کرد و گفت: «چرا با هم دعوا می‌کنید؟ میوه‌ها برای همه هستند. شما می‌توانید با هم تقسیم کنید.»

گلابی و سیب از حرف پرنده خجالت کشیدند. آنها فهمیدند که دعوا کردن کار اشتباهی است.

گلابی گفت: «تو راست می‌گویی. ما می‌توانیم با هم تقسیم کنیم.»

سیب هم گفت: «بله، ما باید با هم دوست باشیم.»

گلابی و سیب با هم میوه‌ها را چیدند و با هم خوردند. آنها خیلی خوشحال بودند که با هم دوست شده‌اند و دیگر دعوا نمی‌کنند.

داستان کودکانه درباره خوب حرف زدن

در جنگل سرسبز و پر درختی، خرس کوچولوی مهربانی زندگی می کرد. خرس کوچولو خیلی دوست داشت با دوستانش بازی کند و با آنها حرف بزند. اما او خیلی خوب حرف نمی زد و گاهی اوقات حرف های بدی می زد.

یک روز، خرس کوچولو با کلاغ دوست شد. کلاغ خیلی خوش صحبت بود و خیلی خوب حرف می زد. خرس کوچولو خیلی از حرف های کلاغ خوشش می آمد و از او می خواست که به او کمک کند تا خوب حرف بزند.

کلاغ قبول کرد که به خرس کوچولو کمک کند. او هر روز با خرس کوچولو تمرین می کرد. آنها با هم داستان می خواندند، شعر می گفتند و با هم صحبت می کردند.

با گذشت زمان، خرس کوچولو بهتر و بهتر حرف زد. او دیگر حرف های بدی نمی زد و همیشه با دوستانش با احترام حرف می زد.

یک روز، خرس کوچولو و کلاغ در حال بازی بودند که یک گرگ بزرگ را دیدند. گرگ به سمت آنها آمد و گفت: «من شما را می خورم!»

خرس کوچولو خیلی ترسیده بود، اما او یاد گرفت که خوب حرف بزند. او با صدای بلند به گرگ گفت: «تو نمی توانی ما را بخوری! ما خیلی قوی هستیم.»

گرگ از حرف های خرس کوچولو ترسید و فرار کرد. خرس کوچولو و کلاغ از اینکه توانستند گرگ را فراری دهند، خیلی خوشحال بودند.

خرس کوچولو از کلاغ خیلی تشکر کرد. او گفت: «اگر تو به من کمک نمی کردی، نمی توانستم گرگ را فراری دهم.»

کلاغ گفت: «خوشحالم که توانستم به تو کمک کنم.»

خرس کوچولو و کلاغ با هم دوستی خود را ادامه دادند و همیشه با احترام با هم حرف می زدند.

قصه شب برای کودکان هشت ساله

قصه شب برای کودکان هشت ساله

قصه شب برای کودکان هشت ساله، قصه برای کودکان دبستانی، قصه شب آموزنده، قصه های آرامبخش کودکانه،قصه برای شب کودکان ۹ساله همه در این مقله آورده شده است. قصه های کودکانه برای خواب شب که در این مقاله آورده شده است از بهترین راه ها برای کاهش استرس کودک پیش از خواب می باشد. برای داستان های بیش تر مقالات دیگر ما را از دست ندهید.

قصه برای کودکان دبستانی

نکات روانشناسی و تربیتی داستان که مورد نیاز کودک ۸ ساله است:

  • تشویق به کار گروهی
  • شناخت بیش تر جایگاه خود در جهان
  • شروع به تفکر در مورد آینده

داستان۱: کفش نو علی

مریم و علی هردو ۸ سالشونه و بچه های شجاع و مهربونی هستند. پدر و مادر اون باهم همسایه هستند و مریم و علی بعد از انجام تکالیف و کمک به پدر و مادرشون به حیاط آپارتمان می روند و باهم بازی می کنند. ادامه مطلب

داستان کوتاه اخلاقی

داستان اخلاقی کودک

داستان اخلاقی کودک و داستان کوتاه کودکانه کمک می کند تا بتوانند ویژگی های خوب اخلاقی را در خود پرورش دهند. در اینجا ۱۹ داستان اخلاقی کودک آورده شده است که می تواند ارزش های اخلاقی را به کودکان شما یاد دهد و آینده او را تضمین کند.

داستان اخلاقی کوتاه 

داستان اخلاقی کودک کمک می کند تا به کودک خود خصایص خوب را بیاموزید و به کمک داستان اخلاقی کوتاه که نمونه هایی از آن در ادامه آمده است به او یاد دهید که در شرایط مختلف چه واکنشی نشان دهد:

ادامه مطلب

داستان جوجه کوچولوی خجالتی-k

داستان جوجه کوچولو خجالتی

داستان جوجه کوچولو خجالتی که با نام داستان جوجه طلایی هم شناخته می شود یک داستان آموزنده است که نکات تربیتی زیادی را به کودکان آموزش می دهد. در پایان نکات تربیتی و آموزشی داستان جوجه کوچولو خجالتی آورده شده است.

