نوشته‌ها

داستان جوجه کوچولوی خجالتی-k

داستان جوجه کوچولو خجالتی

داستان جوجه کوچولو خجالتی که با نام داستان جوجه طلایی هم شناخته می شود یک داستان آموزنده است که نکات تربیتی زیادی را به کودکان آموزش می دهد. در پایان نکات تربیتی و آموزشی داستان جوجه کوچولو خجالتی آورده شده است.

روزی بود و روزگاری. در دهکده ای کوچک و دور جوجه کوچولویی زندگی می کرد که خیلی خیلی خجالتی بود.

داستان جوجه کوچولو - داستان جوجه طلایی

جوجه کوچولو خوش آب و رنگ، از جوجه مرغ بودن متنفر بود. اون همیشه دوست داشت از اول جوجه قو یا اردک می شد و همیشه کناری می شست و فکر می کرد که کاش قو بود.

وقتی جوجه قوهای سفید و یک دست رو می دید که روی کمر مادرشون سوار میشن و آب تنی می کنن از خودش بیشتر بدش می اومد و با مادرش بد رفتاری می کرد که چرا منو به دنیا آوردی.

جوجه کوچولو خودشو دوس نداشت و به خاطر همین از خودش بودن خجالت می کشید.

وقتی تو مهمونی های بقیه ی جوجه ها شرکت می کرد از اینکه خودشو با صدای بلند معرفی کنه و بگه که یک جوجه مرغ طلایی و قشنگه بدش می اومد.

برای همین ترجیح می داد گوشه ی لونه بمونه و با دیدن شادی و خوشحالی بقیه جوجه ها، فقط غصه بخوره.

کار جوجه کوچولو شده بود غصه خوردن و غصه خوردن. اونقدر که قشنگیای حیوونای دیگه رو دیده بود، خودشو هر روز زشت تر و زشت تر می دید.

 تا اینکه یه روزی خسته شد و تصمیم گرفت از دهکده ی قشنگ شون فرار کنه.

داستان جوجه کوچولو

جوجه کوچولو تنها می شود

صبح یکی از روزایی که مامان مرغه هنوز خواب بود، جوجه کوچولوی طلایی رنگ، چشماشو باز کرد و تصمیم گرفت نقشه شو عملی کنه و بدون این که به کسی چیزی بگه از اونجا فرار کنه.

دور و برشو حسابی نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی دور و برش نیست، جستی زد و پرید توی کوچه.

تو دل جوجه کوچولو آشوب بود. اون خیلی کوچیک بود و فکر اینکه طعمه ی پنجه ی کلاغا و گربه ها بشه، تنشو می لرزند.

تازه یاد گرفته بود بدون کمک مامانش دونه از زمین برداره و راه زیادی داشت تا از دهکده ی خودشون وارد دهکده ی اسرار آمیز بشه.

جوجه کوچولو قبلا از مامانش شنیده بود که دهکده ی اسرار آمیز جای خیلی عجیبیه و همین باعث می شد که جوجه کوچولو هیجان زده بشه.

مادر جوجه کوچولو همیشه می گفت توی دهکده ی اسرار آمیز، دارویی وجود داره که اگه کسی از اون بخوره، برای همیشه شاد و خوشحال میشه و هیچ غمی سراغش نمیاد.

فکر معجون شادی یه لحظه جوجه طلایی رو رها نمی کرد، اون می خواست معجون شادی رو بخوره تا بتونه به یک بچه قو زیبا تبدیل بشه و با مادرش به آب بازی بره.

تا جایی که تصمیم گرفت برای رسیدن به معجون شادی، دلشو به دریا بزنه و با قدمای کوچیک کوچیک رفت به سمت خروجی دهکده.

داستان جوجه کوچولو


چه راه پر پیچ و خمی! داستان جوجه کوچولو خجالتی

جوجه ی ریزه میزه رفت و رفت تا جایی که حس کرد چشماش داره سیاهی میره، جوجه کوچولو بود و بدنش تحمل اون همه سختی و راه رفتن رو نداشت برای همین خسته و حسابی گرسنه شده بود  و از ترس کلاغا و گربه ها، آسایش نداشت.

بالاخره گوشه ی یه درخت ایستاد و دید که پیرمردی داره برای پرنده ها دونه می ریزه.

خودشو پشت درخت قایم کرد و وقتی مطمئن شد کسی قصد گرفتنشو نداره، پرید روی دونه ها و شروع کرد به غذا خوردن. اما هنوز خوب خوب سیر نشده بود که حس کرد هوا تاریک تر شده و یه سایه ی بزرگ داره بهش نزدیک میشه.

