قصه شب برای کودکان هشت ساله، قصه برای کودکان دبستانی، قصه شب آموزنده، قصه های آرامبخش کودکانه،قصه برای شب کودکان ۹ساله همه در این مقله آورده شده است. قصه های کودکانه برای خواب شب که در این مقاله آورده شده است از بهترین راه ها برای کاهش استرس کودک پیش از خواب می باشد. برای داستان های بیش تر مقالات دیگر ما را از دست ندهید.
قصه شب برای کودکان هشت ساله
نکات روانشناسی و تربیتی داستان که مورد نیاز کودک ۸ ساله است:
تشویق به کار گروهی
شناخت بیش تر جایگاه خود در جهان
شروع به تفکر در مورد آینده
داستان۱: کفش نو علی
مریم و علی هردو ۸ سالشونه و بچه های شجاع و مهربونی هستند. پدر و مادر اون باهم همسایه هستند و مریم و علی بعد از انجام تکالیف و کمک به پدر و مادرشون به حیاط آپارتمان می روند و باهم بازی می کنند.
یک روز، علی کفش نو خریده بود و نمی تونست بندهاش رو ببنده و با بندهای باز رفت پایین که بازی کنه، چند دقیقه که گذشت بند زیر پاش گیر کرد و افتاد. مریم که از مادرش یاد گرفته بود بند کفشش رو ببنده سریع به کمک علی رفت و به اون یاد داد که چجوری بند کفشش رو ببنده تا زمین نخوره.
اونا به بازیشون ادامه دادند اما مریم هرکاری می کرد نمی تونست توپ را داخل سبد پرت کنه، برای همین خیلی ناراحت بود علی که ناراحتی مریم رو دید به مریم یاد داد چجوری توپ پرتاب کنه و مریم هم کلی توپ داخل سبد پرت کرد.
مامان مریم صداشون زد و ازشون خواست که مثل یک تیم با هم همکاری کنند و نذری ها را پخش کنند. علی سینی رو گرفت و مریم زنگ همسایه ها را می زد و آش ها رو تقسیم می کرد. مریم گفت که علی چون تو بودی من تونستم زودتر نذری ها رو پخش کنم و حالا زودتر می تونیم بریم بازی کنیم.
اون روز روزی خیلی خوبی برای علی و مریم بود و هردو بهم کمک کردند، علی یاد گرفت چجوری بند کفشش رو ببنده و مریم یاد گرفت که توپ را داخل سبد بندازه. از طرفی اونا فهمیدن که با کار گروهی و تیمی می تونن کارها رو سریع تر و بهتر انجام دهند.
روزی روزگاری در کنار چشمه ای لک لکی زندگی می کرد و همیشه تعداد زیادی ماهی میخورد و سیر بود اما با بالا رفتن سن به مرور شکار کم تری داشت و گرسنه می ماند. برای همین تصمیم گرفت تا کاری کند. این بار کنار رودخانه ایستاد اما شکار نکرد به مرور ماهی ها و خرچنگ ها از او پرسیدند که چه شده است؟
لک لک به ماهی ها گفت که از انسان ها شنیده است که قرار است آن چشمه قرار است خشک شود و به ماهی ها و خرچنگ ها پیشنهاد داد که آن ها را با منقار خود به دریاچه ای که در نزدیکی دیده است منتقل کند تا زنده بمانند.
هر بار لک لک بر میگشت و به ماهی ها میگفت که دوستانشان در جایی امن خوشحال منتظر آن ها هستند تا زمانی که نوبت به آخرین خرچنگ رسید. هنگامی که آخرین خرچنگ در منقار لک لک بود متوجه شد که زیر پایشان خبری از دریاچه نیست. هنگامی که از لک لک پرسید که کجا می روند لک لک به زیر پایشان اشاره کرد و خرچنگ انبوهی استخان ماهی مشاهده کرد.
در این هنگام خرجنگ که متوجچه نیت لک لک شده بود با پنجه های تیزش گردن لک لک را چنگ گرفت و هر دو به زمین افتادند. خرچنگ به دلیل گوست محکمی که داشت زنده ماند و راه خود را به چشمه پیدا کرد.
نتبجه گیری: این داستان به کودکان کمک می کند تا به هرکسی اعتماد نکنند و همیشه از هوش خود کمک بگیرند.
روزی از روزها کبوتر دانایی بود که بسیار عاقل بود و تمام کبوترهای دیگر به او احترام می گذاشتند. روزی کبوترها در حال گشتن دانه های برنج زیادی دیدند و به سمت آن رفتند. و ناگهان همه در تار صیاد گیر کردند. پرنده دانا از روی شاخه درخت متوجه این اتفاق شد.
کبوترها گریه می کردند و ناراحت نبودند که ناگهان صدای کبوتر دانا را شنیدند: تور را به سمت خودتان نکشید و به جای آن همه باهم پرواز کنید. کبوترها همزمان شروع به پر زدن کردن و تور را با خود بلند کردند. کبوتر خردمند نزد موش رفت و از او خواست تا با دندان های تیز خود تور را پاره کند و در نهایت پرنده ها آزاد شدند.
نتیجه اخلافی: اهمیت کار اخلافی
قصه شب آموزنده
داستان ۴: داستان لاک پشت و غاز
در سرزمینی دور دو لک لک و یک لاک پشت با هم دوست بودند و در کنار هم زندگی می کردند به مرور آن سرزمین دچار خشک سالی شد و لک لک ها قصد کردند که از آن سرزمین کوچ کنند. در این هنگام لاک پشت گریه می کرد و نمیخواست که دوستانش او را ترک کنند اما نمی توانست پرواز کند.
لک لک ها که گریه او را دیدند به او گفتند: ما آرواره های قوی داریم اگر بتوانی از دستورات ما پیروی کنی می توانیم تو را با خودمان ببریم. لاک پشت با خوشحالی موافقت کرد. غاز ها با منقار خود دو انتهای یک چوب را گرفتند و از لاک پشت خواستند که میان چوب را با آرواره خود محکم بگیرد و از او خواستند تا در تمام طول پرواز ساکت بماند.
غازها پرواز کردند در طول مسیر مردم میخندیدند و به هم میگفتند نگاه کنید غاز ها یک لاک پشت را جابه جا می کنند. ناگهان لاک پشت گفت : این آدم ها چه می گویند و به پایین پرت شد. لک لک ها با افسوس به او نگاه کردند و زیر لب گفتند: لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.
نتیجه گیری: حرف زدن بی موقع باعث به خطر افتادن خیلی چیزها می شود.
قصه شب برای کودکان هشت ساله
داستان ۵: داستان سه ماهی
روزی سه ماهی در دریاچه ای زندگی می کردند و با هم دوست بودند، ماهی اول بسیار عاقل بود و همیشه به مسائل عاقلانه نگاه می کرد، ماهی دوم مدبر و شاد بود و ماهی سوم به سرنوشت اعتقاد داشت. روزی ماهیگیری با دوستانش به آن چشمه آمد و با دیدن ماهی ها گفت فردا می آییم و ماهیگیری می کنیم. ماهی اول که این حرف ها را شنیده بود آمد و این حرف را به دوستانش زد.
ماهی دانا به آن ها گفت که بیایند و از کانال به دریاچه ای دیگر بروند، ماهی دوم که شاد و مدبر بود گفت فردا راهی برای فرار از دست آن ها پیدا می کند و سومی نیز گفت که او همیشه اینجا زندگی می کرده و هرچه بشود مهم نیست. ماهی اول از طریق کانال فرار کرد. فردا شد و ماهیگیران آمدند. و با تور دو ماهی را اسیر کردند ماهی مدبر خود را به مردن زد و ماهیگیران او را رها کردند ولی ماهی سوم را گرفتند و خورند.
نتبجه: کسی که خود را با شرایط وفق ندهد اسیر می شود.
نکته: « این داستان برای کودکان بزرگسال مناسب تر است و ممکن است کودکان کم سن را ناراحت کند»
روزی روزگاری در حنگلی شیری گرسنه و وحشی زندگی می کرد که تمام حیوانات را شکار می کرد و بسیار دردنده بود. حیوانات که از جان خود ترسیده بودند نزد شیر رفتند و به او گفتند ما هر روز نزد تو قربانی می آوریم ولی از ما شکار نکن، شیر پذیرفت. بالاخره نوبت به خرگوش باهوش رسید، خرگوش کلی فکر کرد و نقشه چید.
روزی که قرار بود خوراک شیر شود دیر از خواب بیدار شد و به آرامی به نزد شیر رفت . وقتی رسید متوجه شد که شیر بسیار عصبانی است. به آرامی و با ترس گفت جناب شیر حیوانات برای شما شش خرگوش آماده کرده بودند اما سر راه شیر دیگری جلوی ما را گرفت و پنج نفر از ما را خورد و به ما گفت که او سلطان جنگل است. شیر نعره ای زد و گفت این شیر کجاست. خرگوش او را به لبه چاهی برد وقتی شیر خم شد تصویر خود را در آب دید و تصور کرد شیر دیگه ای است پنجه خود را به سمت او برد و ناگهان درون آب افتاد و غرق شد.
قصه های آرامبخش کودکانه
داستان۷: پرنده حریص
روزی روزگاری ملکه پرنده ای بود که تمام پرنده ها غذای خود را نزد او می بردند و ملکه غذاها را بین همه تقسیم می کرد تا پرنده ای گرسنه نماند. روزی پرنده ای در راه خود گاری های حمل غذا را دید که از آن ها گندم می ریخت. پرنده جواب حریص شد و فکر کرد که این دانه ها متعلق به اوست.
به پیش ملکه رفت و به او گفت که در راه روستا صیادان زیادی دیده است و بهتراست که بقیه پرندگان از آن مسیر دوری کنند. ملکه که تصور می کرد کبوتر کوچک صداقت دارد حرف او را پذیرفت و به پرنده های دیگر گفت که از روستا دوری کنند. به مرور پرنده چاق تر می شد زیرا دیگر نیازی به پرواز نداشت و غذای او آماده بود. همین باعث شد که یک روز شکارچیان به راحتی او را به دام بیندازند و شکار کنند.
سال ها پیش شیری زندگی می کرد که بسیار مهربان بود و حیوانات جنگل خودش را شکار نمی کرد، شیر که سلطان جنگل بود فکر کرد که برای خود باید درباری تشکیل دهد به همین منظور روباه کلاغ و پلنگ را صدا زد.
او به روباه گفت تو بسیار باهوش هستی پس دست راست من باش، به پلنگ گفت بسیار سریع هستی بنابراین محافظ من خواهی بود و به کلاغ گفت تو بسیار سریع هستی و پرواز می کنی بنابراین فرستنده من هستی و برای من خبر می آوری. من از شما می خواهم که هر روز برای من غذا فراهم کنید.
روزی کلاغ به پیش شیر آمد و گفت ای شیر توانا در بیابان نزدیک جنگل شتر بزرگی دیدم، شتر ها گوشت خیلی خوشمزه ای دارند بیا او را شکار کنیم و همراه با شیر و پلنگ و روباه راحی بیابان شدند اما شیر در بیابان آسیب دید و پنجه هایش سوخت. روباه فکری به سرش زد و سریع به سمت شتر دوید و از او کمک خواست شتر که جوان بود پذیرفت و شیر را تا جنگل رساند.
روباه، پلنگ و کلاغ همه منتظر بودند که شیر شتر را بدرد اما شیر به شتر گفت: ای شتر مهربان من دوست دارم که در دربار من باشید.
روباه و کلاه و پلنگ ناراحت و خشمگین بهم نگاه کردند و به دنبال نقشه ای گشتند. فردا که شد پیش شیر رفتند و گفتند ای شیر توانا ما غذایی برای تو پیدا نکردیم. کلاغ گفت ای شیر مرا بخور تا سیر شوی. روباه گفت تو که پادشاه را سیر نمی کنی پادشاه مرا بخور.
پلنگ گفت من از همه شما گوشت بیش تری دارم پس پادشاه باید مرا بخورد. شتر که این را دید زانو زد و گفت پادشاه باید من را بخورد که از همه بزرگ تر هستم. شیر که از مکر آن ها آگاه شده بود گفت خب پس من شما را به ترتیبی که گفتید می خورم و تا به سمت کلاغ رفت همه بجز شتر فرار کردند.
شیر شتر را در آغوش گرفت و به او گفت که از این به بعد تو بهترین دوست من خواهی بود.
روزی روزگاری الاغی بود که به مزرعه های مختلف میرفت و در مزارع می چرخید. روزی در یکی از مزارغ با یک روباه آشنا شد روباه که از خرگوش های کوچک تغذیه می کرد به الاغ گفت که مزرعه ای می شناسد که پر از علوفه می باشد. روباه و الاغ راه افتادند هنگامی که به مزرعه جدید رسیدند الاغ شروع به خواندن کرد روباه گفت با این کار مزرعه داران به آن ها حمله می کنند اما الاغ گوش نداد و به خواندن ادامه داد. روباره شروع به فرار کرد ولی الاغ که آهنگ می خواند متوجه حمله مزرعه داران نشد.
نتیجه: برای هر کاری جایی وجود دارد.
قصه برای شب کودکان ۹ساله
داستان ۱۰: میمون وفادار
سال ها پیش کشاورزی با همسر و فرزند کوچکش زندگی می کردند روزی از روزها مرد میمون زخمی را در نزدیک خانه پیدا کرد و پس از مداوا آن را نزد همسر خود برد و از او خواست تا زمان بهبودی از میمون مراقبت کنند.
زن کشاورز پذیرفت فقط از او خواست تا میمون را نزد بچه نبرد شاید که به آن آسیب برساند مرد هم قبول کرد اما یک روز که زن خانه نبود مرد بی توجه به میمون برای کاری بیرون رفت. وقتی همسر مرد برگشت متوجه که میمون خونی است و با ترس به اتاق فرزند خود دوید اما مشاهده کرد که بچه سالم است اما ماری در اتاق مرده است. با خوشحالی به سمت میمون رفت و برای او هدایایی خرید تا خوشحال شود.
روزی روزگاری در جنگلی کبکی زندگی می کرد که خانه ای درون درخت داشت خانه کبک بسیار زیبا و گرم بود یک روز که برای شکار بیرون رفته بود خرگوش وارد خانه او شد و آن را تصرف کرد. فردای آن روز که کبک بازگشت با خرگوش دعوا کرد اما خرگوش می گفت که خانه را خالی پیدا کرده و حال مال اوست.
آن ها برای شکایت خود به دنبال قاضی گشتند و به بیرون جنگل رفتند که روباهی دیدند. با کمی ترس از دور روباه را صدا زدند و از او کمک خواستند روباه با صدایی لرزان گفت: من دیگر پیر شده ام و صدای شما را نمی شنوم کمی جلوتر بیایید. وقتی کبک و خرگوش جلو رفتند گربه آن ها را شکار کرد.
نتبجه: نباید به حرف غریبه ها گوش داد.
داستان۱۲: داستان پرندههای کوچک و باد شدید
روزی روزگاری، پرندههای کوچکی روی درخت بلندی زندگی میکردند. یک روز باد شدیدی وزید و شاخهی درختی که روی آن لانه ساخته بودند، ترک خورد. پرندهها خیلی ترسیدند و نمیدانستند چه کار کنند.
یکی از پرندهها گفت: «اگر هرکدام از ما یک چوب کوچک بیاوریم، میتوانیم شاخه را تقویت کنیم و لانهمان را نجات دهیم.»
همه با هم موافقت کردند و شروع به آوردن چوبهای کوچک کردند. هر پرنده به سهم خود تلاش کرد، و در نهایت شاخه آنقدر محکم شد که باد دیگر نتوانست آسیبی به آن بزند.
پرندهها یاد گرفتند که با همکاری و مشارکت، حتی مشکلات بزرگ را هم میتوان حل کرد.
داستان۱۳:کلاغ و دانهی گندم
کلاغ کوچکی در مزرعهای زندگی میکرد. روزی یک دانهی گندم پیدا کرد و با خودش گفت: «اگر این دانه را بخورم، فقط یک وعده سیر میشوم. اما اگر بکارمش، شاید چیز بیشتری به دست بیاورم.»