روزی بود و روزگاری. در دهکده ای کوچک و دور جوجه کوچولویی زندگی می کرد که خیلی خیلی خجالتی بود.

داستان جوجه کوچولو - داستان جوجه طلایی

جوجه کوچولو خوش آب و رنگ، از جوجه مرغ بودن متنفر بود. اون همیشه دوست داشت از اول جوجه قو یا اردک می شد و همیشه کناری می شست و فکر می کرد که کاش قو بود.

وقتی جوجه قوهای سفید و یک دست رو می دید که روی کمر مادرشون سوار میشن و آب تنی می کنن از خودش بیشتر بدش می اومد و با مادرش بد رفتاری می کرد که چرا منو به دنیا آوردی.

جوجه کوچولو خودشو دوس نداشت و به خاطر همین از خودش بودن خجالت می کشید.

وقتی تو مهمونی های بقیه ی جوجه ها شرکت می کرد از اینکه خودشو با صدای بلند معرفی کنه و بگه که یک جوجه مرغ طلایی و قشنگه بدش می اومد.

برای همین ترجیح می داد گوشه ی لونه بمونه و با دیدن شادی و خوشحالی بقیه جوجه ها، فقط غصه بخوره.

کار جوجه کوچولو شده بود غصه خوردن و غصه خوردن. اونقدر که قشنگیای حیوونای دیگه رو دیده بود، خودشو هر روز زشت تر و زشت تر می دید.

 تا اینکه یه روزی خسته شد و تصمیم گرفت از دهکده ی قشنگ شون فرار کنه.

داستان جوجه کوچولو

جوجه کوچولو تنها می شود

صبح یکی از روزایی که مامان مرغه هنوز خواب بود، جوجه کوچولوی طلایی رنگ، چشماشو باز کرد و تصمیم گرفت نقشه شو عملی کنه و بدون این که به کسی چیزی بگه از اونجا فرار کنه.

پیشنهاد مشاور: داستان اخلاقی کودک

دور و برشو حسابی نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی دور و برش نیست، جستی زد و پرید توی کوچه.

تو دل جوجه کوچولو آشوب بود. اون خیلی کوچیک بود و فکر اینکه طعمه ی پنجه ی کلاغا و گربه ها بشه، تنشو می لرزند.

تازه یاد گرفته بود بدون کمک مامانش دونه از زمین برداره و راه زیادی داشت تا از دهکده ی خودشون وارد دهکده ی اسرار آمیز بشه.

جوجه کوچولو قبلا از مامانش شنیده بود که دهکده ی اسرار آمیز جای خیلی عجیبیه و همین باعث می شد که جوجه کوچولو هیجان زده بشه.

مادر جوجه کوچولو همیشه می گفت توی دهکده ی اسرار آمیز، دارویی وجود داره که اگه کسی از اون بخوره، برای همیشه شاد و خوشحال میشه و هیچ غمی سراغش نمیاد.

فکر معجون شادی یه لحظه جوجه طلایی رو رها نمی کرد، اون می خواست معجون شادی رو بخوره تا بتونه به یک بچه قو زیبا تبدیل بشه و با مادرش به آب بازی بره.

تا جایی که تصمیم گرفت برای رسیدن به معجون شادی، دلشو به دریا بزنه و با قدمای کوچیک کوچیک رفت به سمت خروجی دهکده.

داستان جوجه کوچولو


چه راه پر پیچ و خمی! داستان جوجه کوچولو خجالتی

جوجه ی ریزه میزه رفت و رفت تا جایی که حس کرد چشماش داره سیاهی میره، جوجه کوچولو بود و بدنش تحمل اون همه سختی و راه رفتن رو نداشت برای همین خسته و حسابی گرسنه شده بود  و از ترس کلاغا و گربه ها، آسایش نداشت.

بالاخره گوشه ی یه درخت ایستاد و دید که پیرمردی داره برای پرنده ها دونه می ریزه.

خودشو پشت درخت قایم کرد و وقتی مطمئن شد کسی قصد گرفتنشو نداره، پرید روی دونه ها و شروع کرد به غذا خوردن. اما هنوز خوب خوب سیر نشده بود که حس کرد هوا تاریک تر شده و یه سایه ی بزرگ داره بهش نزدیک میشه.

از ترس شروع کرد به جیک جیک کردن و دید یه کلاغ سیاه بزرگ با سرعت برق و باد داره بهش نزدیک میشه.

جوجه کوچولو که زندگی رو تموم شده می دید، تو دلش گفت” خدایا خواهش می کنم بهم کمک کن. من خیلی تنهاام” و اشک از چشمام سرازیر شده بود که دید پیرمرد در حیاط رو بازکرد و با یه ظرف دونه به سمتش اومد.

پیرمرد که جیک و جیک کردن پر التماس جوجه را می شنید، دوان دوان به سمتش اومد و اونو تو دستای خودش گرفت.