از ترس شروع کرد به جیک جیک کردن و دید یه کلاغ سیاه بزرگ با سرعت برق و باد داره بهش نزدیک میشه.

جوجه کوچولو که زندگی رو تموم شده می دید، تو دلش گفت” خدایا خواهش می کنم بهم کمک کن. من خیلی تنهاام” و اشک از چشمام سرازیر شده بود که دید پیرمرد در حیاط رو بازکرد و با یه ظرف دونه به سمتش اومد.

پیرمرد که جیک و جیک کردن پر التماس جوجه را می شنید، دوان دوان به سمتش اومد و اونو تو دستای خودش گرفت.

کم کم قلب جوجه طلایی آروم شد و خودشو تو دستای پیرمرد رها کرد تا مطمئن شه که هنوز زنده ست.

انگاری خدا واقعا جوجه رو دوست داشت و ازش به موقع مراقبت کرده بود.

داستان جوجه کوچولو

زندانی که خیلی هم بد نیست!

جوجه از اینکه زنده مونده خیلی خوشحال بود، اما دوست داشت زبان داشت و به پیرمرد می گفت که قصدش رفتن به دهکده ی اسرارا آمیز است.

حالا او در حیاط خونه ی پیرمرد با چندتا جوجه ی دیگه گیر افتاده بود و راه پس و پیش نداشت.

جوجه ها اردک ها وقتی جوجه ی طلایی رو دیدن، خیلی ذوق زده شدن. اونا شروع کردن به تعریف کردن از پر و بال قشنگ جوجه و گفتن که آرزو دارن جوجه مرغ بودن.

جوجه طلایی که داشت از تعجب شاخ در می اورد گفت ” آخه چطور ممکنه؟ شما جوجه اردک اید. خیلی زیبایین و همه عمرم آرزو داشتم جای شما باشم”.

جوجه اردک ها با حسرت گفتن ” حیف که اینجا زندانی شدیم و نمی توانیم اینهمه راه رو پیاده بریم. اخه ما باید بیشتر شنا کنیم و گرنه به دهکده ی اسرار آمیز می رفتیم و معجون شادی رو می خریدیدم تا کمی از اردک بودن خوشحال باشیم”.

داستان جوجه طلایی و داستان جوجه کوچولویی خجالتی

ادامه داستان جوجه کوچولو خجالتی |قصه من دیگه خجالت نمیکشم

جوجه طلایی بیشتر و بیشتر تعجب کرد و گفت ” آه منم دارم برای معجون شادی به اون دهکده میرم. شما راه ساده تری بلدین؟”

جوجه اردک گفت “اره برای شماها یه راه نزدیک تر بلدم. اگر از کنار جاده درختای بلوط پیر بری خیلی زودتر می رسی ولی باید مراقب ماشین ها و حیوونای درنده باشی. تو برای اونا یه لقمه ی چرب و نرمی”.

جوجه کوچولو با خوشحالی آدرس جدید رو گرفت و پا به فرار گذاشت و به سمت دهکده رفت تا معجون شادی را به دست بیاره و خوشحال بشه.


به دهکده خوش اومدی کوچولو

صبح زود، جوجه کوچولو راهش رو کج کرد و از کنار درختای بلوط عظیم به سمت دهکده ی اسرار امیز رفت.

نزدیکای ظهر بود که با خستگی زیاد وارد دهکده شد. پرو بالش کثیف شده بود و پاهای کوچیکش رمقی نداشتن.

یه گوشه نشست و خروس کوچولویی رو دید که خندان و شادان به سمتش می اومد.

خروس گفت به دهکده ی ما خوش اومدی. حتما تو هم به دنبال معجون شادی اینهمه راه رو اومدی که اینطور خاکی و خسته ای.

جوجه طلایی اشکش در اومد و گفت ” اره دقیقا. الان چند ورزه که تو راهم. مامانمو ندیدم و از پنجه ی کلاغ، به سختی جون سالم به در بردم. حالا بگو معجون شادی کجاست؟”

خروس گفت دنبال من بیا کوچولو. تو رو به خونه ی جغد جادوگر می برم. اون بهت میگه که معجون شادی چطور درست میشه.

جوجه طلایی و خروس رفتن و رفتن تا وارد خونه ی جغد جادوگر شدن.

جغد با دیدن جوجه ی خسته اما امیدوار، تعجب زده شده و گفت: ” واقعا اینهمه راه رو تنها اومدی؟ چطور ممکنه؟

تو اولین و قوی ترین جوجه ای هستی که دهکده ی اسرار آمیز به چشم می بینه. تو خیلی قوی هستی کوچولو”.