کلاغ دانه را کاشت و هر روز از آن مراقبت کرد. چند ماه بعد، یک خوشه گندم طلایی رشد کرد. کلاغ خوشه را برداشت، دانهها را جدا کرد و دوباره کاشت. به زودی، مزرعهای کوچک برای خودش داشت.
کلاغ یاد گرفت که صبر و تلاش همیشه نتیجه خوبی دارد.
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/hq720-2-1-1.jpg386686سارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواهhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngسارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواه2024-12-29 10:00:512024-12-29 14:42:12قصه شب برای کودکان هشت ساله
داستان کودک دبستانی، قصه کوتاه برای خواب، قصه برای شب کودکان ۹ساله، قصه کوتاه آموزنده برای همه والدینی که مایلند فرزندانشان عادت های خواندن را شروع کنند ضروری است. هرچه زودتر، بهتر! برای شروع، توجه به این نکته مهم است که کودکان باید خواندن را با ریتم خودشان بدون اجبار شروع کنند. زمان مطالعه باید لذت بخش باشد، اجبار کودک به خواندن ممکن است نتیجه ای کاملاً معکوس داشته باشد که ما در جستجوی آن هستیم.
خواندن سرشار از لذت و راهی برای کشف چیزهای جدید است. این چیزی است که ما می خواهیم آن ها تجربه کنند. داستان های نوشته شده برای کودکان دبستانی به آن ها کمک می کند تا تخیل خود را گسترش دهند و توجه خود را به حیوانات و اطراف خود افزایش دهند.
فواید روانشناسی تربیتی:
شروع به ایجاد رابطه قوی تر با دوستان و همسالان
چگونه با قلدری بچه های دیگر در مدرسه کنار بیاید
مدیریت احساسات در دوران بلوغ
داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)
بهترین داستانها برای بچههای دبستانی، داستانهایی هستند که تخیل آنها را بیدار میکنند، دید آنها را به روی دنیاهای جدید باز میکند و مهمتر از همه، بیشترین تنوع را در اختیارشان میگذارد!
داستان۱: لمس طلایی
روزی پادشاهی به نام سام بود که به دلیل خوبی ها و عدلی که داشت فرشته ای بر او ظاهر شد و گفت که یکی از آرزوهای او را براورده می سازد. سام از او خواست که به هر چیزی که دست بزند به طلا تبدیل شود، فرشته کمی تردید داشت و به او گفت که آرزوی او عاقبت خوبی ندارد امام پادشاه اصرار داشت و بالاخره فرشته آرزوی او را براورده ساخت.
سام که بسیار هیجان زده بود قدرت خود را امتحان کند و همه چیز تبدیل به طلا می شد . اما به زودی، سام گرسنه شد. همانطور که او یک تکه غذا را برداشت، متوجه شد که نمی تواند آن را بخورد و در دستش به طلا تبدیل می شد. سام از گرسنگی ناله می کرد.
دخترش با دیدن ناراحتی سام، برای دلداری دستانش را دور او انداخت و او نیز به طلا تبدیل شد. سام با دیدن این صحنه شروع به گریه کرد ولی هرچه فرشته را صدا می زد دیگر جوابی نمی شنید.
یک روز روباه برای جستجوی غذا به شدت گرسنه شد، او شروع به جستجو کرد، اما چیزی پیدا نکرد که بتواند بخورد. سرانجام در حالی که بسیار گرسنه بود، به دیواری محکم و آجری برخورد کرد. در بالای دیوار، او بزرگترین و آبدارترین انگور ممکن را دید.
روباه برای رسیدن به انگور مجبور بود در هوا بپرد. همانطور که می پرید، دهانش را باز می کرد تا انگورها را بگیرد و از گرسنگی نجات پیدا کند، اما نمی توانست. روباه دوباره تلاش کرد اما باز هم شکست می خورد، بالاخره گرسنگی بر او غلبه کرد.
او چند بار دیگر تلاش کرد اما همچنان شکست می خورد. بالاخره روباه تصمیم گرفت که وقت تسلیم شدن و به خانه رفت و در حالی که دور می شد، زمزمه کرد: “مطمئنم که آن انگورها ترش بودند.”
نتبجه: برای رسیدن به خواسته های خود باید تلاش کنید و بهانه نیاورید. روباه می توانست از کسی کمک بگیرد یا چیزی زیر پای خود بگذارد.
داستان۳: رز مغرور
روزی روزگاری در صحرای دور، گل رز سرخ زیبایی بود که به ظاهر زیبایش افتخار می کرد و همیشه در مورد آن صحبت می کرد، تنها ناراحتی رز این بود که در کنار کاکتوسی زشت رشد می کرد. هر روز، گل رز زیبا کاکتوس را مسخره می کرد و به او میگفت که کاش در کنار کاکتوسی به این زشتی رشد نمی کر.، کاکتوس جوابی نمی داد اما حیوانات و گیاهان دیگر ناراحت شده بودند زیرا فکر می کردند که گل رز زیادی به ظاهر خود مغرور شده است.
روزی از روها در یک تابستان داغ، آبی برای گیاهان باقی نماند همه گیاهان تشنه بودند. گل رز به سرعت شروع به پژمرده شدن کرد. گلبرگ های زیبایش خشک شد و رنگ شاداب خود را از دست داد ولی گیاهان دیگر با او حرف نمی زدند و به او کمک نمی کردند.
در این هنگام گل رز تشنه به کاکتوس نگاه کرد، پرندگان را دید که منقار خود را در کاکتوس فرو می کنند تا کمی آب بنوشد. رز از کاکتوس پرسید که آیا می تواند با کمک او کمی آب بخورد؟ کاکتوس مهربان نگاهی به رز تشنه کرد که چیزی نمانده بود تا خشک شود. بالاخره موافقت کرد و هر دوی آن ها با هم دوست شدند و رز یاد گرفت که نباید به ظاهر خود مغرور شود، زیرا هر موجودی فایده ای دارد و ظاهر همه چیز نیست.
سارا در روستایی دور زندگی می کرد و کار او دوشیدن گاوها بود، پس از دوشیدن او شیر ها را برای فروش به شهر می برد و در مسیر به این فکر می کرد که با پول فروش آن ها چه کارهایی می تواند انجام دهد. او به این فکر کرد که با پول فروش شیر کیک و توت فرنگی تازه بخرد.
کمی جلوتر مرغی دید و با خوشحالی فکر کرد که می تواند با پول خود مرغی بخرد و بعد مرغ تخم می کند و صاحب کلی جوجه و مرغ می شود. جلوتر فکر کرد که با پول فروش جوجه ها می تواند لباس جذابی بخرد تا همه انگشت به دهن بمانند، در همین فکر ها بود که پایش به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد. سارا بلند شد و به شیرهای ریخته و آرزوهای دور و درازش فکر کرد، بپس با سطل های خالی و چشمان اشکی به خانه بازگشت.
مادر سارا با دیدن او آهی کشید و گفت: مگر به تو نگفتم که صبر داشته باش و پیش از نتیجه گیری به اتفاقات بعدی فکر نکن؟
داستان۵: تخم طلا
داستان کوتاه کودکانه با تصویر، روزی مردی در روستا زندگی می کرد که غاز جادویی داشت. غاز او هرروز یک تخم طلا می گذاشت. مرد و همسرش بسیار از وضع خود راضی بودند و روز به روز پولدار تر می شدند، یک روز مرد به همسر خود گفت : همسر من این غاز در درون خود تخم های طلای زیادی دارد به جای اینکه منتظر باشیم تخم بگذارد بیا شکم او را پاره کنیم و تخم های طلا را خارج کنیم.
همسر مرد با این پیشنهاد موافقت کرد. فردای آن روز مرد به سراغ غاز رفت و شکم او را پاره کرد اما در کمال تعجب مشاهده کردند که تخم طلایی در شکم او وجود ندارد. مرد بر سر خود زد و شروع به گریه کرد اما دیگر فایده ای نداشت و آن ها روز به روز فقیر تر شدند.
داستان۶: دوستان جنگل و روز بارونی
در یک جنگل بزرگ و زیبا حیوانات مختلف کنار هم در صلح زندگی می کردند. در میان آنها، خرگوشی به نام پشمک،سنجابی به نام فندق و لاکپشتی به نام آسو دوستانی صمیمی بودند. یک روز صبح، پشمک با صدای بلند گفت: “دوستان! بیا برویم کنار دریاچه بازی کنیم!”
فندق که در حال جمع کردن فندقهایش بود، جواب داد: “فکر خوبی است! من هم میآیم!”
آرام با صدای آرامش گفت: “صبر کنید! من هم آماده میشوم.”
همگی کنار دریاچه جمع شدند و مشغول بازی شدند. ناگهان آسمان تیره شد و صدای رعد و برق بلند شد. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. فندق و پشمک به بازی ادامه دادند اما آسو گفت که بهتره به خانه برگردند. ولی به حرف آسو گوش ندادند، بنابراین آسو خودش به خونه برگشت. بعد از مدتی فندق و پشمک دیدند که لباس هاشون خیس شده و خیلی سردشونه در حالی که آسو در خانه اش کنار شومینه گرم نشسته بود. فندق گفت:
“حق با آرام بود. کاش حرفش را گوش میدادیم!”
پشمک لبخندی زد و گفت:
“از این به بعد بیشتر به حرفهای آرام گوش میکنیم!”
از آن روز به بعد، دوستان جنگل یاد گرفتند که همیشه به نظرات یکدیگر گوش بدهند و با همفکری کار کنند.
در اعماق درخشان دریا ماهی کوچکی به اسم نیما زندگی می کرد که از دریا و طوفان و موج های آن می ترسید. هر بار که طوفان می شد نیما گوشه ای پناه میگرفت و نگران می شد.
یک روز، زمانی که نیموش مشغول شنا کردن بود، موج بزرگی آمد و او را تا عمق دریا برد. نیموش ترسید و شروع به تکان دادن دنبالهاش کرد تا خود را نجات دهد. اما ناگهان صدای دلنشینی از زیر آب به گوشش رسید. این صدا ملایم و آرام بود.
صدای دریا گفت: “نگران نباش نیموش، من دریا هستم. میخواهم به تو نشان دهم که هیچ چیزی در من ترسناک نیست.”
نیما و دریا باهم به دیدن موجودات مختلف رفتند و با تمام عجایب دریا آشنا شد. از آن روز، نیموش متوجه شد که دریا دوست اوست. او یاد گرفت که دریا هرگز به او آسیبی نمیزند، بلکه همیشه مراقب اوست و برایش خانهای امن است.
داستان ۸: بچهفیل شجاع
در جنگلی بزرگ و زیبا خانوادهای از فیلها زندگی میکردند. یکی از آنها بچه فیل کوچکی به نام فیلی بود. فیلی از همه کوچکتر بود، ولی قلب بزرگی داشت. اما یک چیز همیشه او را میترساند: صدای رعد و برق. با صدای رعد و برق سریع فرار می کرد و در خانه پنهان می شود. روزی بچه فیل و مادرش در جنگل قدم می زدند که رعد و برق زد و یکی از جوجه های دارکوب از درخت پایین افتاد. بچه فیل از مادرش خواست که هرچه سریع تر به خانه برگردند.
مادرش به فیلی گفت: “فیلی، من باید به جوجه کمک کنم. اما تو میتوانی شجاع باشی و به من نشان بدهی که از رعد و برق نمیترسی.”
فیلی کمی به اطراف نگاه کرد. در دلش یک حس شجاعت شروع به جوانه زدن کرد. او عمیقاً نفس کشید و تصمیم گرفت که با ترس خود روبهرو شود. در دلش گفت: “من میتوانم این ترس را شکست دهم.”
فیلی به آرامی از مادرش دور شد و در دل جنگل ایستاد. رعد و برق دوباره غرش کرد، اما این بار فیلی به جای فرار کردن، سرش را بالا گرفت و به صدای رعد گوش داد. او متوجه شد که صدای رعد و برق تنها بخشی از طبیعت است و هیچ آسیبی به او نمیزند.
از آن روز به بعد، فیلی دیگر از رعد و برق نمیترسید. او یاد گرفت که شجاعت به معنای نترسیدن از سختیها نیست، بلکه این است که با وجود ترسهایت، بتوانی به پیش بروی و از آنها یاد بگیری.
داستان خیلی کوتاه کودکانه
داستان۹: داستان کوه و درخت
در دامنه کوهی بلند و سرافراز درخت سرسبز و شادی به اسم نهال وجود داشت. یک روز نهال از کوه بزرگ پرسید:
“کوه عزیز، چطور همیشه اینقدر قوی و محکم هستی؟ هیچ چیزی نمیتواند تو را تکان دهد. من همیشه احساس میکنم که بسیار ضعیف و کوچک هستم.”
کوه با صدای نرم و آرامی جواب داد:
“نهال جان، من بزرگ و قوی هستم، اما این قدرت را نه از خودم، بلکه از زمین کمک میگیرم. من همیشه در تلاش هستم تا ثابت بمانم و در برابر طوفانها مقاوم باشم. اما اگر زمین و ریشههای من نبود، من نیز نمیتوانستم ایستاده بمانم. تو هم برای محکم و بزرگ شدن باید ریشه های محکمی داشته باشی”.
روزها گذشت و سرو شروع به تمرین کرد. او تلاش کرد که ریشههایش را به زمین عمیقتر کند و در برابر بادها و طوفانها ایستادگی کند.
یک روز طوفان بزرگی به درختان حمله کرد. نهال که اکنون دیگر شجاع و مقاوم شده بود، به راحتی در برابر طوفان ایستاد. دیگر هیچ ترسی از بادهای تند و بارانهای سنگین نداشت. او درک کرد که همانطور که کوه از زمین قدرت میگیرد، او هم باید از ریشههای خود و قدرت درونش استفاده کند.
پس از طوفان کوه به نهال که اکنون بزرگ و شکوهمند تر از همیشه شده بود گفت: قدرت واقعی در درون ماست.
داستان۱۰: داستان دوستان خوب
در یک روستای کوچک و بسیار زیبا دو دوست خوب به اسم سارا و سیما بودند که همیشه همه جا باهم می رفتند. یک روز، در حال بازی در کنار رودخانه بودند که سیما به طور ناگهانی پایش لغزید و افتاد داخل آب. رودخانه به سرعت جریان داشت و سیما شروع به غرق شدن کرد. سارا که دید سیما در خطر است، بدون لحظهای فکر کردن، به سرعت وارد آب شد و دستش را به سوی سیما دراز کرد.
سیما که ترسیده بود، دست سارا را گرفت و او با تمام قدرتش سیما را بیرون کشید. هر دو خیس و تر بودند، اما سارا لبخند میزد و گفت:
“نترس! همیشه کنار هم هستیم. دوستان همیشه باید در کنار هم باشند.”
از آن روز به بعد، روابط دوستی سارا و سیما حتی محکمتر شد. آنها یاد گرفتند که دوستی یعنی کمک کردن در سختترین شرایط، حتی وقتی که خودت ممکن است در خطر باشی.
این داستان به بچهها یاد میدهد که دوستی واقعی فقط در لحظات خوش نمیبلکه، بلکه در زمانهای سخت و دشوار هم معنا پیدا میکند.
داستان ۱۱: داستان گلابی و سیب
در یک باغ زیبا و سرسبز دو میوه وجود داشت، گلابی و سیب. گلابی همیشه به سیب حسادت می کرد.
یک روز، گلابی به سیب گفت:
“سیب عزیز، تو همیشه درخشان و زیبا هستی. همه دوست دارند تو را ببینند، اما من فقط یک گلابی ساده هستم. چرا کسی به من توجه نمیکند؟”
سیب لبخند زد و به گلابی گفت:
“گلابی عزیز، هر میوهای ویژگیهای خاص خودش را دارد. من شاید درخشان و قرمز هستم، اما تو هم طعمی شیرین و خوشمزه داری که هیچ سیبی نمیتواند آن را داشته باشد. زیبایی فقط در ظاهر نیست، بلکه در طعم و ویژگیهای درونی هم است.”
از آن روز به بعد، گلابی و سیب دیگر هیچگاه خود را با یکدیگر مقایسه نکردند. آنها یاد گرفتند که زیبایی و ارزش واقعی در درون هر موجودی است و باید از خود و ویژگیهای منحصر به فردشان شاد باشند.