کم کم قلب جوجه طلایی آروم شد و خودشو تو دستای پیرمرد رها کرد تا مطمئن شه که هنوز زنده ست.

انگاری خدا واقعا جوجه رو دوست داشت و ازش به موقع مراقبت کرده بود.

داستان جوجه کوچولو

زندانی که خیلی هم بد نیست!

جوجه از اینکه زنده مونده خیلی خوشحال بود، اما دوست داشت زبان داشت و به پیرمرد می گفت که قصدش رفتن به دهکده ی اسرارا آمیز است.

حالا او در حیاط خونه ی پیرمرد با چندتا جوجه ی دیگه گیر افتاده بود و راه پس و پیش نداشت.

جوجه ها اردک ها وقتی جوجه ی طلایی رو دیدن، خیلی ذوق زده شدن. اونا شروع کردن به تعریف کردن از پر و بال قشنگ جوجه و گفتن که آرزو دارن جوجه مرغ بودن.

جوجه طلایی که داشت از تعجب شاخ در می اورد گفت ” آخه چطور ممکنه؟ شما جوجه اردک اید. خیلی زیبایین و همه عمرم آرزو داشتم جای شما باشم”.

جوجه اردک ها با حسرت گفتن ” حیف که اینجا زندانی شدیم و نمی توانیم اینهمه راه رو پیاده بریم. اخه ما باید بیشتر شنا کنیم و گرنه به دهکده ی اسرار آمیز می رفتیم و معجون شادی رو می خریدیدم تا کمی از اردک بودن خوشحال باشیم”.

داستان جوجه طلایی و داستان جوجه کوچولویی خجالتی

ادامه داستان جوجه کوچولو خجالتی |قصه من دیگه خجالت نمیکشم

جوجه طلایی بیشتر و بیشتر تعجب کرد و گفت ” آه منم دارم برای معجون شادی به اون دهکده میرم. شما راه ساده تری بلدین؟”

جوجه اردک گفت “اره برای شماها یه راه نزدیک تر بلدم. اگر از کنار جاده درختای بلوط پیر بری خیلی زودتر می رسی ولی باید مراقب ماشین ها و حیوونای درنده باشی. تو برای اونا یه لقمه ی چرب و نرمی”.

جوجه کوچولو با خوشحالی آدرس جدید رو گرفت و پا به فرار گذاشت و به سمت دهکده رفت تا معجون شادی را به دست بیاره و خوشحال بشه.


به دهکده خوش اومدی کوچولو

صبح زود، جوجه کوچولو راهش رو کج کرد و از کنار درختای بلوط عظیم به سمت دهکده ی اسرار امیز رفت.

نزدیکای ظهر بود که با خستگی زیاد وارد دهکده شد. پرو بالش کثیف شده بود و پاهای کوچیکش رمقی نداشتن.

یه گوشه نشست و خروس کوچولویی رو دید که خندان و شادان به سمتش می اومد.

خروس گفت به دهکده ی ما خوش اومدی. حتما تو هم به دنبال معجون شادی اینهمه راه رو اومدی که اینطور خاکی و خسته ای.

جوجه طلایی اشکش در اومد و گفت ” اره دقیقا. الان چند ورزه که تو راهم. مامانمو ندیدم و از پنجه ی کلاغ، به سختی جون سالم به در بردم. حالا بگو معجون شادی کجاست؟”

خروس گفت دنبال من بیا کوچولو. تو رو به خونه ی جغد جادوگر می برم. اون بهت میگه که معجون شادی چطور درست میشه.

جوجه طلایی و خروس رفتن و رفتن تا وارد خونه ی جغد جادوگر شدن.

جغد با دیدن جوجه ی خسته اما امیدوار، تعجب زده شده و گفت: ” واقعا اینهمه راه رو تنها اومدی؟ چطور ممکنه؟

تو اولین و قوی ترین جوجه ای هستی که دهکده ی اسرار آمیز به چشم می بینه. تو خیلی قوی هستی کوچولو”.

جوجه که انتظار تعریف و تمجیدهای جغد رو نداشت، از صمیم قلبش خوشحال شد و گفت ” ولی.. ولی من اصلا خودمو دوست ندارم. دوست دارم معجون شادی رو بخورم و از غصه آزاد بشم”.

جغد جادوگر گفت ” نگران نباش. چند روزی رو مهمون من هستی تا یاد بگیری معجون شادی رو چطور درست کنی”.

این دیگه چه جور معجونیه!

صبح روز بعد جغد جادوگر، معجون شفاف و خوشرنگی رو به جوجه داد و گفت : باید به مدت یک هفته، هر روز صبح راس ساعت ۸ خودت را خوب خوب در آینه نگاه کنی. بعد چندتا از زیبایی هایت را پیدا کنی.

اما این کافی نیست. بعد از اون باید در دهکده ی اسرار آمیز بچرخی و با حیوانات مختلف حرف بزنی تا اون ها هم تایید کنند که آن زیبایی را داری.

بعد از اون به تو دانه ای اسرار آمیز می دهم که اون را داخل معجون می اندازی.