جوجه که انتظار تعریف و تمجیدهای جغد رو نداشت، از صمیم قلبش خوشحال شد و گفت ” ولی.. ولی من اصلا خودمو دوست ندارم. دوست دارم معجون شادی رو بخورم و از غصه آزاد بشم”.

جغد جادوگر گفت ” نگران نباش. چند روزی رو مهمون من هستی تا یاد بگیری معجون شادی رو چطور درست کنی”.

این دیگه چه جور معجونیه!

صبح روز بعد جغد جادوگر، معجون شفاف و خوشرنگی رو به جوجه داد و گفت : باید به مدت یک هفته، هر روز صبح راس ساعت ۸ خودت را خوب خوب در آینه نگاه کنی. بعد چندتا از زیبایی هایت را پیدا کنی.

اما این کافی نیست. بعد از اون باید در دهکده ی اسرار آمیز بچرخی و با حیوانات مختلف حرف بزنی تا اون ها هم تایید کنند که آن زیبایی را داری.

بعد از اون به تو دانه ای اسرار آمیز می دهم که اون را داخل معجون می اندازی.

بعد از ۷ روز باید ۷ دانه ی شادی آور داشته باشی تا در پایان روز هفتم دانه ها رو بخوری و برای همیشه شاد شوی.

جوجه گفت ” اگر بااین کار شاد می شوم، چرا که نه. از همین الان شروع می کنم.”

او بارها و بارها در آینه نگاه کرد. هر بار چیزای قشنگ زیادی را در آینه می دید که انگار قبل از اون اصلا ندیده بود.

 پرهای لطیف، سینه ای زیبا، کرک های طلایی، نوک حنایی، صدای دلنشین جیک و جیک و هزاران قشنگی دیگه.

هرشب قبل از خواب، توی دل جوجه کوچولو قند آب می شد وقتی می دید بقیه ی حیوونا هم زیبایی های اونو دیدن و موفق شده یه دونه ی اسرار آمیز جدید بگیره.

حالا وقتشه که معجون اسرار آمیز کار خودشو بکنه

بعد از ۷ روز جوجه طلایی به پیش جغد رفت و به دستور جغد دانا، دونه ها را در معجون سرخ رنگ ریخت و خورد.

جوجه شادی عجیبی رو احساس کرد و خودش را زیباترین جوجه ی دهکده دید.

 اون از جوجه مرغ بودن خوشحال بود و حاضر نبود جوجه ی هیچ حیوون دیگه ای بشه.

در همین مدت کم، جوجه تونست دوستای زیادی پیدا کنه و ازشون چیزای زیادی یاد بگیره.

وقت خداحافظی، داستان خرگوش خجالتی

صبح روز هشتم جوجه برای تشکر و خداحافظی پیش جغد جادوگر رفت و به اون گفت “جغد عزیز از اینکه شادی رو به من هدیه کردی ازت ممنونم.

تو جغد دانایی هستی چون به من یاد دادی قشنگیای خودمو ببینم وفکر می کنم چیزی که منو شادتر از همیشه کرده، دیدن خوبی های خودمه”.

” این راه طولانی ارزش خوشحالی الانمو داره و میخوام به دهکده اقاقیا برگردم تا به جوجه های دیگه هم طرز تهیه ی معجون شادی رو یاد بدم”.

جغد که از درایت و هوش جوجه کوچولو شگفت زده شده بود، اون رو در آغوش گرفت و گفت ” تو بهترین جوجه ای هستی که در عمرم دیدم.

خوشحالم که می تونی حیوونای زیادی رو به شادی برسونی و تا رسیدن به دهکده ی اقاییا تنهات نمیذارم”.

جوجه مرغ طلایی خوشحال تر از همیشه به دهکده ی اقاقیا رسید و درست کردن معجون شادی رو به همه حیوونای شهر آموزش داد.

حالا دیگه هیچ حیوونی از خودش بودن متنفر نبود و دهکده ی اقاقیا تبدیل به یه دهکده ی اسرارآمیز جدید شده بود.

نکات تربیتی داستان جوجه کوچولو 

داستان جوجه کوچولو خجالتی یک داستان است که ویژگی های انسانی را به جوجه نسبت داده است و به کودک می آموزد که اعتماد به نفس داشته باشد، استعدادهای خود را بپذیرد و مهارت های اجتماعی در رفتار با دوستانش را ارتقا دهد. به آنچه که هست افتخار کند و توهم های اشتباه را کنار بگذارد.

علاوه بر این داستان جوجه کوچولو خجالتی به کودک کمک می کند تا در سنین ۱۳ تا ۱۵ سالگی به سمت فرار از خانه نرود و با عواقب ان آشنا شود. او یاد می گیرد به جای احساس شکست می تواند اشتباهات خود را جبران کند.

نویسنده : کودک و نوجوان