این داستان به کودکان میآموزد که نباید خود را با دیگران مقایسه کنند، بلکه باید به ویژگیهای خاص خود افتخار کنند و خودشان را بپذیرند.
قصه های آرامبخش کودکانه
داستان ۱۲: ستاره در شب
در دل شب ستاره ای درخشان و زیبا به اسم سلنا، سلنا هنوز خیلی کوچک بود و همیشه از دیگر ستارگان بزرگ و روشن میترسید. او همیشه فکر میکرد که نمیتواند به اندازه آن ها بدرخشد.
یک شب، وقتی یک کودک در دل شب در حال گم شدن بود، او به آسمان نگاه کرد و سلنا را دید. کودک با دیدن نور او، راه خانهاش را پیدا کرد. و سلنا فهمید که هرچقدر هم کوچک باشد، میتواند دنیای کسی را روشن کند.
این داستان به کودکان یاد میدهد که حتی اگر احساس کنند کوچک هستند یا نمیتوانند مانند دیگران بدرخشند، همیشه چیزی خاص در درونشان وجود دارد که میتواند به دیگران کمک کند و دنیا را بهتر بسازد.
داستان ۱۳: داستان بادکنک و پروانه
در یک روز زیبا و آفتابی، بادکنکی رنگارنگ به نام نیما در یک دکه در کنار پارک به میله ای وصل بود و به فروش میرسید. او از دور به آسمان نگاه میکرد و آرزو میکرد که روزی مانند پروانهها آزادانه در آسمان پرواز کند. بادکنک همیشه میدید که پروانهها با بالهای ظریف و رنگیشان در میان گلها پرواز میکنند و آزادی در هر حرکتشان دیده میشود. نیما با خود میگفت:
“من فقط یک بادکنک هستم که در اینجا بسته شدهام و به زمین چسبیدهام. چقدر آرزو دارم که بتوانم مانند پروانهها در آسمان پرواز کنم.”
پروانه ای از آنجا رد شد و حرف نیما را شنید و گفت:
من درک میکنم که آرزوی پرواز داری، اما هر چیزی ویژگی خاص خود را دارد. من پروانه هستم و بالهایم برای پرواز ساخته شدهاند، اما تو بادکنک هستی و به دلیل لطافت و رنگارنگیات میتوانی شادی به دلها ببخشی. تو در کنار ما زیبایی و نشاط میآوری.
بعد از مدت کوتاهی، یک کودک آمد و با خوشحالی نیما را خرید. او بادکنک را به دست گرفت و در پارک شروع به دویدن کرد. نیما در دست کودک شناور بود و شادی و نشاط را به اطراف میبرد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که هیچکسی نباید خود را با دیگران مقایسه کند. هر کسی ویژگی خاص خود را دارد که میتواند به دنیا زیبایی و شادی بیاورد.
قصه کودکانه برای خواب
داستان ۱۴: آب و آتش
در دل جنگلی سبز و پر از درختان بلند، دو نیروی بزرگ و متفاوت زندگی میکردند. یکی آب و دیگری آتش. هر دو از قدرتهای طبیعی بودند، اما همیشه با یکدیگر در تضاد بودند. آب همیشه سعی میکرد آتش را خاموش کند و آتش هم به طور دائم میخواست که آب را بسوزاند و او را نابود کند.
یک روز، در دل جنگل طوفان شدیدی شروع به وزیدن کرد. درختان به شدت تکان میخوردند و زمین زیر پای همه میلرزید. در این زمان، آتش به جنگل نزدیک شد و در مدت کوتاهی شروع به گسترش کرد. شعلههای آتش هر چیزی را که در مسیرش قرار میگرفت، میسوزاند. آب به سرعت کمک کرد و آتش را خاموش کرد. آتش با عصبانیت گفت:
چرا همیشه من را خاموش می کنی من قدرت زیادی دارم و دوست دارم از آن استفاده کنم.
آب به آرامی گفت:
“تو درست میگویی که قدرت داری. اما من هم قدرت دارم. من میتوانم زندگی را حفظ کنم و دنیای اطراف را نجات دهم. بدون من، زندگی ممکن نیست. باید یاد بگیریم که با هم همکاری کنیم و از قدرتهای خود به درستی استفاده کنیم.”
آتش پس از کمی فکر کردن متوجه شد که آب راست می گوید. از آن روز به بعد، آب و آتش یاد گرفتند که با یکدیگر همکاری کنند. هرگاه آتش در جنگل گسترش مییافت، آب با احتیاط به کمک میآمد تا آتش را به اندازهای که لازم بود، کنترل کند. از طرفی، آتش نیز به نوبه خود به آب کمک میکرد تا مکانهایی که به رطوبت زیادی نیاز داشتند، خشک شوند.
آب و آتش فهمیدند که در کنار هم میتوانند تعادل را برقرار کنند و به زندگی ادامه دهند. هر کدام از آنها نیرویی بزرگ و مهم بود، اما تنها با همکاری و استفاده درست از قدرتهایشان میتوانستند دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کنند.
این داستان به کودکان میآموزد که هر چیزی در دنیا باید در تعادل باشد و همکاری میتواند از هر تضادی چیزی زیبا بسازد.
داستان۱۵: داستان ماهی و مرغابی
در دریاچه ای بزرگ، آرام و زیبا، ماهی کوچک و زیبایی به نام مروارید زندگی میکرد. مروارید همیشه در آب شنا میکرد و از دنیای زیر آب لذت میبرد. او در بین گیاهان آبی و سنگها شنا میکرد و احساس خوشبختی میکرد. اما همیشه یک چیزی او را کنجکاو میکرد: مرغابیها که در کنار دریاچه پرواز میکردند.
او به مرغابی ها نگاه می کرد و همیشه آرزو می کرد که مثل آن ها آزاد باشد و بتواند دنیا را ببیند. مرغابی که از آنجا رد میشد آرزوی مروارید را شنید و گفت:
“درسته که من پرواز میکنم و در آسمان آزادی دارم، اما زندگی من هم سختیهای خود را دارد. وقتی در آسمان پرواز میکنم، باید مراقب بادها و طوفانها باشم. گاهی هم باید به دنبال غذا باشم و در خشکی زندگی کنم که هیچ وقت برای من راحت نیست. هر کدام از ما برای زندگی خود دنیای خاصی داریم که در آن احساس راحتی میکنیم. مهم این است که در جایی که هستیم، از آنچه داریم لذت ببریم”
این داستان به کودکان یاد میدهد که هر کس در جای خود خاص است و باید از آنچه که دارد لذت ببرد. هیچکسی نباید حسرت دنیای دیگری را بخورد، بلکه باید قدر دنیای خود را بداند.
داستان ۱۶ : داستان کوتاه جالب برای مدرسه
من یک دانشمند هستم. همیشه قد کوتاهی داشتم ولی این امر باعث نشد که من ناراحت بشم یا برای موفقیت تلاش نکنم. می خوام برای شما داستان لحظات سختی از دوران دبستان خودم تعریف کنم که ممکن برای خیلی از کودکان در مدرسه رخ بده، این داستان به سازگاری کودک با مدرسه کمک می کند.
همیشه بقیه بچه ها من رو بخاطر قدم مسخره می کردند ولی من درس خون بودم و سعی می کردم دوستان خوبی برای خودم داشته باشم برای همین هم همیشه قلدرهای مدرسه شکست می خوردند چون من و دوستام تعدادمون زیاد بودند و نمی تونستند به ما زور بگن یا مارو اذیت کنند.
بردن اسباب بازی به مدرسه ممنوع بود اما من یک روز یک اسباب بازی داخل کیفم گذاشتم و به مدرسه رفتم. زنگ تفریح از ترس اینکه اسباب بازی منو بردارن داخل کلاس موندم، گروه قلدرهای مدرسه وقتی دیدن من داخل کلاس موندم اسباب بازی من رو گرفتند و گفتن که اگر به کسی بگم اسباب بازی من رو به معاون میدن و من اخراج میشم.
از همون روز زندگی من سیاه شد چون مجبور بودم هرچی اون ها بهم میگن رو گوش کنم، دیگه دوست نداشتم مدرسه برم و به مرور تمام دوست هام رو از دست دادم. درسم افت کرده بود و الان دیگه جرمم فقط اوردن اسباب بازی به مدرسه نبود و قلدری و اذیت کردن بچه ها هم بهش اضافه شده بود.
خسته شده بودم برای همین پیش خانوادم رفتم و به اونا گفتم که دیگه نمیخوام مدرسه برم. اما پدر و مادرم به آرامی با من صحبت می کردند و به من گفتند که باید دلیلم رو به اونا بگم و به من قول دادند که کمکم کنند و قضاوتم نکنند. من هم که از وضعیت خسته شده بودم تمام ماجرا را از اول تا آخر گفتم به آخرش که رسیدم صورتم از اشک خیس خیس شده بود.
پدر و مادرم من رو بغل کردند بعد به من توضیح دادند که در مدرسه هیچ دانش آموزی حق نداره به دیگری زور بگه، گفتند اگر من مسئولیت اسباب بازی را قبول می کردم و معذرت خواهی می کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد ولی الان آسیب زیادی دیدم و دوستام رو از دست دادم.
صبح والدینم با من به مدرسه اومدند و از مدیر خواستند که به خاطر کارهای من، من رو ببخشه. من همه دوستام را جمع کردم و با شجاعت موضوع را برای آن ها تعریف کردم. همه دوستام من رو بخشیدن و بچه های قلدر هم مجبور شدن قول بدن که دیگه کسی رو اذیت نمی کنند.
بازهم من و دوستام گروه خودمون رو تشکیل دادیم و دیگه اجازه ندادیم کسی مارو اذیت کنه. از اون به بعد هرمشکلی پیش میومد پیش مشاور می رفتم یا با والدینم حرف می زدم چون وظیفه آن ها محافظت از ماست. پس نباید این موضوعات را از آن ها پنهان کنیم.
داستان کودکانه
داستان ۱۷: روزی که باران متوقف شد
در شهری بزرگ دختری به اسم سما زندگی می کرد. روزی در شهر آن ها باران شروع به باریدن کرد. باران مدتی بود که میبارید و هیچ علامتی از توقف آن دیده نمیشد. درختان و گیاهان سرشار از آب شده بودند و رودخانهها به شدت جاری بودند. اما همه نگران بودند، چون برای کشاورزان این باران بیوقفه خطرناک بود.
سما نگران از پنجره به بیرون نگاه می کرد. پدرش که متوجه نگرانی سما شده بود گفت:
به جای نگران بودن، میتوانیم به طبیعت کمک کنیم تا تعادل خود را پیدا کند. باید از زمین و گیاهان مراقبت کنیم، آنها را رها نکنیم و یاد بگیریم که در هر شرایطی صبر کنیم. گاهی باید به طبیعت زمان بدهیم تا دوباره به آرامش برسد.
نگار تصمیم گرفت که به دیگر اهالی دهکده بگوید که کمی صبر کنند و به طبیعت فرصت دهند تا خودش را بازیابی کند. او به همه یادآوری کرد که با مراقبت از زمین و گیاهان، میتوانند کمک کنند تا این روزهای بارانی به پایان برسد.
بعد از چند روز، بالاخره باران متوقف شد. آسمان آرام آرام باز شد و خورشید دوباره در آسمان درخشید. همه اهالی دهکده نفس راحتی کشیدند و به زمین نگاه کردند که همچنان سرشار از آب بود.
این داستان به کودکان یاد میدهد که در زندگی باید صبر و شکیبایی داشته باشیم و در زمانهای سخت از طبیعت و دنیای اطراف خود مراقبت کنیم تا همه چیز به آرامش برسد.
داستان ۱۸: پنگوئنی که به آرزوش رسید
در سرزمینی دور پنگوئنی به اسم نازنین زندگی می کرد که کنار خانوادش خیلی خوشحال بود ولی آرزو داشت که حداقل یک بار نور خورشید را احساس کند. اما جایی که نازنین زندگی می کرد پر از برف و یخ بود و همه به او میگفتند که آرزویی محال دارد.
یک روز نازنین متوجه خورشید شد که در سمت مخالف سرزمینش می درخشید با ناراحتی گفت:
“ای خورشید مهربان! آیا میتوانی من را به جایی ببری که گرما و نور باشد؟ من از سرمای زیاد خسته شدهام. به من کمک کن تا بتوانم گرمای تو را حس کنم.”
ناگهان، صدای آرام و دلنشینی از آسمان به گوش نازنین رسید. این صدای خورشید بود که به سیرا گفت:
“سیرا عزیز، من همیشه در آسمان خواهم بود و نور و گرما را برای همه جهان میآورم. اما هر جایی که من باشم، چیزی که در آنجا زندگی میکند باید خود را با آن شرایط وفق دهد. تو به خاطر سرمای زیاد نگران نباش. تو به دنیا آمدهای که در این سرزمین یخزده زندگی کنی و در اینجا خانهات است، هرکسی در یک خانه با شرایط خاص زندگی می کند، خیلی از موجودات آرزو دارند که یک بار برف را تجربه کنند.”
نازنین آرام گرفت و فهمید که گرما و سرما هر دو ویژگیهای خاص خود را دارند. او به خانه برگشت و با شجاعت بیشتری در میان یخها بازی کرد و به دنیای اطرافش نگاه کرد. حالا دیگر احساس نارضایتی نداشت، بلکه از دنیای سرد خود لذت میبرد و میدانست که هر جایی که باشد، باید از آنچه که دارد شاد باشد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که هر جایی که باشیم و هر شرایطی که داشته باشیم، باید از آنچه داریم لذت ببریم و درک کنیم که هر جایی ویژگیهای خاص خود را دارد.
داستان ۱۹: دختری که با یک درخت دوست شد
در جنگلی بزرگ با درخت های بزرگ، یک درخت بزرگ و سرسبز به اسم هانا زندگی می کرد. . او با شاخههای گستردهاش سایهای آرامشبخش به جنگل میبخشید و صدای نسیم که از میان برگهایش عبور میکرد، همیشه آرامش خاصی به دل حیوانات و پرندگان میداد.
یک روز دختری به اسم انا با خانوادش از جنگل رد شدند. درخت بزرگ را دید و به هانا گفت:
سلام درخت بزرگ مرسی که سایه بزرگت بهمون کمک میکنه راحت اینجا استراحت کنیم.
هانا با محبت به انا نگاه کرد و گفت:
“من از زمانی که کوچک بودم در اینجا رشد کردم. در طول سالها، طوفانها و بارانهای زیادی را تجربه کردهام. درختانی که کنارم بودند، بعضی وقتها به دلیل طوفانها از بین رفتند، ولی من همچنان ایستادهام. این قدرت من از زمین و ریشههایم است. من همیشه درختان دیگر را حمایت کردهام و آنها هم به من کمک کردهاند.”
انا گفت:
درخت بزرگ آیا درخت ها هم احساس دارند؟
درخت بزرگ شاخه هایش را تکان داد و گفت:
“بله، انا. ما درختان هم احساس داریم، اما به گونهای متفاوت. ما از طریق ریشههایمان با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم و از طریق برگها و شاخههایمان با جهان پیرامون خود در ارتباط هستیم. وقتی به درختی نگاه میکنی، باید بدانیم که ما با طبیعت ارتباط برقرار کردهایم.”
انا با دل پر از شادمانی از کنار سرو برخاست و تصمیم گرفت از این پس بیشتر از درختها مراقبت کند. او دیگر هرگز شاخهای را نمیشکست یا خاک را آلوده نمیکرد. او یاد گرفته بود که درختها باید دوست داشته شوند و باید از آنها مراقبت کرد تا بتوانند در دنیای زیبای خود ادامه دهند.
در جنگلی بزرگ جغدی به اسم سینا زندگی می کرد که خیلی باهوش بود. یک روز که بالای درخت نشسته بود پسر بچه ای را دید. پسر بچه سمت جغد آمد و گفت:
“سلام سینا! میدانی که من همیشه از شما جغدها شنیدهام که بسیار دانا و حکیم هستید. میتوانم یک روز با تو باشم و از زندگی تو یاد بگیرم؟”
سینا صدای ملایم و حکیمانهای گفت:
“سلام ای پسر کوچولو! البته که میتوانی با من باشی. من زندگی طولانی و تجربههای زیادی دارم. بگذار به تو نشان دهم که چگونه در شبها میبینم و چطور دنیای شب متفاوت از روز است.”