بعد از ۷ روز باید ۷ دانه ی شادی آور داشته باشی تا در پایان روز هفتم دانه ها رو بخوری و برای همیشه شاد شوی.

جوجه گفت ” اگر بااین کار شاد می شوم، چرا که نه. از همین الان شروع می کنم.”

او بارها و بارها در آینه نگاه کرد. هر بار چیزای قشنگ زیادی را در آینه می دید که انگار قبل از اون اصلا ندیده بود.

 پرهای لطیف، سینه ای زیبا، کرک های طلایی، نوک حنایی، صدای دلنشین جیک و جیک و هزاران قشنگی دیگه.

هرشب قبل از خواب، توی دل جوجه کوچولو قند آب می شد وقتی می دید بقیه ی حیوونا هم زیبایی های اونو دیدن و موفق شده یه دونه ی اسرار آمیز جدید بگیره.

حالا وقتشه که معجون اسرار آمیز کار خودشو بکنه

بعد از ۷ روز جوجه طلایی به پیش جغد رفت و به دستور جغد دانا، دونه ها را در معجون سرخ رنگ ریخت و خورد.

جوجه شادی عجیبی رو احساس کرد و خودش را زیباترین جوجه ی دهکده دید.

 اون از جوجه مرغ بودن خوشحال بود و حاضر نبود جوجه ی هیچ حیوون دیگه ای بشه.

در همین مدت کم، جوجه تونست دوستای زیادی پیدا کنه و ازشون چیزای زیادی یاد بگیره.

وقت خداحافظی، داستان خرگوش خجالتی

صبح روز هشتم جوجه برای تشکر و خداحافظی پیش جغد جادوگر رفت و به اون گفت “جغد عزیز از اینکه شادی رو به من هدیه کردی ازت ممنونم.

تو جغد دانایی هستی چون به من یاد دادی قشنگیای خودمو ببینم وفکر می کنم چیزی که منو شادتر از همیشه کرده، دیدن خوبی های خودمه”.

” این راه طولانی ارزش خوشحالی الانمو داره و میخوام به دهکده اقاقیا برگردم تا به جوجه های دیگه هم طرز تهیه ی معجون شادی رو یاد بدم”.

جغد که از درایت و هوش جوجه کوچولو شگفت زده شده بود، اون رو در آغوش گرفت و گفت ” تو بهترین جوجه ای هستی که در عمرم دیدم.

خوشحالم که می تونی حیوونای زیادی رو به شادی برسونی و تا رسیدن به دهکده ی اقاییا تنهات نمیذارم”.

جوجه مرغ طلایی خوشحال تر از همیشه به دهکده ی اقاقیا رسید و درست کردن معجون شادی رو به همه حیوونای شهر آموزش داد.

حالا دیگه هیچ حیوونی از خودش بودن متنفر نبود و دهکده ی اقاقیا تبدیل به یه دهکده ی اسرارآمیز جدید شده بود.

نکات تربیتی داستان جوجه کوچولو 

داستان جوجه کوچولو خجالتی یک داستان است که ویژگی های انسانی را به جوجه نسبت داده است و به کودک می آموزد که اعتماد به نفس داشته باشد، استعدادهای خود را بپذیرد و مهارت های اجتماعی در رفتار با دوستانش را ارتقا دهد. به آنچه که هست افتخار کند و توهم های اشتباه را کنار بگذارد.

علاوه بر این داستان جوجه کوچولو خجالتی به کودک کمک می کند تا در سنین ۱۳ تا ۱۵ سالگی به سمت فرار از خانه نرود و با عواقب ان آشنا شود. او یاد می گیرد به جای احساس شکست می تواند اشتباهات خود را جبران کند.

نویسنده : کودک و نوجوان

قصه برای خواب کودک پنج ساله

قصه برای خواب کودک پنج ساله

قصه برای خواب کودک پنج ساله

نکات آموزشی و تربیتی این داستان

  • اشتراک گذاری اسباب بازی ها
  • صحبت با مادر و والدین در مورد مشکلات
  • دوستی

نیکان و امیر مهدی همسایه و دو دوست خیلی خوب برای همدیگه بودن و بعضی وقت ها به خونه هم می رفتند تا با همدیگر بازی کنند. امیر مهدی یه توپ داشت که خیلی دوستش داشت اما نیکان هم دوست داشت که با اون توپ بازی کنه اما امیر مهدی توپ رو به نیکان نمی داد. امیر مهدی ناراحت شد و تنها رفت خونشون و تا چند روز تنها بود تا بالاخره پیش مادرش رفت و بهش گفت که چه اتفاقی افتاده.

قصه برای خواب کودک پنج ساله

ادامه مطلب

داستان کوتاه

داستان کوتاه در مورد مرتب کردن وسایل و جمع کردن اسباب بازی ها

داستان کوتاه در مورد مرتب کردن وسایل و جمع کردن اسباب بازی ها

میلاد همیشه وسایل رو داخل خونه می انداخت، با هر اسباب بازی که بازی می کرد آن را رها می کرد. یه روز صبح پاش روی اسباب بازی رفت و خیلی خیلی دردش گرفت و اسباب بازیش رو شکست.

