نوشته‌ها

داستان درخت آرزو

درخت آرزو

یک روز قشنگ آفتابی در جنگل صدایی از بالای درخت می آمد. آقا جغده به خانه جدیدش نقل و مکان کرده بود و مشغول باز کردن با اسبابش بود. او فکر می کرد که کلاهک آباژورش را جا گذاشته است؟

همان روز خانم جوجه تیغی از زیر درخت می گذشت، او خیلی گرمش بود. گفت: ای کاش چیزی داشتم که مرا از این گرما نجات می داد. ناگهان صدای افتادن چیزی را شنید. وقتی برگشت، خوشحال شد و گفت: یک کلاه آفتابی. او فکر کرد که درخت آرزوها را پیدا کرده است. رفت و جریان را برای روباه تعریف کرد.

جوجه تیغی همراه با روباه برگشت. روباه گفت: به نظر نمی رسد درخت آرزو باشد.

جوجه تیغی گفت: اما هست، زود باش چیزی را آرزو کن.

روباه فکر کرد و گفت: یک کفش جدید رقص می خواهم. چند دقیقه ای گذشت اما اتفاقی نیفتاد. روباه گفت: دیدی، این درخت آرزو نیست!

منبع:مرکزمشاوره.com