در طول مسیر به سمت جنگل سینا به پسر کوچک که اسمش الیاس بود گفت:
“شبها دنیای خاصی دارند. وقتی همه در خوابند، من از چشمان تیز خود برای شکار و مراقبت از جنگل استفاده میکنم. شبها تاریک است، اما من میتوانم به راحتی تمام جزئیات اطرافم را ببینم. چشمانم به گونهای طراحی شده که در تاریکی روشنایی خاصی را احساس کنم.”
الیاس با تعجب گفت:
“چطور ممکن است؟ من هیچ وقت نمیتوانم در شب خوب ببینم.”
سینا با لبخند پاسخ داد:
“هر موجودی در طبیعت ویژگیهای خاص خود را دارد. تو در روز بهترین میبینی و من در شب. این تفاوتها باعث میشود تا هرکدام از ما در زمان مناسب بهترین کار را انجام دهیم.”
در پایان روز، سینا به الیاس گفت:
“حالا که با من یک روز را گذراندی، شاید بیشتر بفهمی که دنیای شب و دنیای روز هر دو زیباییهای خاص خود را دارند. در زندگی همیشه باید با آنچه داریم کنار بیاییم و از هر موقعیت به بهترین نحو استفاده کنیم.”
الیاس با ذهنی پر از سوالات و جوابها به خانه برگشت و دانست که هر موجودی در طبیعت جایگاه خاص خود را دارد و باید از آن بهرهبرداری کند.
قصه برای شب کودکان ۸ساله
داستان ۲۱: باد و دانه
در باغی بزرگ دانه ای بر زمین افتاده بود به اسم رایان که دوست داشت هرچه زودتر درختی بزرگ شود تا کلی میوه دهد و شاخه های بزرگی داشته باشد اما نمی دانست چطور باید به این ها برسد. یک روز، باد که همیشه در دشت میوزید، به دانه نگاه کرد و با مهربانی گفت:
“سلام دانه کوچک! چه آرزویی داری؟”
رایان که از صدای باد تعجب کرده بود، با صدای نگران پاسخ داد:
“سلام باد! من میخواهم روزی تبدیل به درختی بزرگ و سرسبز شوم. اما من هیچکجا نمیتوانم ریشه بزنم و رشد کنم ولی من خیلی کوچیک هستم.”
باد با لبخندی گفت:
“نگران نباش، دانه کوچک! من میتوانم به تو کمک کنم. برای رشد، گاهی باید در مکانی جدید شروع کنی. بگذار من تو را جابهجا کنم و به جایی ببرم که بتوانی ریشه بزنی و رشد کنی.”
باد دانه را به همراه خود به آسمان برد و از میان ابرها و درختان عبور کرد. باد با دقت و ملایمت دانه را در مکانی مناسب و سرسبز قرار داد.
با گذشت زمان، دانه کوچک شروع به ریشه زدن کرد و رشد کرد. روزها گذشت و او تبدیل به نهالی کوچک شد. هر روز که باد میوزید، رایان به یاد میآورد که باد چطور او را به جایی که امروز بود رسانده بود. او فهمید که گاهی در زندگی، باید از تغییرات و کمکهای دیگران استفاده کرد تا به آرزوهایمان برسیم.
در نهایت، رایان تبدیل به درختی بزرگ و زیبا شد که سایهاش را بر زمین گسترده بود و از باد میخواست که برای دیگر دانهها نیز به همان گونه کمک کند تا آنها هم روزی به درختانی بزرگ تبدیل شوند.
نکته این داستان این است که به کودکان یاد می دهد تا یاد بگیرند گاهی برای تغییر لازم است جایی که در آن هستیم را تغییر دهیم و از کمکهای دیگران بهره ببریم تا به موفقیت برسیم.
در باغچه ای گل های رنگارنگ و زیبا کنار هم زیبا می کردند اما اختلاف نظرهایی هم داشتندُک روز، گل سرخ با غرور گفت:
“من زیباترین گل این باغچه هستم. همه انسانها عاشق رنگ قرمز من هستند. اگر من نبودم، این باغچه اصلاً ارزش نداشت. انسان ها عاشق این هستند که من را بهم هدیه دهند” گل آفتابگردان که از این حرف ناراحت شده بود، پاسخ داد:
“زیبایی تو قبول، اما من با دیدن خورشید و دنبال کردن نور، امید و شادی به باغچه میآورم. تو فقط به زیباییات فکر میکنی، اما من باغچه را زنده نگه میدارم.” گل نرگس سعی کرد آن ها را آرام کند بنابراین آرام گفت:
“دوستان عزیز، چرا با هم بحث میکنید؟ هر کدام از ما ویژگی خاص خودمان را داریم. من با عطرم فضا را خوشبو میکنم و همه از رایحهام لذت میبرند. اگر هر کدام از ما نبود، این باغچه کامل نمیشد ما هر کدام ویژگی هایی داریم که ما را خاص و زیبا می کند.”
اما گل سرخ و آفتابگردان همچنان مشغول بحث بودند. این اختلاف نظرها ادامه داشت تا اینکه باغبان باغچه آمد و با لبخند گفت:
“ای گلهای زیبا، چرا بحث میکنید؟ هر کدام از شما نقش مهمی در این باغچه دارید. گل سرخ، تو با زیباییات چشمها را خیره میکنی. گل آفتابگردان، تو با نور و گرمای خورشید، به باغچه انرژی میدهی. و تو، گل نرگس، با عطرت همه را شاد و آرام میکنی. این باغچه به لطف همه شما زیباست.”
گل ها نگاهی به هم کردند و با کمی فکر به این نتیجه رسیدند که باغبان درست می گفت.
از آن روز به بعد، گلهای باغچه به جای بحث، با هم همکاری کردند و فهمیدند که تفاوتهایشان چیزی است که آنها را خاص میکند. باغچه حالا زیباتر و شادتر از همیشه بود.
این داستان به کودکان یاد میدهد که هر کسی ویژگیهای خاص خود را دارد و با همکاری و درک تفاوتها میتوان دنیایی زیبا و هماهنگ ساخت.
داستان۲۳: شیرینی هدیه
در باغ بزرگی کاخی بود که در آن زنی زندگی می کرد که به او ننه قندی می گفتند. این زن برای تمام حیوانات باغ شیرینی های خوشمزه درست می کرد یک روز ننه قندی جشنی به راه انداخت و گفت:
«حیوانات عزیز من هرکس برنده این جشن شود یک سبد بزرگ پر از شیرینیهای من جایزه خواهد گرفت در این جشن کسی برنده می شود که دیگران را شاد کند!»
هرکس چیزی گفت. خرگوش گفت من بلندتر از همه می پرم و همه را شاد می کنم. پرنده گفت من پرهایم را باز می کنم و همه شاد می شوند.
در این میان مورچه ساکت مانده بود و فکر می کرد چگونه می تواند باعث شادی دیگران شود.
او تصمیم گرفت که باغ را تمیز کند. مورچه کوچک شروع به جمع کردن برگهای خشک و آشغالهای باغ کرد و آنجا را تمیز و مرتب کرد.
وقتی مسابقه تمام شد، عمو قندی به باغ آمد و گفت:
“هر کدام از شما باغ را زیبا و شادتر کردید و همه فوقالعاده بودند. اما مورچه کوچولو، تو کاری کردی که همه از آن لذت ببرند. تو باغ را تمیز و مرتب کردی تا همه ما بتوانیم بهتر از آن استفاده کنیم.”
این داستان به کودکان یاد میدهد که هر کار کوچکی، اگر با دل انجام شود، میتواند تأثیر بزرگی داشته باشد.
در گوشهای از یک باغ بزرگ و زیبا در گوشه ای از جهان، گنجشکی کوچک به نام چلچله و خرگوشی بازیگوش به نام گوشدراز زندگی میکردند که بهترین دوست هم بودند. اما گاهی اوقات، اختلافنظرهایی میانشان پیش میآمد.
یک روز گرم تابستان، چلچله گفت:
“خرگوش عزیز! بیا پرواز کنیم و دنیا را از بالا ببینیم. آسمان خیلی زیباست!”
خرگوش که به پاهای خود نگاه میکرد، با خنده گفت:
“پرواز؟ من که بال ندارم! اما بیا با هم زیر بوتهها بدویم و لانهای بزرگ درست کنیم.”
این گفتوگو باعث شد هر کدام فکر کنند که دنیای دیگری بهتر است. گنجشک فکر کرد پرواز خیلی بهتر از دویدن است، و خرگوش هم دویدن در میان علفها را برترین کار میدانست. چلچله روز زمین نشست و از میان علف ها به گوش دراز نگاه کرد و گفت:
“حق با توست، گوشدراز! زیبایی زمین هم شگفتانگیز است.”
بعد از آن چلچله خرگوش را با خود به روی بالاترین شاخه درخت برد و به او آسمان را نشان داد. خرگوش که از آن بالا به دشت نگاه میکرد، شگفتزده شد و گفت:
“حق با توست، چلچله ! آسمان هم دنیای خاص خودش را دارد.”
از آن روز به بعد، گنجشک و خرگوش تصمیم گرفتند به دنیای یکدیگر احترام بگذارند و یاد گرفتند که هر کس با ویژگیهای خودش دنیا را به شکلی متفاوت میبیند. آنها دوستان بهتری شدند و با هم لحظات شاد و زیبایی را گذراندند.
این داستان به کودکان یاد میدهد که هر کس دیدگاه و تواناییهای خاص خود را دارد، و احترام به تفاوتها میتواند دوستیها را عمیقتر کند.
داستان کودکانه دخترانه
داستان ۲۵: کتاب و دلیری
در شهری کوچک، کتابخانهای قدیمی وجود داشت که در آن کتابهای زیادی درباره شجاعت، دوستی، و ماجراجویی نگهداری میشد. در گوشهای از این کتابخانه، کتابی قدیمی به نام “کتاب دلیری” بود. این کتاب سالها روی قفسه مانده بود و کسی به سراغش نمیرفت، زیرا جلدش کهنه شده بود و ظاهرش جذاب به نظر نمیرسید.
روزی از روزها پسری کوچک به نام ایمان در کتابخانه قدم می زد که این کتاب توجهش را جلب کرد. ماهان با تردید کتاب را گرفت و به خانه برد.
وقتی ماهان شروع به خواندن کتاب کرد، داستانی شگفتانگیز درباره پسری به نام کیان را کشف کرد. کیان پسرکی شجاع بود که با ترسهایش روبهرو میشد و به دیگران کمک میکرد. در هر فصل از کتاب، کیان با چالشهای جدیدی روبهرو میشد: نجات حیوانات از جنگل، کمک به دوستی که گم شده بود، و حتی روبهرو شدن با سایهای ترسناک که معلوم شد چیزی جز باد و برگهای درخت نبود.
ماهان با خواندن داستانهای کیان، کمکم فهمید که شجاعت به معنای نترس بودن نیست، بلکه به معنای روبهرو شدن با ترسها و تلاش برای غلبه بر آنهاست. او تصمیم گرفت که خودش هم شجاع باشد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که شجاعت تنها در ماجراجوییهای بزرگ نیست، بلکه در کارهای کوچک و مهربانیهای روزمره نهفته است.
داستان ۲۶:پیرمرد و پرنده
در یک روستای کوچک و آرام، پیرمردی مهربان به نام عمو علی زندگی میکرد. عمو علی باغچه کوچکی داشت که پر از گلهای زیبا و درختان میوه بود. او هر روز صبح به باغچهاش میرفت و با عشق به گلها آب میداد و به پرندگان دانه میریخت. به سگ ها و گربه ها غذا می داد و با همه دوست بود.
یک روز، وقتی عمو رضا کنار درخت سیبش نشسته بود، پرنده کوچکی به نام چکاوک که زخمی شده بود، روی زمین افتاد. عمو رضا به آرامی پرنده را برداشت و گفت:
“ای پرنده کوچک، تو به کمک نیاز داری. نگران نباش، من تو را خوب میکنم.”
چکاوک کمکم بهتر شد و توانست دوباره بال بزند. اما او دیگر دوست نداشت از عمو رضا جدا شود او از پرواز می ترسید. یک روز، عمو رضا به او گفت:
“پرنده کوچولو، حالا که حالت خوب شده، باید به آسمان برگردی. جای تو اینجا نیست، بلکه در دل آسمان است.”
چکاوک ابتدا تردید داشت، اما عمو رضا به او اطمینان داد که میتواند از پس پرواز دوباره بربیاید. با دلگرمی عمو رضا، پرنده به پرواز درآمد و به سوی آسمان آبی اوج گرفت.
چکاوک هر روز برمیگشت و روی درخت سیب عمو رضا مینشست. او برای عمو رضا آواز میخواند و با او بازی می کرد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که مهربانی و کمک به دیگران، حتی اگر کوچک باشد، میتواند دنیای زیبایی بسازد و دوستیهای بینظیری شکل دهد
در دل جنگل سرسبزی، شیری قدرتمند به نام شاهین زندگی میکرد. او پادشاه جنگل بود و همه حیوانات از او میترسیدند. یک روز، شاهین بعد از یک شکار موفق، زیر سایه درختی بزرگ خوابید.
همان موقع، موش کوچکی که در نزدیکی لانهاش بازی میکرد، به شیر نزدیک شد. او از دیدن شیر از نزدیک هیجانزده شد و کنجکاوانه به سمت او رفت. اما وقتی به دم شیر نزدیک شد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و روی دم او پرید!
شیر از خواب بیدار شد و خواست موش را بخورد که موش گفت:
ای شیر بزرگ من را نخور من هم یک روز به تو کمک می کنم.
شیر خندید و گفت:
موجودی به کوچکی تو هیچ کمکی به من نمی تواند بکند اما اجازه می دهم فرار کنی.
چند روز گذشت. روزی شیر در جنگل گرفتار تور بزرگی شد که شکارچیان برای او پهن کرده بودند. هرچه تلاش کرد، نتوانست از تور رها شود. او با صدای بلند غرید و از حیوانات کمک خواست. موش کوچک که صدای او را شنید، فوراً به سمت شیر دوید. وقتی به شیر رسید، گفت:
“نگران نباش، دوست من. حالا نوبت من است که کمکت کنم.”
موش با دندانهای تیزش شروع به جویدن طنابهای تور کرد. بعد از مدتی، تور پاره شد و شیر آزاد شد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که نباید کسی را بر اساس ظاهر یا اندازهاش قضاوت کرد، زیرا هر کسی میتواند در موقعیتی خاص نقش مهمی داشته باشد
داستان۲۸: خواهران نور و تاریکی
در روستای کوچکی، دو خواهر به نام نور و تاریکی زندگی میکردند. نور همیشه شاد و پرانرژی بود. او عاشق صبح زود، آفتاب درخشان و رنگهای زنده طبیعت بود. اما تاریکی آرام و متفکر بود و عاشق شبهای پرستاره، آرامش و سکوت بود.
روزی این دو خواهر تصمیم گرفتند باغچه کوچکی بسازند. نور گفت:
“باید باغچهمان پر از گلهای رنگارنگ باشد، تا مثل روز بدرخشد!”
تاریکی با لبخندی گفت:
“اما نباید فقط به روز فکر کنیم. شب هم زیبایی خودش را دارد. باید گلهایی بکاریم که در شب شکوفا شوند و در آرامش بدرخشند.”
آنها شروع به کار کردند. نور گلهای رنگارنگی کاشت که به نور خورشید نیاز داشتند. تاریکی گیاهانی را کاشت که شبها عطر میدادند و در تاریکی میدرخشیدند.
چند هفته گذشت. در روز، باغچه با گلهای نور زیبا و پرطراوت بود. اما شب که میشد، عطر خوش گیاهان تاریکی باغچه را پر میکرد و گلهای شبتاب درخشان میشدند. همه از سرتا سر دنیا می آمدند تا این باغچه را در روز و شب نگاه کنند.
خواهران هم یاد گرفتند که با تعادل و کمک بهم می توانند هرکاری انجام دهند.