در حالی که داشت گریه می کرد، اسباب بازیش شروع به حرف زدن کرد، اسباب بازی گفت: میلاد یادته چقدر باهم خاطره داشتیم و چقدر باهم بازی می کردیم؟ اگر من رو سرجام گذاشته بودی الان سالم بودم و میتونستیم بازم با هم بازی کنیم. ادامه مطلب

داستان شب کودک سه ساله

داستان شب کودک سه ساله

داستان شب کودک سه ساله

پیشی نازنازی داشت غذا می خورد و بین غذا شروع به حرف زدن کرد. مامانش گفت پیشی کوچولو موقع غذا خوردن نباید حرف بزنی چون کار خوبی نیست. پیشی ناز نازی از همیشه دوست داشتنی تر  ناز تر شده بود چون دیگه موقع غذا خوردن حرف نمی زد و بعد از غذا خوردن با پدر و مادرش صحبت می کرد. ادامه مطلب

داستان راپانزل-K

داستان راپانزل

روزی و روزگاری در زمان های دور، زن و مردی تنها در جنگلی بکر و زیبا، زندگی می کردند.

اون زن و مرد مدت ها بود بچه ای نداشتن و پس از سالیان دراز، به خواست خدا قرار بود بچه دار بشن.

زن دوران بارداری سختی رو پشت سر می گذاشت.

خونه ی کوچیک این زن و مرد پنجره ای داشت که رو به باغچه ای رویایی باز می شد.

باغچه ای زیبا با گیاهان مختلف و خوشمزه.

دیدن گیاهای رنگارنگ و تازه هوش از سر زن می برد و هر روز با دیدن شون حس تازگی و شادی پیدا می کرد.

روزی از روزها، زن که کنار پنجره ایستاده بود و به باغچه نگاه می کرد، دسته ای کاهوی تر و تازه را دید که خیلی خوشمزه به نظر می رسیدن.

به عادت زن های باردار، دلش یه مشت از اون ها رو خواست و از همسرم درخواست کرد تا براش مشتی کاهوی تازه از اون باغچه بیاره.

شوهر زن باردار، که خیلی دوست داشت بتونه اون کارو بکنه با نگاهی پر حسرت گفت ” خب..آخه.. اون باغچه مال جادوگره. اون خیلی خطرناکه و هیچ راهی برای رفتن به باغچه ش نیست. دور تا دور باغچه پر از حصار های بلنده.”.

زن که خیلی ناراحت شده بود گفت “اما.. اما من اون کاهو را می خوام. به چز اون دلم هیچ چیز دیگه ای نمی خواد”.

زن اینو گفت و غذاش رو پس زد.

چند روز به همین ترتیب گذشت و گذشت تا اینکه زن از بی غذایی، ضعیف و لاغر و مریض شد.

اون پس از مدت ها تونسته بود باردار بشه و بی غذایی میتونست خودشو بچه ش رو از پا دربیاره.

شوهر مهربون که نمی تونست شاهد مریضی و مرگ همسرش باشه، گفت” باشه، هر طور شده خودمو به داخل باغچه می رسونم و برات کاهو میارم”.

بالاخره بعد از تلاش های خیلی زیاد، مرد تونست وارد باغچه شه و دسته ای کاهو بچینه و با خودش به خونه بیاره.

زن که نحیف و کم طاقت شده بود، با دیدن دسته ی کاهوهای خوش رنگ و تازه، جون دوباره ای گرفت و با ولع تمام، کاهو ها رو خورد و از همسرش تشکر کرد.

اما این پایان قصه نبود. با خوردن کاهوها، زن حریص تر شده بود و دلش بازم کاهو می خواست.

برای روز دوم و سوم، مرد که چشم جادوگر رو دور دیده بود و ترسش ریخته بود، گفت ” بازم میرم و برات کاهو میارم”.

اما وقتی مرد برای سومین بار، خودشو از حصار بالا کشید و داخل باغچه رفت، در کمال ناباوری با جادوگر بدجنسی مواجه شد که چشم هاش از شدت عصبانیت سرخ شده بود و بر سرش فریاد می کشید.

جادوگر گفت “چطور به خودت اجازه دادی بدون اجازه وارد باغچه ی من بشی؟ کار تو مجازات سختی در پی داره”.

مرد که از ترس به خودش می لرزید داستانو برای پیرزن جادوگر تعریف کرد و بالاخره پیرزن تصمیم گرفت اونو ببخشه.

پیرزن گفت ” اگر همه ی حرفایی که زدی راست باشه، میبخشمت ولی به یک شرط ! تو باید بچه ای که متولد شد رو به من بدی چون من هیچ فرزندی ندارم”.

مرد از شنیدن این حرف متعجب شد. زبانش از ترس بند اومده بود و گفت ” این دیگه چه جور خواهشیه! “.

