داستان گربه ی تنها
تولد اعجاب انگیز
یکی بود. یکی نبود. روزی و روزگاری در خانواده ی گربه های ذغالی، گربه کوچولویی به دنیا آمد که مامانش اسمشو گذاشت ذغالک.
زغالک یه گربه کوچولوی خیلی ریز و با مزه بود. اون که چند روزی زودتر از وقتش به دنیا اومده بود، ریزتر از بقیه ی بچه گربه ها بود و البته از بقیه خواهر و برادرهاش هم خیلی سیاه تر.
ماجراهای کوچولوی تازه کار
روزها گذشتن و گذشتن تا اینکه نوبت به یاددادن غذا پیدا کردن به زغالک و خواهر و برادراش رسید.
مامان چشم شیشه ای بچه هاشو برداشت و بردشون به گوشه ای از شهر که یه عالمه موش زندگی می کردن.
و تصمیم گرفت به اون ها یاد بده که باید چطور موشا رو شکار کنن.
بنچی، خاکستری، مموش و نرمک که خواهر و برادرای زالک بودن، مثل یه گربه ی بالغ و کار بلد، توی یه گوشه کمین می کردن تا دقیقا وقتی که باید، با پنجه های کوچولوشون بچه موشای زبل و شیطون رو شکار کنن.
زغالک اما، همش یه گوشه ای کز می کرد و هیچ تلاشی برای شکار نمی کرد.
اون با خواهر و برادراش بازی نمی کرد، بچه موشا رو دنبال نمی کرد و مدام خودشو پشت سر مامان چشم شیشه ای قایم می کرد.
حتی وقتایی که مامانی اخماشو تو هم می کشید و می گفت “زغالک! چرا نمی دوی؟ چرا نمی ری دنبال موشا؟ اینجوری همیشه گرسنه میمونی!”، زغالک کوچولوی قصه ی ما بغض می کرد و می زد زیر گریه.
اینجوری مامانی هم دلش می سوخت و مجبور بود خودش برای زالی موش بگیره و بهش غذا بده، آخه اون خیلی ریز و کوچولو بود.
زغالک به مدرسه می رود
روزها گذشتن و گذشتن و وقت این رسید که زغالک بره مدرسه.
اما انگار اون اصلا مدرسه هم دوست نداشت.
از چند روز قبل از رفتن به مدرسه، زغالک شروع کردن به گریه کردن و مریض شدن.
گاهی دلش درد می گرفت، گاهی بالا می آورد و گاهی هم اونقد جیغ می زد تا مامانشو از این کار منصرف کنه.
مامان چشم شیشه ای که دلش پر غصه شده بود یه گوشه نشست و با خودش گفت: ” آخه اینجوری که نمیشه! زغالک من اینجوری هیچ چیز یاد نمی گیره و اگه من پیشش نباشم نمیتونه زنده بمونه”.
پیش به سوی راه حل تازه
وسط همین فکرا بود که فکری تو ذهن مامان چشم شیشه ای جرقه زد.
خیلی زود اشکاشو پاک کرد و یه راه چاره پیدا کرد.
کمی اون طرف تر از شهر گربه ها، یعنی دقیقا توی شهرعروسکی، مدرسه ای بود که توش به بچه ها خیلی خوش می گذشت.
اونا توی مدرسه کلی بازی می کردن، خوراکی می خوردن، به جاهای هیجان انگیز شهر عروسکی می رفتن و اینقدر بهشون خوش می گذشت که دیگه دوس نداشتن از مدرسه بیرون بیان.
مامان چشم شیشه ای تصمیم گرفت هر طور شده، زغالک کوچولوشو توی مدرسه ی عروسکی ثبت نام کنه.
وقتی عکسای مدرسه عروسکی رو به زغالک نشون داد و گربه ی قصه ی ما فهمید که چقدر تو مدرسه ممکنه خوش بگذره قبول کرد که چند روزی اونجا رو امتحان کنه.
البته زغالک خجالتی گفته بود که حتما باید مامانشم باهاش بیاد مدرسه!
مدرسه ی عروسکی آغاز می شود
خلاصه اینکه روز اول مدرسه عروسکی شروع شد و دانش آموزای مدرسه عروسکی که حیوونای مختلفی بودن همه وارد مدرسه شدن.
مدرسه ی عروسکی جای خیلی با مزه ای بود. هیچ بچه ای اونجا کتاب و دفتر نداشت. هیچ معلمی هم درسی نمی داد.
توی مدرسه عروسکی همه ی حیوونا فقط بازی می کردن و ازهم دیگه چیز یاد می گرفتن.
با اینکه دوروز از رفتن زغالک به مدرسه می گذشت، اما او هنوز یک کلمه حرف هم نزده بود. مثل همیشه یه گوشه کز می کرد و بچه ها رو نگاه می کرد.