این داستان به کودکان یاد میدهد که تفاوتها و همکاری میتوانند چیزی زیباتر از آنچه بهتنهایی ممکن است، خلق کنند.
داستان۲۹: دوستی در روزهای سخت
در سرزمین های دور در دشتی بی انتها خرگوش و حلزونی وجود داشتند که بهترین دوستان یکدیگر بودند.
روزی، باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیلی بزرگ جنگل را فرا گرفت. بسیاری از حیوانات به تپههای بلند پناه بردند، اما خرگوش که از سیل غافلگیر شده بود، در گودالی گیر افتاد و نمیتوانست فرار کند. او با صدای بلند کمک خواست. حلزون به او رسید و متوجه شد که گیر کرده است به دوست خود گفت:
درست است که من کند هستم اما به تو کمک خواهم کرد.
حلزون به دنبال شاخهای محکم گشت و آن را به داخل گودال انداخت. سپس با همه توانش شاخه را نگه داشت تا رویا بتواند خودش را بیرون بکشد. رویا با تلاش و کمک آرام، از گودال بیرون آمد.
حلزون با لبخند گفت:
“دوستان واقعی در روزهای سخت کنار هم هستند، مهم نیست چقدر قوی یا سریع باشند.”
از آن روز به بعد، دوستی رویا و آرام عمیقتر شد و هر دو یاد گرفتند که هر کس به روش خودش میتواند یاریرسان باشد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که در روزهای سخت، مهربانی و تلاش برای کمک به دیگران اهمیت بیشتری دارد و دوستی واقعی در عمل ثابت میشود.
داستان۳۰: داستان شما
از کودک خود بخواهید داستانی بگوید و آن را در بخش کامنت ها بگذارید تا این بار ما داستان شما را بشنویم.
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/short-story-that-have-moral-lesson-jpg.jpg583875سارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواهhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngسارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواه2024-12-28 10:00:122024-12-29 14:59:36داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)
فواید قصه گویی برای کودکان یکی از قدیمی ترین و لذت بخش ترین فعالیت های انسانی است. قصه ها می توانند در قالب های مختلفی مانند کتاب، نمایش، فیلم، و حتی یک خاطره شخصی ارائه شوند. قصه گویی برای کودکان مزایایزیادی دارد که در این مقاله به برخی از آنها اشاره می کنیم.
به عنوان یک والدین مسئول شما هر چند وقت یکبار برای کودکان خود قصه می خوانید؟ امروز پاسخ این سوال به ندرت و یا هرگز خواهد بود. این روزها با توجه به مشکلات عدیده و فشارهایی که والدین در نزدگی متحمل می شوند به ندرت می توانند برای کودکان خود قصه بخوانند. کمبود اوقات فراغت، وجود تکنولوژی های جدید پیچیدگی ها و مشکلات عدیده ای که خانواده ها با آن دست و پنجه نرم می کنند باعث شده که تقریبا هنر قصه خوانی و فواید قصه گویی برای کودکان در این میان از دست برود.
فواید قصه گویی برای کودکان افزایش سطح هوش اجتماعی آنها و نقشی اساسی در شکل دهی به شخصیت انها دارد. قصه گویی سنتی است که از قدیم وجود داشته و والدین و اجداد ما همواره برای کودکانشانن قصه می گفتند این سنتاکنون نیز به ما رسیده است ادامه مطلب
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/content-3.jpg500750روانشناس متخصص کودکhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngروانشناس متخصص کودک2024-01-05 10:00:472024-01-06 14:15:53فواید قصه گویی برای کودکان ✔️ ۱۱ تاثیر در رشد کودک
قصه های کودکانه، قصه های کودکانه جدید دخترانه، قصه کودکانه برای خواب در این مقاله آمده است. قصه های کودکانه نقش مهمی در تربیت و پرورش کودک دارند، در ادامه قصه های آرامبخش کودکانه ذکر شده است که به بهبود خواب و شرایط کودک نیز کمک می کند بنابراین آن را از دست ندهید.
قصه های کودکانه
قصه های کودکانه باعث می شود که کودک تخیل خود را بهتر پردازش دهد در حقیقت داستان کودک فواید زیادی دارد که در ادامه ذکر شده است:
تخیل و خلاقیت را تحریک می کنند.
به ایجاد احساس همدلی با دیگران کمک می کنند.
کمک می کنند تا با ترس های خود مبارزه کنند.
باعث پرورش حافظه می شود.
مهارت های زبانی را توسعه می دهد.
ظرفیت ادراک و درک را گسترش می دهند.
دایره لغات کودک را غنی می سازد.
یک پیوند خانوادگی بسیار مهم ایجاد می کند.
عادت به خواندن، عشق به کتاب را تشویق می کنند.
محرک بصری قوی است
اطلاعات کودک افزایش می یابد.
اگر عصبی باشند در آرام کردن آن ها بسیار موثر هستند.
۱.داستان شاهزاده شاد
روزی روزگاری یک شاهزاده بود، اما نه هر شاهزاده ای، او یک شاهزاده شاد بود. در زمان سلطنت او صلح و رفاه وجود داشت، به طوری که هنگام مرگ او، همه ساکنان شهر تصمیم گرفتند به افتخار او مجسمه ای تماما طلایی، با یاقوت کبود برای چشم و یاقوتی بر روی قبضه شمشیر، برپا کنند.
بنابراین از آن روز مجسمه شاهزاده شاد همیشه مردم شهر را همراهی می کرد. اما سال ها گذشت، آنقدر زیاد که مردم تقریباً فراموش کردند که چرا به آن مجسمه “شاهزاده خوشبخت” می گفتند. یک غروب اواخر تابستان، پرستویی که برای گذراندن زمستان در گرما به سمت جنوب پرواز می کرد، تصمیم گرفت در پای مجسمه استراحت کند.
پرستو فکر کرد، اینجا پناهگاهی خواهم یافت. می خواست سر کوچکش را زیر بالش بگذارد تا بخوابد که قطره ای روی او افتاد. او به آسمان نگاه کرد، اما همه را پر ستاره و بدون ابر دید، با خود فکرکرد چه چیز عجیبی، با وجود آسمان صاف باران می بارد. دوباره یک قطره دیگر روی او افتاد، سرش را بلند کرد و چیز عجیبی ندید.
پرستو ناراحت شد و با خود فکر کرد این مجسمه حتی نمی تواند مرا از باران پناه دهد، با نگاهی به صورت شاهزاده شاد گفت و آن وقت بود که یک قطره دیگر درست روی سرش افتاد. پرستو بلند گفت: این قطرات باران نیستند، اشکی هستندکه از چشمان مجسمه میبارند، پس پر زد و رفت تا بهتر ببیند.
پرستو پرسید، چرا گریه می کنی؟ مجسمه گفت: من شاهزاده شاد هستم و گریه می کنم زیرا از اینجا می توانم تمام بدبختی های مردمم را ببینم و این من را بسیار غمگین می کند.
پرستو که تحت تأثیر قرار گرفته بود گفت: «بسیار متاسفم».
مجسمه گفت: پرستو عزیز، می تونی کمکم کنی. پایین در آن خانه یک زن بسیار فقیر است، او گلدوزی می کند اما پول کافی برای درمان فرزند بیمار خود را ندارد. یاقوتی را که در شمشیر است برایش می بری؟ پرستو گفت: اما من باید به سمت جنوب پرواز کنم.
اما نگاه اشک آلود شاهزاده باعث شد نظر خود را تغییر دهد پس گفت: باشه، فقط امشب اینجا می مونم و کمکت می کنم.
پرستو یاقوت را گرفت و برای زن برد و وقتی پسرش را با تب شدید در رختخواب دید، لحظه ای روی صورتش ایستاد تا با بال زدنش او را کمی خنک کند. سپس نزد شاهزاده شاد بازگشت و استراحت کرد.
عصر روز بعد پرستو به شاهزاده گفت که می رود.
در اینجای قصه های کودکانه، شاهزاده گفت: پرستو ، یک شب دیگر بمان. مرد جوانی را می بینم که گرسنه است و در سرما در آن خانه زندگی می کند، یکی از یاقوت های کبود را که چشمان من است بردار و برایش ببر.
پرستو در آن زمان اعتراض کرد، اما شاهزاده اصرار کرد و پرستو را راضی کرد و یاقوت کبود را برای مرد جوان برد.
روز بعد پرستو سعی کرد با شاهزاده خداحافظی کند، اما شاهزاده او از او خواست که یکشب دیگر نیز بماند و به پرستو گفت که یک دختر کبریت فروش را دیده که حتی یک کبریت هم نفروخته بود و مطمئناًغذایی برای خوردن ندارد.
شاهزاده شاد گفت: “یاقوت کبود چشم دیگرم را برایش ببر.”
پرستو گفت: اما در آن صورت شما کور خواهید شد!
مجسمه گفت: مهم نیست.
پس پرستو یاقوت کبود را گرفت و برای دخترک کبریت فروش برد.
پرستو نزد شاهزاده برگشت و متوجه شد که چهره او آرام تر است. اما حالا نابینا شده بود و نمی توانست او را تنها بگذارد.
پرستو گفت: حالا دیگر نمی توانی مردم شهرت را ببینی… من در کنارت می مانم و چشمانت خواهم بود
مجسمه گفت: ولی پرستو من تو باید بری جنوب!
اما پرستو نمی خواست او را ترک کند و شروع به پرواز در سراسر شهر کرد و هر آنچه را که دید به او گفت. وقتی با گدا، فقیر یا نیازمندی روبرو می شد، از بدن مجسمه شاهزاده شاد، ورق طلایی کوچکی برمی داشت و برایشآن می برد.
تا اینکه مجسمه شاهزاده شاد کاملاً خاکستری و برهنه شد، بدون اینکه حتی یک برگ طلایی روی آن باشد.
اما اکنون ساکنان شهر کمی شادتر بودند. سرانجام لبخند بزرگی روی صورت شاهزاده بود و پرستو هرگز از همراهی با او دست برنداشت.
نتبجه اخلافی: همه ما میتوانیم کارهای زیادی برای کمک به دیگران انجام دهیم و داستان شاهزاده شاد نشان میدهد که حتی یک مجسمه هم میتواند دیگران را شاد و خوشحال سازد. این افسانه به ما می آموزد که بهترین کاری که می توانیم انجام دهیم این است که باارزش ترین چیزهایی را که داریم را به دیگران اهدا کنید.
۲. داستان کلاع
روزی روزگاری یک کلاغ زندگی می کرد که همه بال هایش سیاه بود. یک روز در حالی که بر فراز جنگل پرواز می کرد، طاووس های زیبایی را در یک چمنزار دید. سپس بالای شاخه درخت ایستاد تا آن ها را تحسین کند. طاووس ها به زودی متوجه شدند که کلاغ روی شاخه نشسته است و آنها را تماشا می کند بنابراین دم های خود را تکان دادند. کلاغ که از زیبایی دم آنها خیره شده بود، پرواز کرد.
پس رفت تا خود را در آب نگاه کند و خود را چنان زشت دید که از شرم تصمیم گرفت دیگر خود را نشان ندهد. او که به رفتار باشکوه و پرهای پر زرق و برق طاووس ها حسادت می کرد، هر روز مخفیانه آن ها را نگاه می کرد.
به مرور کلاغ متوجه شد که در سراسر چمنزار چند پر وجود دارد که از دم طاووس ها افتاده و روی چمنزار باقی مانده است. بنابراین تصمیم گرفت تا غروب آفتاب منتظر بماند تا بتواند مخفیانه آن ها را جمع کند. به محض اینکه موفق به جمع آوری پنج عدد شد، پرواز کرد و در مکانی سرپناه پنهان شد و با کمی چسب آن ها را به دم خود چسباند.
صبح روز بعد او برای تحسین دم طاووس جدیدش در آب برکه رفت و فکر کرد: «حالا من هم به زیبایی طاووس ها هستم. من پیش کلاغهایم میروم و آن ها را از حسادت میمیرم!» کلاغ سپس نزد دوستانش رفت که با دیدن او واقعاً حسادت کردند. اون دم با پرهای طاووس واقعا زیبا بود.
اما متأسفانه کلاغ دوستانش را مسخره کرد و به آن ها گفت که آن ها زشت و پر کچل هستند، دوستان کلاغ نیز به او گفتند که دیگر نمی خواهند او را ببینند.
کلاغ پرواز کرد و رفت تا روی شاخه درختی که معمولاً طاووس ها را از آنجا تماشا می کرد بشیند. او فکر کرد: «کلاغ ها لیاقت من را ندارند، بهتر است با طاووس ها زندگی کنم. از آنجایی که من اکنون به زیبایی آن ها هستم، آن ها حسادت نخواهند کرد.”
و بنابراین کلاغ در میان طاووس ها به علفزار پرواز کرد و با خوشحالی به آن ها سلام کرد. اما طاووسها با دیدن این کلاغ که چند پر زیبا به دمش چسبیدهاند عصبانی شدند زیرا فکر می کردند که پرهای آنان را دزدیده است.
آن ها شروع به دویدن به دنبال او کردند تا او را بیرون کنند و همچنین سعی کردند او را نوک بزنند. سرانجام کلاغ مجبور شد پرواز کند و برود.
کلاغ تحقیر شده و غمگین پرهای طاووس را از دمش جدا کرد و با سرافکندگی به سوی کلاغ های همنوع خود برگشت که با خنده و شوخی از او استقبال کردند، زیرا دوستان همیشگی او بودند.
نتبجه اخلاقی: اگر کلاغ به دنیا بیای، بیهوده است که سعی کنی طاووس باشی تنها بهتر است خودت باشی و خودت را همان طور که هستی دوست بداری. داستان کلاغ نشان می دهد که چقدر تلاش برای شبیه شدن به دیگران بی فایده است و بهتر است یاد بگیریم که از خود و ویژگی هایی که ما را متمایز می کند، قدردانی کنیم.
۳. روباه و انگور
در این قصه شیرین کودکانه آمده است که :
روزی روزگاری روباهی بود که با آرامش در جنگل می چرخید. او به تازگی در کنار نهر آب نوشیدنی خورده بود و در جستجوی غذا به سمت مزارع کشت شده، درست بیرون روستای مجاور، می رفت. صبح دیر بیدار شده بود و احساس گرسنگی می کرد.
در یک لحظه پس از مدتی پیاده روی، باغ انگور زیبایی را دید که پر از خوشه های زیبای انگور بود. روباه بررسی کرد که هیچ خطری در چشم نیست و یواشکی به یکی از خوشه ها نزدیک شد. کسی در آن نزدیکی نبود. بهترین لحظه برای یک پرش بزرگ و گرفتن خوشه انگور بود.
روباه سپس دوید و با یک جهش کرد و سعی کرد شاخه را با دندان بگیرد، اما به آنجا نرسید. سپس روباه کمی بیشتر دوید و پرید! او یک جهش دیگر انجام داد، اما حتی آنقدر بلند نبود که به خوشه انگور برسد. سپس روباه سعی کرد حتی طولانیتر بدود و پرید اما نتوانست خوشه انگور را بگیرد. در همین حین شکمش از شدت گرسنگی بیشتر و بیشتر سر و صدا می کرد.
روباه تلاش کرد و دوباره تلاش کرد. او همیشه تا گرفتن خوشه انگور فاصله داشت، اما راهی نبود، نمی توانست به آنجا برسد.
روباه آخرین خوشه انگور زیبایی را که آرزوی خوردنش را داشت نگاه کرد و برای اینکه اعتراف نکند که در تلاشش موفق نبوده با خود گفت: اینطوری بهتر است، مطمئناً انگور هنوز نارس بود و خوردن آن فقط باعث معده درد می می شد. بنابراین، ناامیدتر و حتی گرسنهتر به دنبال شکار خودش رفت.
نتیجه اخلاقی داستان : کسانی که مغرور هستند، اغلب چیزهایی که نمی توانند به دست بیاورند را حقیر می دانند و با مسخره کرده آن سعی می کنند احساس بهتری پیدا کنند.
داستان جوجه کوچولو خجالتی که با نام داستان جوجه طلایی هم شناخته می شود یک داستان آموزنده است که نکات تربیتی زیادی را به کودکان آموزش می دهد. در پایان نکات تربیتی و آموزشی داستان جوجه کوچولو خجالتی آورده شده است.