پیرزن گفت برای زنده موندن راهی جز این نداری و مرد، گریان و نالان مجبور شد درخواست جادگر بی رحم رو قبول کنه.


روزها گذشتن و گذشتن تا اینکه دخترک زیبایی با موهای طلایی شگفت انگیز و چشمانی به رنگ دریا متولد شد.

زیبایی دخترک، حیرت انگیز بود و پدر و مادر از تولد چنین نوزادی غرق در شادی و سرور.

هنوز چند هفته ای از تولد دخترک نگذشته بود که جادوگر موذی سوار بر جادوی بد شکلش وارد خونه ی اون ها شد و دخترک را از پدر و مادرش گرفت و با خودش به برجی بلند در اعماق جنگل بکر و دست نخورده برد.

برجی با دیوارهای بلند، در کنار آبشاری عظیم که هیچ راه ورودی به جز یک پنجره ی کوچک نداشت.

جادوگر اسم دخترک را راپانزل گذاشت که به معنای دسته ی کاهوی کوچولو بود و دخترک رو در برج زندانی کرد تا از اون به خوبی مراقبت کرده باشه!

راپانزل دوست داشتنی و کوچولو داخل همون برج زندگی می کرد. هر روز قد می کشید و بزرگتر می شد و گندم زار موهای قشنگش، بلندتر و چشم نواز تر می شد.

جادوگر فهمیده بود که این دخترک زیبا قدرت شفابخشی خارق العاده ای با خود دارد و یک دخترک معمولی نیست.

اون هر روز به پایین برج می اومد و می گفت ” راپانزل، موهاتو بنداز پایین تا باهاشون بیام پیشت. منم مادر عزیزت”.

راپانزل هم موهاشو نردبانی می کرد تا جادوگر باهاشون وارد برج بشه.

اما راپانزل جادوگر رو دوست نداشت. اون خیلی بداخلاق بود و به دخترک اجازه ی خروج از برج حتی برای یک لحظه هم نمی داد.

راپانزل اما آرزو داشت بتونه از اون برج بیرون بیاد و دنیا رو حسابی نگاه کنه.

روزی از روزها راپانزل زیبا، کنار پنجره ایستاده بود و آواز می خواند که شاهزاده ای سوار بر اسب، مسخ صدای زیبای اون شد.

شاهزاده تصمیم گرفت هر طور شده خودش رو به دخترک برسونه و فهمید که اگر صدای جادوگر پیر رو تقلید کنه میتونه با نردبان موهای دختر زیبا وارد برج بشه.

بنابراین تصمیم گرفت شانسش رو امتحان کنه و البته موفق هم شد.

اون به نزد راپانزل رفت و از دیدن زیبایی های دخترک، نه یک دل که صد دل عاشقش شد و گفت “با من ازدواج می کنی؟”

راپانزل هم قبول کرد و تصمیم گرفتند به کمک هم راهی برای خروج از برج پیدا کنند.

او که احساس می کرد مرد رویاهاشو پیدا کرده، غرق در شادی بود و در دلش غوغایی به پا بود.

اما چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که دید پیرزن با چشمانی غضب آلود و صورتی برافروخته از خشم به سمتش اومد و گفت” چطور تونستی به من خیانت کنی و نقشه ی فرار بکشی؟ من برای تو بهتریین چیزها رو فراهم کردم اما تو….”

پیرزن این ها رو گفت و موهای طلایی راپانزل را با قیچی کوتاه کرد. بعد هم با جرقه ای روی چوب جادویی، دخترک پر از عشق و امید رو به بیابانی بی آب و علف تبعید کرد.

جادوگر که حسابی عصبانی بود، تصمیم گرفت شاهزاده را هم به سزای عمل زشتش برسونه. برای همین در روزی که شاهزاده برای دیدن راپانزل اومده بود، فریب داد و اون را از بالای برج به پایین پرتاب کرد.

اما او که بدجور روی درختچه های خار فرود آمده بود، خارهایی رو در چشمش احساس کرد و برای همیشه کور شد.

شاهزاده روزهای زیادی رو به یاد دخترک در جنگل راه رفت و گریست.


او از علف های بیابان می خورد و در غم از دست دادن عشق زیبایش، می گریست.

بعد از چندین سال بیابان گردی و آوارگی، بالاخره شاهزاده به بیابانی رسید که صدای آواز روح نواز و آشنایی اون را به بهشتی دست نیافتنی تبدیل کرده بود.

رد صدا رو دنبال کرد و جلو رفت  و در حالیکه اسم راپانزل رو تکرار می کرد، او را می جست و نمی یافت.

شاهزاده کمی جلوتر رفت که دید کسی دست هایش را در دستش گرفت.

او کسی نبود جز راپانزل عزیزش!

اون ها همدیگر را در آغوش گرفتند و از شادی ساعت ها گریستند.

همینکه اولین قطره از اشک های شفابخش دخترک زیبا بر چشم های شاهزاده فروریخت، بینایی از دست رفته ی شاهزاده به او برگشت و با دیدن زیبایی حیرت انگیز دخترک، جانی دوباره گرفت.