بعد از یک هفته، زغالک حتی با یک نفر هم حرف نزده بود و وقتی به خونه برگشت حسابی زد زیر گریه.
اون برای مامان چشم شیشه ای داستانشو تعریف کرد و گفت ” هیچ کدوم از حیوونا دوس ندارن با من بازی کنن.
فک میکنم اونا دارن منو مسخره می کنن. حتما با خودشون میگن که این بچه گربه چقد زشت و بدقیافه ست. یه کوچولوی به درد نخورکه هیچ کاری بلد نیست”.
زغالک اینا رو گفت و ساعت ها تو بغل مامان چشم شیشه ای گریه کرد. اینقدر گریه کرد تا اینکه خوابش برد.
زغالک و کوچولوهای مخترع
وقتی بیدار شد دید بنجی و مموش و نرمک دورش حلقه زدن و خیلی خیلی ناراحتن.
نرمک گفت: اخه چرا در مورد ودت اینجوری فک میکنی زغالک. تو گربه ی خیلی با مزه ای هستی. یه کوچولوی ریز و دوست داشتنی”.
بنجی گفت ” بچه های مدرسه تون حتی اگر کل شهر عروسکی رو بگردن بچه ای به با مزگی تو پیدا نمی کنن. تو فقط یه دونه ای زغالک”.
زغالک که حسابی رفته بود توی فکر، گفت ” اووم.. اخه.. آخه همه حوصله شون از بودن با من سر میره. من هیچ بازی ای بلد نیستم.
چرا بچه ها باید با من بازی کنن. گربه های کلاس مون کلی بازی های جالب بلدن. ولی من چی؟”
اشک تو چشای زغالک حلقه زد و میخواست بزنه زیر گریه که مموش گفت: این که ناراحتی نداره. من بهت چند تا بازی یاد می دم. تو خیلی زود یاد می گیری چون کوچولوی شیطونی هستی”.
مموش گفت” خیالت راحت باشه که این بازیا رو هیچ بچه ای توی شهر عروسکی بلد نیست. چون خودم اختراعشون کردم و حتی تو شهر گربه ای هم رو دست ندارن!
برق خوشحالی تو چشمای زغالک جرقه زده و گفت: تا الان فکر می کردم حتی توهم از من بدت میاد. فک نمی رکدم بخوای بهم چیزی یاد بدی”.
مموش گفت ” تو خیلی دوس داشتنی هستی داداشی. کافیه در مورد مشکلات حرف بزنی تا ببینی همه چقد دوست دارن و کمکت می کنن.”
مامان چشم شیشه ای که کم مونده بود از خوشحالی بال درباره، با یه عالمه وراکی اومد پیش بچه ها و گفت.
می تونی از اینام استفاده کنی؟ وقتی به دوستات خوراکی تعارف کنی، کم کم با هم دوست میشید و مدرسه دوس داشتنی تر میشه.
بچه گربه ها و مامان مهربون، با هم خوراکی خوردن و کلی بازی کردن.
- بازی درمانی اضطراب کودکان
- پرخاشگری کودکان
- رفتار با کودک بیش فعال
- تمام علائم افسردگی در نوجوانان دختر که باید بدانید
- روانشناسی نوجوان ۱۵ ساله
پیش به سوی نقشه ی گنج
اونا با هم یه نقشه ی جدید کشیدن. قرار شد فردا زغالک به همکلاسی هاش خوراکی تعارف کنه و وقتی باهاشون یه خرده راحت تر شد پیشنهاد یه بازی جدید و هیجان انگیز بده که حتما همه خوششون میاد.
زغالک سری توی اینه کشید، با خودش گفت ” نه اونقدرایی که فکر می کردم هم بدقیافه نیستم.
من یه گربه کوچولوی زبلم با کلی بازی های جدید. هیچ کسی حتی اگه بخواد هم شبیه من نیست. من واقعا منحصر به فردم”.
باید بگم نقشه کشیدن برای پیدا کردن دوستای خوب چیزی از کشیدن نقشه ی یه گنج بزرگ کم نداره.
هورا، پس پیش به سوی دوستای جدید و یه عالمه بازی و شادی..
نکته ای برای بزرگ تر ها
می توانید از این داستان برای افزایش اعتماد به نفس، خود پذیری و آگاهی از توانایی های منحصر به فرد خود در کودکانی که دچار مشکلات ارتباط اجتماعی و یا رفتن به مدرسه و مهد هستند استفاده کنید.
به هنگام طرح داستان، کودک را نیز درگیر کنید، از او سوال بپرسید و داستان را با پایین و بالا بردن صدا و ایجاد هیجان، جذاب و شنیدنی کنید.
کودکان با آگاهی از روش های دوست یابی، ویژگی های مثبت خود و درک این نکته که منحصر به فرد هستند می توانند بهتر عمل کنند و مدرسه و اطرافیان شان را بیشتر دوست داشته باشند.
نویسنده : کودک و نوجوان
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.