روزی بود و روزگاری. در دهکده ای کوچک و دور جوجه کوچولویی زندگی می کرد که خیلی خیلی خجالتی بود.
جوجه کوچولو خوش آب و رنگ، از جوجه مرغ بودن متنفر بود. اون همیشه دوست داشت از اول جوجه قو یا اردک می شد و همیشه کناری می شست و فکر می کرد که کاش قو بود.
وقتی جوجه قوهای سفید و یک دست رو می دید که روی کمر مادرشون سوار میشن و آب تنی می کنن از خودش بیشتر بدش می اومد و با مادرش بد رفتاری می کرد که چرا منو به دنیا آوردی.
جوجه کوچولو خودشو دوس نداشت و به خاطر همین از خودش بودن خجالت می کشید.
وقتی تو مهمونی های بقیه ی جوجه ها شرکت می کرد از اینکه خودشو با صدای بلند معرفی کنه و بگه که یک جوجه مرغ طلایی و قشنگه بدش می اومد.
برای همین ترجیح می داد گوشه ی لونه بمونه و با دیدن شادی و خوشحالی بقیه جوجه ها، فقط غصه بخوره.
کار جوجه کوچولو شده بود غصه خوردن و غصه خوردن. اونقدر که قشنگیای حیوونای دیگه رو دیده بود، خودشو هر روز زشت تر و زشت تر می دید.
تا اینکه یه روزی خسته شد و تصمیم گرفت از دهکده ی قشنگ شون فرار کنه.
جوجه کوچولو تنها می شود
صبح یکی از روزایی که مامان مرغه هنوز خواب بود، جوجه کوچولوی طلایی رنگ، چشماشو باز کرد و تصمیم گرفت نقشه شو عملی کنه و بدون این که به کسی چیزی بگه از اونجا فرار کنه.
دور و برشو حسابی نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی دور و برش نیست، جستی زد و پرید توی کوچه.
تو دل جوجه کوچولو آشوب بود. اون خیلی کوچیک بود و فکر اینکه طعمه ی پنجه ی کلاغا و گربه ها بشه، تنشو می لرزند.
تازه یاد گرفته بود بدون کمک مامانش دونه از زمین برداره و راه زیادی داشت تا از دهکده ی خودشون وارد دهکده ی اسرار آمیز بشه.
جوجه کوچولو قبلا از مامانش شنیده بود که دهکده ی اسرار آمیز جای خیلی عجیبیه و همین باعث می شد که جوجه کوچولو هیجان زده بشه.
مادر جوجه کوچولو همیشه می گفت توی دهکده ی اسرار آمیز، دارویی وجود داره که اگه کسی از اون بخوره، برای همیشه شاد و خوشحال میشه و هیچ غمی سراغش نمیاد.
فکر معجون شادی یه لحظه جوجه طلایی رو رها نمی کرد، اون می خواست معجون شادی رو بخوره تا بتونه به یک بچه قو زیبا تبدیل بشه و با مادرش به آب بازی بره.
تا جایی که تصمیم گرفت برای رسیدن به معجون شادی، دلشو به دریا بزنه و با قدمای کوچیک کوچیک رفت به سمت خروجی دهکده.
چه راه پر پیچ و خمی! داستان جوجه کوچولو خجالتی
جوجه ی ریزه میزه رفت و رفت تا جایی که حس کرد چشماش داره سیاهی میره، جوجه کوچولو بود و بدنش تحمل اون همه سختی و راه رفتن رو نداشت برای همین خسته و حسابی گرسنه شده بود و از ترس کلاغا و گربه ها، آسایش نداشت.
بالاخره گوشه ی یه درخت ایستاد و دید که پیرمردی داره برای پرنده ها دونه می ریزه.
خودشو پشت درخت قایم کرد و وقتی مطمئن شد کسی قصد گرفتنشو نداره، پرید روی دونه ها و شروع کرد به غذا خوردن. اما هنوز خوب خوب سیر نشده بود که حس کرد هوا تاریک تر شده و یه سایه ی بزرگ داره بهش نزدیک میشه.
از ترس شروع کرد به جیک جیک کردن و دید یه کلاغ سیاه بزرگ با سرعت برق و باد داره بهش نزدیک میشه.
جوجه کوچولو که زندگی رو تموم شده می دید، تو دلش گفت” خدایا خواهش می کنم بهم کمک کن. من خیلی تنهاام” و اشک از چشمام سرازیر شده بود که دید پیرمرد در حیاط رو بازکرد و با یه ظرف دونه به سمتش اومد.
پیرمرد که جیک و جیک کردن پر التماس جوجه را می شنید، دوان دوان به سمتش اومد و اونو تو دستای خودش گرفت.
کم کم قلب جوجه طلایی آروم شد و خودشو تو دستای پیرمرد رها کرد تا مطمئن شه که هنوز زنده ست.
انگاری خدا واقعا جوجه رو دوست داشت و ازش به موقع مراقبت کرده بود.
زندانی که خیلی هم بد نیست!
جوجه از اینکه زنده مونده خیلی خوشحال بود، اما دوست داشت زبان داشت و به پیرمردمی گفت که قصدش رفتن به دهکده ی اسرارا آمیز است.
حالا او در حیاط خونه ی پیرمرد با چندتا جوجه ی دیگه گیر افتاده بود و راه پس و پیش نداشت.
جوجه ها اردک ها وقتی جوجه ی طلایی رو دیدن، خیلی ذوق زده شدن. اونا شروع کردن به تعریف کردن از پر و بال قشنگ جوجه و گفتن که آرزو دارن جوجه مرغ بودن.
جوجه طلایی که داشت از تعجب شاخ در می اورد گفت ” آخه چطور ممکنه؟ شما جوجه اردک اید. خیلی زیبایین و همه عمرم آرزو داشتم جای شما باشم”.
جوجه اردک ها با حسرت گفتن ” حیف که اینجا زندانی شدیم و نمی توانیم اینهمه راه رو پیاده بریم. اخه ما باید بیشتر شنا کنیم و گرنه به دهکده ی اسرار آمیز می رفتیم و معجون شادی رو می خریدیدم تا کمی از اردک بودن خوشحال باشیم”.
ادامه داستان جوجه کوچولو خجالتی |قصه من دیگه خجالت نمیکشم
جوجه طلایی بیشتر و بیشتر تعجب کرد و گفت” آه منم دارم برای معجون شادی به اون دهکده میرم. شما راه ساده تری بلدین؟”
جوجه اردک گفت “اره برای شماها یه راه نزدیک تر بلدم. اگر از کنار جاده درختای بلوط پیر بری خیلی زودتر می رسی ولی باید مراقب ماشین ها و حیوونای درنده باشی. تو برای اونا یه لقمه ی چرب و نرمی”.
جوجه کوچولو با خوشحالی آدرس جدید رو گرفت و پا به فرار گذاشت و به سمت دهکده رفت تا معجون شادی را به دست بیاره و خوشحال بشه.
صبح زود، جوجه کوچولوراهش رو کج کرد و از کنار درختای بلوط عظیم به سمت دهکده ی اسرار امیز رفت.
نزدیکای ظهر بود که با خستگی زیاد وارد دهکده شد. پرو بالش کثیف شده بود و پاهای کوچیکش رمقی نداشتن.
یه گوشه نشست و خروس کوچولویی رو دید که خندان و شادان به سمتش می اومد.
خروس گفت به دهکده ی ما خوش اومدی. حتما تو هم به دنبال معجون شادی اینهمه راه رو اومدی که اینطور خاکی و خسته ای.
جوجه طلایی اشکش در اومد و گفت ” اره دقیقا. الان چند ورزه که تو راهم. مامانمو ندیدم و از پنجه ی کلاغ، به سختی جون سالم به در بردم. حالا بگو معجون شادی کجاست؟”
خروس گفت دنبال من بیا کوچولو. تو رو به خونه ی جغد جادوگر می برم. اون بهت میگه که معجون شادی چطور درست میشه.
جوجه طلایی و خروس رفتن و رفتن تا وارد خونه ی جغد جادوگر شدن.
جغد با دیدن جوجه ی خسته اما امیدوار، تعجب زده شده و گفت: ” واقعا اینهمه راه رو تنها اومدی؟ چطور ممکنه؟
تو اولین و قوی ترین جوجه ای هستی که دهکده ی اسرار آمیز به چشم می بینه. تو خیلی قوی هستی کوچولو”.
جوجه که انتظار تعریف و تمجیدهای جغد رو نداشت، از صمیم قلبش خوشحال شد و گفت ” ولی.. ولی من اصلا خودمو دوست ندارم. دوست دارم معجون شادی رو بخورم و از غصه آزاد بشم”.
جغد جادوگر گفت ” نگران نباش. چند روزی رو مهمون من هستی تا یاد بگیری معجون شادی رو چطور درست کنی”.
این دیگه چه جور معجونیه!
صبح روز بعد جغد جادوگر، معجون شفاف و خوشرنگی رو به جوجه داد و گفت : باید به مدت یک هفته، هر روز صبح راس ساعت ۸ خودت را خوب خوب در آینه نگاه کنی. بعد چندتا از زیبایی هایت را پیدا کنی.
اما این کافی نیست. بعد از اون باید در دهکده ی اسرار آمیز بچرخی و با حیوانات مختلف حرف بزنی تا اون ها هم تایید کنند که آن زیبایی را داری.
بعد از اون به تو دانه ای اسرار آمیز می دهم که اون را داخل معجون می اندازی.
بعد از ۷ روز باید ۷ دانه ی شادی آور داشته باشی تا در پایان روز هفتم دانه ها رو بخوری و برای همیشه شاد شوی.
جوجه گفت ” اگر بااین کار شاد می شوم، چرا که نه. از همین الان شروع می کنم.”
او بارها و بارها در آینه نگاه کرد. هر بار چیزای قشنگ زیادی را در آینه می دید که انگار قبل از اون اصلا ندیده بود.
پرهای لطیف، سینه ای زیبا، کرک های طلایی، نوک حنایی، صدای دلنشین جیک و جیک و هزاران قشنگی دیگه.
هرشب قبل از خواب، توی دل جوجه کوچولو قند آب می شد وقتی می دید بقیه ی حیوونا هم زیبایی های اونو دیدن و موفق شده یه دونه ی اسرار آمیز جدید بگیره.
بعد از ۷ روز جوجه طلایی به پیش جغد رفت و به دستور جغد دانا، دونه ها را در معجون سرخ رنگ ریخت و خورد.
جوجه شادی عجیبی رو احساس کرد و خودش را زیباترین جوجه ی دهکده دید.
اون از جوجه مرغ بودن خوشحال بود و حاضر نبود جوجه ی هیچ حیوون دیگه ای بشه.
در همین مدت کم، جوجه تونست دوستای زیادی پیدا کنه و ازشون چیزای زیادی یاد بگیره.
وقت خداحافظی، داستان خرگوش خجالتی
صبح روز هشتم جوجه برای تشکر و خداحافظی پیش جغد جادوگر رفت و به اون گفت “جغد عزیز از اینکه شادی رو به من هدیه کردی ازت ممنونم.
تو جغد دانایی هستی چون به من یاد دادی قشنگیای خودمو ببینم وفکر می کنم چیزی که منو شادتر از همیشه کرده، دیدن خوبی های خودمه”.
” این راه طولانی ارزش خوشحالی الانمو داره و میخوام به دهکده اقاقیا برگردم تا به جوجه های دیگه هم طرز تهیه ی معجون شادی رو یاد بدم”.
جغد که از درایت و هوش جوجه کوچولو شگفت زده شده بود، اون رو در آغوش گرفت و گفت ” تو بهترین جوجه ای هستی که در عمرم دیدم.
خوشحالم که می تونی حیوونای زیادی رو به شادی برسونی و تا رسیدن به دهکده ی اقاییا تنهات نمیذارم”.
جوجه مرغ طلایی خوشحال تر از همیشه به دهکده ی اقاقیا رسید و درست کردن معجون شادی رو به همه حیوونای شهر آموزش داد.
حالا دیگه هیچ حیوونی از خودش بودن متنفر نبود و دهکده ی اقاقیا تبدیل به یه دهکده ی اسرارآمیز جدید شده بود.
نکات تربیتی داستان جوجه کوچولو
داستان جوجه کوچولو خجالتی یک داستان است که ویژگی های انسانی را به جوجه نسبت داده است و به کودک می آموزد که اعتماد به نفس داشته باشد، استعدادهای خود را بپذیرد و مهارت های اجتماعی در رفتار با دوستانش را ارتقا دهد. به آنچه که هست افتخار کند و توهم های اشتباه را کنار بگذارد.
علاوه بر این داستان جوجه کوچولو خجالتی به کودک کمک می کند تا در سنین ۱۳ تا ۱۵ سالگی به سمت فرار از خانه نرود و با عواقب ان آشنا شود. او یاد می گیرد به جای احساس شکست می تواند اشتباهات خود را جبران کند.
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/داستان-جوجه-کوچولوی-خجالتی-k.jpg13002220سارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواهhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngسارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواه2022-02-02 14:26:562024-04-20 12:26:54داستان جوجه کوچولو خجالتی
نیکان و امیر مهدی همسایه و دو دوست خیلی خوب برای همدیگه بودن و بعضی وقت ها به خونه هم می رفتند تا با همدیگر بازی کنند. امیر مهدی یه توپ داشت که خیلی دوستش داشت اما نیکان هم دوست داشت که با اون توپ بازی کنه اما امیر مهدی توپ رو به نیکان نمی داد. امیر مهدی ناراحت شد و تنها رفت خونشون و تا چند روز تنها بود تا بالاخره پیش مادرش رفت و بهش گفت که چه اتفاقی افتاده.
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/iStock-545786710_4x3-compressed.jpg7701026سارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواهhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngسارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواه2021-12-22 15:19:112023-08-23 14:21:33قصه برای خواب کودک پنج ساله
فاطمه و سارینا باهم دوست بودند، پدربزرگ فاطمه همسایه سارینا بود و وقتی فاطمه با پدر و مادر به خونه پدربزرگ می رفتند، فاطمه سارینا را میدید و کلی باهم بازی می کردند. یک بار که فاطمه پیش سارینا رفت دید که اون ناراحته و باهاش بازی نمی کنه.
کنار سارینا رفت و گفت چی شده از چیزی ناراحتی سارینا؟ من می تونم کمکت کنم؟
سارینا با گریه گفت اسباب بازی دوست داشتنیم، عروسک قشنگم گم شده، فاطمه هم ناراحت شد و با سارینا شروع به گریه کرد. ادامه مطلب
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/475147933-56a884d35f9b58b7d0f307b3-compressed.jpg14151887سارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواهhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngسارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواه2021-12-21 15:31:112023-08-23 14:21:44قصه کوتاه برای خواب کودک ۷ سال
داستان کوتاه در مورد مرتب کردن وسایل و جمع کردن اسباب بازی ها
میلاد همیشه وسایل رو داخل خونه می انداخت، با هر اسباب بازی که بازی می کرد آن را رها می کرد. یه روز صبح پاش روی اسباب بازی رفت و خیلی خیلی دردش گرفت و اسباب بازیش رو شکست.
در حالی که داشت گریه می کرد، اسباب بازیش شروع به حرف زدن کرد، اسباب بازی گفت: میلاد یادته چقدر باهم خاطره داشتیم و چقدر باهم بازی می کردیم؟ اگر من رو سرجام گذاشته بودی الان سالم بودم و میتونستیم بازم با هم بازی کنیم. ادامه مطلب
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/dormitorio-ninos-compressed.jpg7071024سارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواهhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngسارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواه2021-12-21 15:18:532023-08-23 14:00:14داستان کوتاه در مورد مرتب کردن وسایل و جمع کردن اسباب بازی ها
پیشی نازنازی داشت غذا می خورد و بین غذا شروع به حرف زدن کرد. مامانش گفت پیشی کوچولو موقع غذا خوردن نباید حرف بزنی چون کار خوبی نیست. پیشی ناز نازی از همیشه دوست داشتنی تر ناز تر شده بود چون دیگه موقع غذا خوردن حرف نمی زد و بعد از غذا خوردن با پدر و مادرش صحبت می کرد. ادامه مطلب
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/preschoolers-sleep-nutshell-compressed.jpg7201280سارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواهhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngسارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواه2021-12-21 14:54:062023-08-23 14:21:56داستان شب کودک سه ساله
روزی و روزگاری در زمان های دور، زن و مردی تنها در جنگلی
بکر و زیبا، زندگی می کردند.