اون ها  بعد از تحمل سختی های زیاد به همراه هم به سمت شهر حرکت کردند.

 شاهزاده قول داد تمام زیبایی های دنیا را به راپانزل نشان دهد و ازدواج اون ها در شهر، مایه ی شادی و خوشحالی همه ی اهالی شهر شد.

داستان گربه تنها-k

داستان گربه ی تنها

تولد اعجاب انگیز

یکی بود. یکی نبود. روزی و روزگاری در خانواده ی گربه های ذغالی، گربه کوچولویی به دنیا آمد که مامانش اسمشو گذاشت ذغالک.

زغالک یه گربه کوچولوی خیلی ریز و با مزه بود. اون که چند روزی زودتر از وقتش به دنیا اومده بود، ریزتر از بقیه ی بچه گربه ها بود و البته از بقیه خواهر و برادرهاش هم خیلی سیاه تر.

ماجراهای کوچولوی تازه کار

روزها گذشتن و گذشتن تا اینکه نوبت به یاددادن غذا پیدا کردن به  زغالک و خواهر و برادراش رسید.

مامان چشم شیشه ای بچه هاشو برداشت و بردشون به گوشه ای از شهر که یه عالمه موش زندگی می کردن.

و تصمیم گرفت به اون ها یاد بده که باید چطور موشا رو شکار کنن.

بنچی، خاکستری، مموش و نرمک که خواهر و برادرای زالک بودن، مثل یه گربه ی بالغ و کار بلد، توی یه گوشه کمین می کردن تا دقیقا وقتی که باید، با پنجه های کوچولوشون بچه موشای زبل و شیطون رو شکار کنن.

زغالک اما، همش یه گوشه ای کز می کرد و  هیچ تلاشی برای شکار نمی کرد.

اون با خواهر و برادراش بازی نمی کرد، بچه موشا رو دنبال نمی کرد و مدام خودشو پشت سر مامان چشم شیشه ای قایم می کرد.

حتی وقتایی که مامانی اخماشو تو هم می کشید و می گفت “زغالک! چرا نمی دوی؟ چرا نمی ری دنبال موشا؟ اینجوری همیشه گرسنه میمونی!”، زغالک کوچولوی قصه ی ما بغض می کرد و می زد زیر گریه.

اینجوری مامانی هم دلش می سوخت و مجبور بود خودش برای زالی موش بگیره و بهش غذا بده، آخه اون خیلی ریز و کوچولو بود.


زغالک به مدرسه می رود

روزها گذشتن و گذشتن و وقت این رسید که زغالک بره مدرسه.

اما انگار اون اصلا مدرسه هم دوست نداشت.

از چند روز قبل از رفتن به مدرسه، زغالک شروع کردن به گریه کردن و مریض شدن.

گاهی دلش درد می گرفت، گاهی بالا می آورد و گاهی هم اونقد جیغ می زد تا مامانشو از این کار منصرف کنه.

مامان چشم شیشه ای که دلش پر غصه شده بود یه گوشه نشست و با خودش گفت: ” آخه اینجوری که نمیشه! زغالک من اینجوری هیچ چیز یاد نمی گیره و اگه من پیشش نباشم نمیتونه زنده بمونه”.

پیش به سوی راه حل تازه

وسط همین فکرا بود که فکری تو ذهن مامان چشم شیشه ای جرقه زد.

خیلی زود اشکاشو پاک کرد و  یه راه چاره پیدا کرد.

کمی اون طرف تر از شهر گربه ها، یعنی دقیقا توی شهرعروسکی، مدرسه ای بود که توش به بچه ها  خیلی خوش می گذشت.

اونا توی مدرسه کلی بازی می کردن، خوراکی می خوردن، به جاهای هیجان انگیز شهر عروسکی می رفتن و اینقدر بهشون خوش می گذشت که دیگه دوس نداشتن از مدرسه بیرون بیان.

مامان چشم شیشه ای تصمیم گرفت هر طور شده، زغالک کوچولوشو توی مدرسه ی عروسکی ثبت نام کنه.

وقتی عکسای مدرسه عروسکی رو به زغالک نشون داد و گربه ی قصه ی ما فهمید که چقدر تو مدرسه ممکنه خوش بگذره قبول کرد که چند روزی اونجا رو امتحان کنه.

البته زغالک خجالتی گفته بود که حتما باید مامانشم باهاش بیاد مدرسه!


مدرسه ی عروسکی آغاز می شود

خلاصه اینکه روز اول مدرسه عروسکی شروع شد و دانش آموزای مدرسه عروسکی که حیوونای مختلفی بودن همه وارد مدرسه شدن.

مدرسه ی عروسکی جای خیلی با مزه ای بود. هیچ بچه ای اونجا کتاب و دفتر نداشت. هیچ معلمی هم درسی نمی داد.

توی مدرسه عروسکی همه ی حیوونا فقط بازی می کردن و ازهم دیگه چیز یاد می گرفتن.

با اینکه دوروز از رفتن زغالک به مدرسه می گذشت، اما او هنوز یک کلمه حرف هم نزده بود. مثل همیشه یه گوشه کز می کرد و بچه ها رو نگاه می کرد.

بعد از یک هفته، زغالک حتی با یک نفر هم حرف نزده بود و وقتی به خونه برگشت حسابی زد زیر گریه.

 اون برای مامان چشم شیشه ای داستانشو تعریف کرد و گفت ” هیچ کدوم از حیوونا دوس ندارن با من بازی کنن.

فک میکنم اونا دارن منو مسخره می کنن. حتما با خودشون میگن که این بچه گربه چقد زشت و بدقیافه ست. یه کوچولوی به درد نخورکه هیچ کاری بلد نیست”.

زغالک اینا رو گفت و ساعت ها تو بغل مامان چشم شیشه ای گریه کرد. اینقدر گریه کرد تا اینکه خوابش برد.

زغالک و کوچولوهای مخترع

وقتی بیدار شد دید بنجی و مموش و نرمک دورش حلقه زدن و خیلی خیلی ناراحتن.

نرمک گفت: اخه چرا در مورد ودت اینجوری فک میکنی زغالک. تو گربه ی خیلی با مزه ای هستی.  یه کوچولوی ریز و دوست داشتنی”.

بنجی گفت ” بچه های مدرسه تون حتی اگر کل شهر عروسکی رو بگردن بچه ای به با مزگی تو پیدا نمی کنن. تو فقط یه دونه ای زغالک”.

زغالک که حسابی رفته بود توی فکر، گفت ” اووم.. اخه.. آخه همه حوصله شون از بودن با من سر میره. من هیچ بازی ای بلد نیستم.

چرا بچه ها باید با من بازی کنن. گربه های کلاس مون کلی بازی های جالب بلدن. ولی من چی؟”

اشک تو چشای زغالک حلقه زد و میخواست بزنه زیر گریه که مموش گفت: این که  ناراحتی نداره. من بهت چند تا بازی یاد می دم. تو خیلی زود یاد می گیری چون کوچولوی شیطونی هستی”.

مموش گفت” خیالت راحت باشه که این بازیا رو هیچ بچه ای توی شهر عروسکی بلد نیست. چون خودم اختراعشون کردم و حتی تو شهر گربه ای هم رو دست ندارن!

برق خوشحالی تو چشمای زغالک جرقه زده و گفت: تا الان فکر می کردم حتی توهم از من بدت میاد. فک نمی رکدم بخوای بهم چیزی یاد بدی”.

مموش گفت ” تو خیلی دوس داشتنی هستی داداشی. کافیه در مورد مشکلات حرف بزنی تا ببینی همه چقد دوست دارن و کمکت می کنن.”

مامان چشم شیشه ای که کم مونده بود از خوشحالی بال درباره، با یه عالمه وراکی اومد پیش بچه ها و گفت.

می تونی از اینام استفاده کنی؟ وقتی به دوستات خوراکی تعارف کنی، کم کم با هم دوست میشید و مدرسه دوس داشتنی تر میشه.

بچه گربه ها و مامان مهربون،  با هم خوراکی خوردن و کلی بازی کردن.

پیش به سوی نقشه ی گنج

اونا با هم یه نقشه ی جدید کشیدن. قرار شد فردا زغالک به همکلاسی هاش خوراکی تعارف کنه و وقتی باهاشون یه خرده راحت تر شد پیشنهاد یه بازی جدید و هیجان انگیز بده که حتما همه خوششون میاد.

زغالک سری توی اینه کشید، با خودش گفت ” نه اونقدرایی که فکر می کردم هم بدقیافه نیستم.

من یه گربه کوچولوی زبلم با کلی بازی های جدید. هیچ کسی حتی اگه بخواد هم شبیه من نیست. من واقعا منحصر به فردم”.

باید بگم نقشه کشیدن برای پیدا کردن دوستای خوب چیزی از کشیدن نقشه ی یه گنج بزرگ کم نداره.

هورا، پس پیش به سوی دوستای جدید و یه عالمه بازی و شادی..

نکته ای برای بزرگ تر ها

می توانید از این داستان برای افزایش اعتماد به نفس، خود پذیری و آگاهی از توانایی های منحصر به فرد خود در کودکانی که دچار مشکلات ارتباط اجتماعی و یا رفتن به مدرسه و مهد هستند استفاده کنید.

 به هنگام طرح داستان، کودک را نیز درگیر کنید، از او سوال بپرسید و داستان را با پایین و بالا بردن صدا و ایجاد هیجان، جذاب و شنیدنی کنید.

کودکان با آگاهی از روش های دوست یابی، ویژگی های مثبت خود و درک این نکته که منحصر به فرد هستند می توانند بهتر عمل کنند و مدرسه و اطرافیان شان را بیشتر دوست داشته باشند.

نویسنده : کودک و نوجوان