اون زن و مرد مدت ها بود بچه ای نداشتن و پس از سالیان
دراز، به خواست خدا قرار بود بچه دار بشن.
زن دوران بارداری سختی رو پشت سر می گذاشت.
خونه ی کوچیک این زن و مرد پنجره ای داشت که رو به باغچه ای
رویایی باز می شد.
باغچه ای زیبا با گیاهان مختلف و خوشمزه.
دیدن گیاهای رنگارنگ و تازه هوش از سر زن می برد و هر روز
با دیدن شون حس تازگی و شادی پیدا می کرد.
روزی از روزها، زن که کنار پنجره ایستاده بود و به باغچه
نگاه می کرد، دسته ای کاهوی تر و تازه را دید که خیلی خوشمزه به نظر می رسیدن.
به عادت زن های باردار، دلش یه مشت از اون ها رو خواست و از
همسرم درخواست کرد تا براش مشتی کاهوی تازه از اون باغچه بیاره.
شوهر زن باردار، که خیلی دوست داشت بتونه اون کارو بکنه با
نگاهی پر حسرت گفت ” خب..آخه.. اون باغچه مال جادوگره. اون خیلی خطرناکه و
هیچ راهی برای رفتن به باغچه ش نیست. دور تا دور باغچه پر از حصار های
بلنده.”.
زن که خیلی ناراحت شده بود گفت “اما.. اما من اون کاهو
را می خوام. به چز اون دلم هیچ چیز دیگه ای نمی خواد”.
زن اینو گفت و غذاش رو پس زد.
چند روز به همین ترتیب گذشت و گذشت تا اینکه زن از بی
غذایی، ضعیف و لاغر و مریض شد.
اون پس از مدت ها تونسته بود باردار بشه و بی غذایی میتونست
خودشو بچه ش رو از پا دربیاره.
شوهر مهربون که نمی تونست شاهد مریضی و مرگ همسرش باشه،
گفت” باشه، هر طور شده خودمو به داخل باغچه می رسونم و برات کاهو
میارم”.
بالاخره بعد از تلاش های خیلی زیاد، مرد تونست وارد باغچه
شه و دسته ای کاهو بچینه و با خودش به خونه بیاره.
زن که نحیف و کم طاقت شده بود، با دیدن دسته ی کاهوهای خوش
رنگ و تازه، جون دوباره ای گرفت و با ولع تمام، کاهو ها رو خورد و از همسرش تشکر
کرد.
اما این پایان قصه نبود. با خوردن کاهوها، زن حریص تر شده
بود و دلش بازم کاهو می خواست.
برای روز دوم و سوم، مرد که چشم جادوگر رو دور دیده بود و
ترسش ریخته بود، گفت ” بازم میرم و برات کاهو میارم”.
اما وقتی مرد برای سومین بار، خودشو از حصار بالا کشید و
داخل باغچه رفت، در کمال ناباوری با جادوگر بدجنسی مواجه شد که چشم هاش از شدت
عصبانیت سرخ شده بود و بر سرش فریاد می کشید.
جادوگر گفت “چطور به خودت اجازه دادی بدون اجازه وارد
باغچه ی من بشی؟ کار تو مجازات سختی در پی داره”.
مرد که از ترس به خودش می لرزید داستانو برای پیرزن جادوگر
تعریف کرد و بالاخره پیرزن تصمیم گرفت اونو ببخشه.
پیرزن گفت ” اگر همه ی حرفایی که زدی راست باشه،
میبخشمت ولی به یک شرط ! تو باید بچه ای که متولد شد رو به من بدی چون من هیچ
فرزندی ندارم”.
مرد از شنیدن این حرف متعجب شد. زبانش از ترس بند اومده بود
و گفت ” این دیگه چه جور خواهشیه! “.
پیرزن گفت برای زنده موندن راهی جز این نداری و مرد، گریان
و نالان مجبور شد درخواست جادگر بی رحم رو قبول کنه.
روزها گذشتن و گذشتن تا اینکه دخترک زیبایی با موهای طلایی شگفت
انگیز و چشمانی به رنگ دریا متولد شد.
زیبایی دخترک، حیرت انگیز بود و پدر و مادر از تولد چنین
نوزادی غرق در شادی و سرور.
هنوز چند هفته ای از تولد دخترک نگذشته بود که جادوگر موذی
سوار بر جادوی بد شکلش وارد خونه ی اون ها شد و دخترک را از پدر و مادرش گرفت و با
خودش به برجی بلند در اعماق جنگل بکر و دست نخورده برد.
برجی با دیوارهای بلند، در کنار آبشاری عظیم که هیچ راه
ورودی به جز یک پنجره ی کوچک نداشت.
جادوگر اسم دخترک را راپانزل گذاشت که به معنای دسته ی
کاهوی کوچولو بود و دخترک رو در برج زندانی کرد تا از اون به خوبی مراقبت کرده
باشه!
راپانزل دوست داشتنی و کوچولو داخل همون برج زندگی می کرد.
هر روز قد می کشید و بزرگتر می شد و گندم زار موهای قشنگش، بلندتر و چشم نواز تر
می شد.
جادوگر فهمیده بود که این دخترک زیبا قدرت شفابخشی خارق
العاده ای با خود دارد و یک دخترک معمولی نیست.
اون هر روز به پایین برج می اومد و می گفت ” راپانزل،
موهاتو بنداز پایین تا باهاشون بیام پیشت. منم مادر عزیزت”.
راپانزل هم موهاشو نردبانی می کرد تا جادوگر باهاشون وارد
برج بشه.
اما راپانزل جادوگر رو دوست نداشت. اون خیلی بداخلاق بود و
به دخترک اجازه ی خروج از برج حتی برای یک لحظه هم نمی داد.
راپانزل اما آرزو داشت بتونه از اون برج بیرون بیاد و دنیا
رو حسابی نگاه کنه.
روزی از روزها راپانزل زیبا، کنار پنجره ایستاده بود و آواز
می خواند که شاهزاده ای سوار بر اسب، مسخ صدای زیبای اون شد.
شاهزاده تصمیم گرفت هر طور شده خودش رو به دخترک برسونه و
فهمید که اگر صدای جادوگر پیر رو تقلید کنه میتونه با نردبان موهای دختر زیبا وارد
برج بشه.
بنابراین تصمیم گرفت شانسش رو امتحان کنه و البته موفق هم
شد.
اون به نزد راپانزل رفت و از دیدن زیبایی های دخترک، نه یک
دل که صد دل عاشقش شد و گفت “با من ازدواج می کنی؟”
راپانزل هم قبول کرد و تصمیم گرفتند به کمک هم راهی برای
خروج از برج پیدا کنند.
او که احساس می کرد مرد رویاهاشو پیدا کرده، غرق در شادی
بود و در دلش غوغایی به پا بود.
اما چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که دید پیرزن با چشمانی
غضب آلود و صورتی برافروخته از خشم به سمتش اومد و گفت” چطور تونستی به من
خیانت کنی و نقشه ی فرار بکشی؟ من برای تو بهتریین چیزها رو فراهم کردم اما
تو….”
پیرزن این ها رو گفت و موهای طلایی راپانزل را با قیچی
کوتاه کرد. بعد هم با جرقه ای روی چوب جادویی، دخترک پر از عشق و امید رو به
بیابانی بی آب و علف تبعید کرد.
جادوگر که حسابی عصبانی بود، تصمیم گرفت شاهزاده را هم به
سزای عمل زشتش برسونه. برای همین در روزی که شاهزاده برای دیدن راپانزل اومده بود،
فریب داد و اون را از بالای برج به پایین پرتاب کرد.
اما او که بدجور روی درختچه های خار فرود آمده بود، خارهایی
رو در چشمش احساس کرد و برای همیشه کور شد.
شاهزاده روزهای زیادی رو به یاد دخترک در جنگل راه رفت و
گریست.
او از علف های بیابان می خورد و در غم از دست دادن عشق
زیبایش، می گریست.
بعد از چندین سال بیابان گردی و آوارگی، بالاخره شاهزاده به
بیابانی رسید که صدای آواز روح نواز و آشنایی اون را به بهشتی دست نیافتنی تبدیل
کرده بود.
رد صدا رو دنبال کرد و جلو رفت و در حالیکه اسم راپانزل رو تکرار می کرد، او
را می جست و نمی یافت.
شاهزاده کمی جلوتر رفت که دید کسی دست هایش را در دستش
گرفت.
او کسی نبود جز راپانزل عزیزش!
اون ها همدیگر را در آغوش گرفتند و از شادی ساعت ها
گریستند.
همینکه اولین قطره از اشک های شفابخش دخترک زیبا بر چشم های
شاهزاده فروریخت، بینایی از دست رفته ی شاهزاده به او برگشت و با دیدن زیبایی حیرت
انگیز دخترک، جانی دوباره گرفت.
اون ها بعد از تحمل
سختی های زیاد به همراه هم به سمت شهر حرکت کردند.
شاهزاده قول داد
تمام زیبایی های دنیا را به راپانزل نشان دهد و ازدواج اون ها در شهر، مایه ی شادی
و خوشحالی همه ی اهالی شهر شد.
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/داستان-راپانزل-K.jpg13002220سارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواهhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngسارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواه2019-07-13 09:14:282019-07-13 09:14:30داستان راپانزل
یکی بود. یکی نبود. روزی و روزگاری در خانواده ی گربه های
ذغالی، گربه کوچولویی به دنیا آمد که مامانش اسمشو گذاشت ذغالک.
زغالک یه گربه کوچولوی خیلی ریز و با مزه بود. اون که چند
روزی زودتر از وقتش به دنیا اومده بود، ریزتر از بقیه ی بچه گربه ها بود و البته
از بقیه خواهر و برادرهاش هم خیلی سیاه تر.
ماجراهای کوچولوی تازه کار
روزها گذشتن و گذشتن تا اینکه نوبت به یاددادن غذا پیدا
کردن به زغالک و خواهر و برادراش رسید.
مامان چشم شیشه ای بچه هاشو برداشت و بردشون به گوشه ای از
شهر که یه عالمه موش زندگی می کردن.
و تصمیم گرفت به اون ها یاد بده که باید چطور موشا رو شکار
کنن.
بنچی، خاکستری، مموش و نرمک که خواهر و برادرای زالک بودن،
مثل یه گربه ی بالغ و کار بلد، توی یه گوشه کمین می کردن تا دقیقا وقتی که باید،
با پنجه های کوچولوشون بچه موشای زبل و شیطون رو شکار کنن.
زغالک اما، همش یه گوشه ای کز می کرد و هیچ تلاشی برای شکار نمی کرد.
اون با خواهر و برادراش بازی نمی کرد، بچه موشا رو دنبال
نمی کرد و مدام خودشو پشت سر مامان چشم شیشه ای قایم می کرد.
حتی وقتایی که مامانی اخماشو تو هم می کشید و می گفت
“زغالک! چرا نمی دوی؟ چرا نمی ری دنبال موشا؟ اینجوری همیشه گرسنه
میمونی!”، زغالک کوچولوی قصه ی ما بغض می کرد و می زد زیر گریه.
اینجوری مامانی هم دلش می سوخت و مجبور بود خودش برای زالی
موش بگیره و بهش غذا بده، آخه اون خیلی ریز و کوچولو بود.
زغالک به مدرسه می رود
روزها گذشتن و گذشتن و وقت این رسید که زغالک بره مدرسه.
اما انگار اون اصلا مدرسه هم دوست نداشت.
از چند روز قبل از رفتن به مدرسه، زغالک شروع کردن به گریه
کردن و مریض شدن.
گاهی دلش درد می گرفت، گاهی بالا می آورد و گاهی هم اونقد
جیغ می زد تا مامانشو از این کار منصرف کنه.
مامان چشم شیشه ای که دلش پر غصه شده بود یه گوشه نشست و با
خودش گفت: ” آخه اینجوری که نمیشه! زغالک من اینجوری هیچ چیز یاد نمی گیره و
اگه من پیشش نباشم نمیتونه زنده بمونه”.
پیش به سوی راه حل تازه
وسط همین فکرا بود که فکری تو ذهن مامان چشم شیشه ای جرقه
زد.
خیلی زود اشکاشو پاک کرد و
یه راه چاره پیدا کرد.
کمی اون طرف تر از شهر گربه ها، یعنی دقیقا توی شهرعروسکی، مدرسه ای بود که توش به بچه ها خیلی خوش می گذشت.
اونا توی مدرسه کلی بازی می کردن، خوراکی می خوردن، به جاهای هیجان انگیز شهر عروسکی می رفتن و اینقدر بهشون خوش می گذشت که دیگه دوس نداشتن از مدرسه بیرون بیان.
مامان چشم شیشه ای تصمیم گرفت هر طور شده، زغالک کوچولوشو
توی مدرسه ی عروسکی ثبت نام کنه.
وقتی عکسای مدرسه عروسکی رو به زغالک نشون داد و گربه ی قصه
ی ما فهمید که چقدر تو مدرسه ممکنه خوش بگذره قبول کرد که چند روزی اونجا رو
امتحان کنه.
البته زغالک خجالتی گفته بود که حتما باید مامانشم باهاش
بیاد مدرسه!
خلاصه اینکه روز اول مدرسه عروسکی شروع شد و دانش آموزای
مدرسه عروسکی که حیوونای مختلفی بودن همه وارد مدرسه شدن.
مدرسه ی عروسکی جای خیلی با مزه ای بود. هیچ بچه ای اونجا
کتاب و دفتر نداشت. هیچ معلمی هم درسی نمی داد.
توی مدرسه عروسکی همه ی حیوونا فقط بازی می کردن و ازهم
دیگه چیز یاد می گرفتن.
با اینکه دوروز از رفتن زغالک به مدرسه می گذشت، اما او
هنوز یک کلمه حرف هم نزده بود. مثل همیشه یه گوشه کز می کرد و بچه ها رو نگاه می
کرد.
بعد از یک هفته، زغالک حتی با یک نفر هم حرف نزده بود و
وقتی به خونه برگشت حسابی زد زیر گریه.
اون برای مامان چشم شیشه ای داستانشو تعریف کرد و گفت ” هیچ کدوم از حیوونا دوس ندارن با من بازی کنن.
فک میکنم اونا دارن منو مسخره می کنن. حتما با خودشون میگن که این بچه گربه چقد زشت و بدقیافه ست. یه کوچولوی به درد نخورکه هیچ کاری بلد نیست”.
زغالک اینا رو گفت و ساعت ها تو بغل مامان چشم شیشه ای گریه
کرد. اینقدر گریه کرد تا اینکه خوابش برد.
زغالک و کوچولوهای مخترع
وقتی بیدار شد دید بنجی و مموش و نرمک دورش حلقه زدن و خیلی
خیلی ناراحتن.
نرمک گفت: اخه چرا در مورد ودت اینجوری فک میکنی زغالک. تو
گربه ی خیلی با مزه ای هستی. یه کوچولوی
ریز و دوست داشتنی”.
بنجی گفت ” بچه های مدرسه تون حتی اگر کل شهر عروسکی
رو بگردن بچه ای به با مزگی تو پیدا نمی کنن. تو فقط یه دونه ای زغالک”.
زغالک که حسابی رفته بود توی فکر، گفت ” اووم.. اخه.. آخه همه حوصله شون از بودن با من سر میره. من هیچ بازی ای بلد نیستم.
چرا بچه ها باید با من بازی کنن. گربه های کلاس مون کلی بازی های جالب بلدن. ولی من چی؟”
اشک تو چشای زغالک حلقه زد و میخواست بزنه زیر گریه که مموش
گفت: این که ناراحتی نداره. من بهت چند تا
بازی یاد می دم. تو خیلی زود یاد می گیری چون کوچولوی شیطونی هستی”.
مموش گفت” خیالت راحت باشه که این بازیا رو هیچ بچه ای
توی شهر عروسکی بلد نیست. چون خودم اختراعشون کردم و حتی تو شهر گربه ای هم رو دست
ندارن!
برق خوشحالی تو چشمای زغالک جرقه زده و گفت: تا الان فکر می
کردم حتی توهم از من بدت میاد. فک نمی رکدم بخوای بهم چیزی یاد بدی”.
مموش گفت ” تو خیلی دوس داشتنی هستی داداشی. کافیه در
مورد مشکلات حرف بزنی تا ببینی همه چقد دوست دارن و کمکت می کنن.”
مامان چشم شیشه ای که کم مونده بود از خوشحالی بال درباره، با یه عالمه وراکی اومد پیش بچه ها و گفت.
می تونی از اینام استفاده کنی؟ وقتی به دوستات خوراکی تعارف کنی، کم کم با هم دوست میشید و مدرسه دوس داشتنی تر میشه.
بچه گربه ها و مامان مهربون، با هم خوراکی خوردن و کلی بازی کردن.
اونا با هم یه نقشه ی جدید کشیدن. قرار شد فردا زغالک به
همکلاسی هاش خوراکی تعارف کنه و وقتی باهاشون یه خرده راحت تر شد پیشنهاد یه بازی
جدید و هیجان انگیز بده که حتما همه خوششون میاد.
زغالک سری توی اینه کشید، با خودش گفت ” نه اونقدرایی که فکر می کردم هم بدقیافه نیستم.
من یه گربه کوچولوی زبلم با کلی بازی های جدید. هیچ کسی حتی اگه بخواد هم شبیه من نیست. من واقعا منحصر به فردم”.
باید بگم نقشه کشیدن برای پیدا کردن دوستای خوب چیزی از
کشیدن نقشه ی یه گنج بزرگ کم نداره.
هورا، پس پیش به سوی دوستای جدید و یه عالمه بازی و شادی..
نکته ای برای بزرگ تر ها
می توانید از این داستان برای افزایش اعتماد به نفس، خود
پذیری و آگاهی از توانایی های منحصر به فرد خود در کودکانی که دچار مشکلات ارتباط
اجتماعی و یا رفتن به مدرسه و مهد هستند استفاده کنید.
به هنگام طرح
داستان، کودک را نیز درگیر کنید، از او سوال بپرسید و داستان را با پایین و بالا
بردن صدا و ایجاد هیجان، جذاب و شنیدنی کنید.
کودکان با آگاهی از روش های دوست یابی، ویژگی های مثبت خود و درک این نکته که منحصر به فرد هستند می توانند بهتر عمل کنند و مدرسه و اطرافیان شان را بیشتر دوست داشته باشند.
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/داستان-گربه-تنها-k.jpg13002220سارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواهhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngسارا نظری تیم محتوا دکتر دادخواه2019-05-29 11:15:012019-05-29 11:15:06داستان گربه ی تنها
بهترین راهی که می توانید قصه گویی را وارد زندگی خانوادگی خود کنید انجام آن از طریق بازی ها است. بازی ههای قصه گویی به شما کمک می کند تا قوانین خلق قصه ها را بدانید.
۱- بازی خلاقانه با کارت ها
این یک بازی کارت قصه گویی است که مناسب کودکان سنین ۳ سال به بالا است و توسط تصویر ساز مشهور کتاب کودکان اختراع شده است. هر قسمت شامل ۳۶ کارت قصه است و فعالیت هایی را پیشنهاد می دهد.
در این بازی ازز کودکان می خواهند با توجه به تصویرهایی که روی این کارت ها وجود دارد قصه های ساده و به یاد ماندنی بسازند والدین می توانند با کودکان هخم بازی شوند و حتی گروههایی را ایجاد کنند. این بازی باعث افزایش سطح خلاقیت، هوشیاری و مهارت های ارتباطی در کودکتان می شود. این بازی به کودکتان کمک می کند زمانی که کارت ها را می بیند با افکارش درباره آنها قصه بسازد و بین تصاویر ارتباط برقرار کند. هم چنین ادامه مطلب
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/06/Means-even-child-toy-puppet-font-b-little-b-font-red-riding-hood-font-b-mermaid.jpg438502روانشناس متخصص کودکhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngروانشناس متخصص کودک2016-06-22 19:46:582023-08-23 13:10:25پنج بازی قصه گویی برای کودکان
همان گونه که خواندن امری مهم است اینکه قصه را به شیوه ای درست برای کودک بخوانید نیز بسیار اهمیت دارد. هفت تکنیکی که در زیر ارائه شده به شما کمک می کند که منظور ما را بهتر بفهمید و تبدیل به یک قصه خوان حرفه ای شوید.
۱- طول داستان:
قصه نباید زیاد کوتاه و نه زیاد طولانی باشد. قصه کوتاه ممکن است نتواند پیام اصلی داستان را بیان کند و قصه ای که بیش از حد بلند باشد نیز خسته کننده خواهد بود و کودک نسبت به آن بی تفاوت می شود. بنابراین طول قصه را در نظر بگیرید و آن را برای کودک خود تعریف کنید.
۲- محیط مناسب
محیطی مناسب را برای خواندن قصه انتخاب کنید. مکانی که برای خواندن قصه انتخاب می کنید باید به گونه ای باشد که ادامه مطلب
روزی روزگاری خانوم اردکه روی تخم هاش نشسته بود و استراحت می کرد که احساس کرد از تخم ها صدای ضعیفی می آید. از روی تخم ها بلند شد. تخم ها شروع به شکستن کردند و جوجه ها از تخم بیرون آمدند. یکی از جوجه ها خیلی بزرگ و زشت بود. چند روز گذشت، جوجه اردک های دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند. مرغها به او نک می زدنند و همه حیوانات به او می خندیدند.
یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند، از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید. او دوید تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید. صبح هنگامی که تعدادی از اردک ها پرواز می کردند متوجه جوجه تازه وارد شدند. از او پرسیدند: تو کی هستی؟
جوجه اردک ماجرا را تعریف کرد. آنها گفتند: تو می توانی اینجا بمانی. او خوشحال شد اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد. یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد. سگ لحظه ای به جوجه نگاه کرد و سپس رفت. جوجه اردک گفت: خدایا متشکرم، من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد. بالاخره مدتی گذشت و زمستان هم تمام شد. یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد. کش و قوسی به بالهایش داد و به طرف باغی که یک حوض بزرگ وسط آن بود پرواز کرد. او کنار حوض نشست و سرش را روی آب خم کرد. درانعکاس آب، قوی بسیار زیبایی دید. آن جوجه اردک زشت حالا یک قوی زیبا شده بود.
منبع:ساینس دیلی
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/1-1.jpg200250مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-28 13:48:212023-08-23 14:36:55جوجه اردک زشت
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که دخترش اون طرف جنگل زندگی می کرد. یک روز تصمیم گرفت به دیدن آنها برود.
صبح روز بعد خاله پیرزن بقچه اش را بست و راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بود، که یک گرگ بزرگ دید. گرگه گفت: به به عجب غذایی. پیرزن گفت: من لاغر و نحیفم، بگذار برم مهمونی، می خوام برم مرغ و فسنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور.
پیرزن رفت و رفت تا به پلنگ رسید. پلنگ گفت: به به عجب غذایی! پیرزن گفت: من لاغر و نحیفم، بگذار برم مهمونی، می خوام برم مرغ و فسنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور.
پیرزن به راهش ادامه داد تا به شیری برخورد. پیرزن به شیر هم همین قول را داد و رفت.
شب شد. پیرزن به خانه دخترش رسید و ماجرا را تعریف کرد. چند روز گذشت و زمان برگشتن فرا رسید. پیرزن از دخترش کدوئی بزرگ گرفت و داخل آن را خالی کرد. پیرزن از دختر و دامادش خداحافظی کرد و درون کدو رفت. دختر سر کدو را گذاشت و آن را قل داد.کدو قلقله زن
کدو رفت و رفت تا به شیر رسید. شیر داد زد: آی کدو قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزن گفت: والا ندیدم، بلا ندیدم، هولم بده بزار برم. شیر که گول خورده بود، کدو را قل داد.
کدو قل خورد و رفت تا به پلنگ رسید. پیرزن پلنگ رو هم فریب داد و کدو قل خورد و رفت تا به گرگ رسید. وقتی گرگ سراغ پیرزن را گرفت، صدای خاله پیرزن را شناخت و گفت: پیرزنه تو هستی؟ و به طرف کدو حمله کرد. پیرزن از سر دیگر کدو بیرون پرید و وقتی گرگ داخل کدو پرید، آن را به سمت دره قل داد و خاله پیرزن با خوشحالی به خانه اش رفت.
در زمان های قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد. او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد. مثلا به نانوا کفش می داد وبه جایش نان می گرفت. اما روزی کفاش پیش نانوا رفت اما نانوا گفت: من کفش احتیاج ندارم. کوزه سفالی من شکسته است، برو یک کوزه بیار وبه جایش نان ببر.
کفاش نزد کوزه گر رفت اما کوزه گر هم کفش احتیاج نداشت. او گفت: من گوشت می خواهم، برایم گوشت بیاور و کوزه ببر.
کفاش نزد شکارچی رفت، ولی او هم کفش لازم نداشت و یک عدد چاقو می خواست.
مرد خسته شد. به میان ده رفت ومردم را جمع کرد و مشکلش را گفت. اکثر مردم هم با او موافق بودند زیرا آنها هم دچار همین مشکل بودند. فردی از میان جمعیت گفت: بهتر است چیزهایی که به آن نیاز داریم با طلا یا نقره یا چیز با ارزشی که بتوان آن را مدتی طولانی نگه داشت عوض کنیم.
یکی گفت: درست است طلا و نقره همیشه سالم میماند.
مرد دیگر گفت: آنها را به اندازه یک بند انگشت می سازیم و اسمشان را هم سکه می گذاریم.
سالها گذشت و همه مردم برای کارهایشان از سکه استفاده می کردند تا اینکه باز دچار مشکل شدند زیرا چون وزن تعداد زیادی سکه خیلی سنگین بود وحمل آن سخت بود.
آنها باز نشستند وتصمیم گرفتند که از پولهایی کاغذی به نام اسکناس استفاده کنند، تا سبک باشد ومردم بتوانند پول زیادی را به راحتی با خود همراه کنند.
روزی روزگاری در جنگلی بزرگ خرگوشی کنجکاو زندگی می کرد. روزی، خرگوش کنجکاو در حال دویدن بود که به چشمه ای سحرآمیز رسید.
خرگوش خواست از چشمه آب بنوشد که زنبوری او را دید و گفت: هر که از این آب بنوشد کوچک می شود.
اما خرگوش به حرف زنبور توجهی نکرد و از آب نوشید. خرگوش به اندازه یک مورچه ، کوچک شد.
خرگوش ناراحت شد و به زنبور گفت: کمکم کن تا دوباره مثل قبل شوم.
زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.
معمای اول: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد؟
خرگوش کمی فکر کرد و فریاد زد: فهمیدم، آن ابر است.
با این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن بود کنار رفت و آنها وارد راهرو شدند. انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.
معما:آن چیست که جان ندارد اما دنبال جاندار میگردد؟ خرگوش فکر کرد و گفت: تفنگ.
سنگ دوم هم کناررفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: در درون غار چشمه ای هست که تو باید از آن بنوشی. خرگوش از آب نوشید و دوباره به شکل عادی بازگشت. زنبور گفت: حالا راز چشمه را فهمیدی؟
خرگوش گفت: بله، من باید به شما اعتماد میکردم. من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه دیگران توجه کنم و به آنها اعتماد کنم.
منبع:سامانه پرسش و پاسخ مشاور
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/3.jpg242400مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-26 05:29:102023-08-23 14:30:42چشمه ی سحرآمیز
روزی روزگاری، در جنگلی، چهار خرگوش کوچولو همراه مادرشان زندگی می کردند. اسم های آن ها فلاپسی، ماپسی، دم پنبه ای و پیتر بود.
یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من، شما می توانید بروید و در مزرعه ها بگردید اما وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود. من هم برای خرید به بیرون میروم.
فلاپسی و ماپسی و دم پنبه ای که کوچکتر بودند با هم به پایین رفتند و به یک بوته توت فرنگی رسیدند. اما پیتر که شیطون بود به سمت باغ آقای مک دوید و از زیر به داخل خزید. کمی کاهو، لوبیا و تربچه خورد. تصمیم گرفت چیز دیگری برای خوردن پیدا کند که ناگهان آقای مک او را دید و فریاد زد: بایست، ای دزد! پیتر با سرعت دوید و داخل یک آبپاش پنهان شد.آقای مک مطمئن بود که پیتر همین اطراف پنهان شده است. او با دقت شروع به گشتن کرد که ناگهان پیتر عطسه ای کرد و آقای مک بلافاصله به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید. پنجره کوچک بود و آقای مک نمی توانست از آن رد شود.
روزی روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبا در کنار شومینه اتاق قرار داشت. دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود. این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک لوسیندا نام داشت که صاحبخانه بود اما هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری جین نام داشت که آشپز بود اما هیچ وقت آشپزی نمی کرد چون غذاها از قبل خریداری شده بودند ودر جعبه قرار داشتند. در جعبه ها غذاهای بسیار بودند اما نمی شد آنها را از بشقاب جدا کرد.
یک روز لوسیندا و جین برای گردش بیرون رفتند. همه جا سکوت بود که ناگهان صدای حرکت آرام چیزی به گوش رسید. صدای خراشیدگی از نزدیک شومینه می آمد. خانوم موشه وآقا موشه سرشان را بیرون آوردند و وقتی دیدند کسی در اتاق نیست بدون ترس به سمت خانه عروسکی حرکت کردند ودرب را باز کردند. آنها از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوری افتاد. آقا موشه خواست تکه ای از ران را با چاقو ببرد اما نتوانست چاقو را کنترل کند و دستش را زخمی کرد.
خانم موشه سعی کرد با چاقوی دیگری آن را خرد کند. تکه ران از بشقاب جدا شد و زیر میز افتاد. آقا موشه گفت: آن را ول کن و یک تکه ماهی به من بده. خانم موشه سعی کرد تکه ای از ماهی را جدا کند اما ماهی به ظرفش چسبیده بود. آقا موشه عصبانی شد. آنها پودینگ، میگوها، گلابی و پرتقال ها را هم شکستند.
آنها از ناراحتی تا میتوانستند رفتار زشت از خودشان نشان دادند و لباس های جین را از پنجره به بیرون پرتاب کردند و قفسه کتاب ها را بهم ریختند که یک دفعه صدایی شنیدند. به سرعت به سوراخشان برگشتند. عروسک ها وارد اتاق کودک شدند.
اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید!
لوسیندا و جین به اطراف خیره شدند اما هیچکدام حرفی نزدند. دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت: من میروم و یک عروسک پلیس می آورم.
این آخر داستان دو موش بد بود اما آنها خیلی هم بدجنس نبودند. آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد و خانوم موشه هم صبح زود به خانه عروسکی رفت تا آن را تمیز کند.
منبع:مشاورانه
https://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/2016/04/8.png191203مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیانhttps://kodakonojavan.com/wp-content/uploads/سایت-کودکانه-logo-5.pngمرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان2016-04-26 04:57:472023-08-23 14:30:23دو موش بد
ریش آبی غرغر میکرد و می گفت: ده قدم از ایوان و بیست قدم از بوته رز، گنج اینجاست. این خوابی بود که جاوید اون شب دید.
روز بعد جاوید آنقدر زمین را کند که گودالی عمیق بوجود آمد. هر چه گودال عمیق تر می شد تله خاکی که کنار آن بود بلندتر می شد. آنقدر زمین را کند تا گودالی عمیق درست شد. او نفسی تازه کرد، ناگهان چیزی توجه او را جلب کرد.
اما به جای گنج، یک استخوان پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد “آن دزد دریایی به من دروغ گفت”
اما وقتی مادر جاوید کار پسرش را مشاهده کرد لبخند زد و گفت: اوه جاوید متشکرم. من همیشه میخواستم بوته بزرگ گل اینجا بکارم و ازت ممنونم که این گودال را برایم کندی. این هم یک اسکناس برای کندن گودال.