مقابله با ترس

۵ قصه درمانی برای ترس در کودکان

قصه درمانی برای ترس در کودکان که در دوران کودکی مطالعه می‌کنیم، در کل زندگی ما را دنبال می کنند. گاهی اوقات این امر به این دلیل است که آن ها درس های مهمی را ارائه می دهند، بنابراین در انتخاب این داستان ها باید دقت کنید در ادامه داستان های مناسبی آمده است که به فرزند شما کمک می کند تا به ترس خود غلبه کند.

۱.قصه اموزنده برای کودکان ترسو

خونه مادربزرگم یک حیاط بزرگ داشت که هرسال عید همه داخل اون جمع می شدیم، کنار حیاط چند درخت بهارنارنج بزرگ بود که بوی بهارنارنج همه جا رو پر می کرد، وسط حیاط یک حوض بزرگ داشت.

یک روز من با بقیه بچه ها داشتم بازی می کردیم، کنار حوض رفتم و شروع کردم به آب بازی با بچه ها که یکدفعه پسرخالم منو هل داد داخل آب. وقتی داخل آب افتادم شروع کردم به دست و پا زدن، نفس کشیدن داشت برام غیرممکن می شد که ناگهان داییم من رو از آب بیرون کشید.

از اون روز من ترس از غرق شدن پیدا کردم، حتی وقتی شمال کنار دریا می رفتیم من توی ساحل دور از دریا می ایستادم و حسرت می خوردم. وقتی داشتم با حسرت دریا رو نگاه می کردم پدرم کنار من اومد و گفت بیا دستتو به من بده تا آروم داخل دریا بریم، آب فقط تا روی زانوهات بالا میاد و لازم نیست نگران باشی، به من اعتماد کن اگه دوست نداشتی می تونیم برگردیم.

آروم آروم با پدرم به سمت دریا می رفتیم و حس عجیبی درون من بود که من رو می ترسوند، پام به دریا خورد و وقتی به خودم اومدم موج های دریا رو حس می کردم که به زانوم می خورد و حس نوازش داشتم. اون حس بد از بین رفته بود و کم کم شروع کردم با پدرم آب بازی کردم و خیلی حس خوبی داشتم.

پدرم از یک مشاور برای درمان ترسم وقت گرفت و بعد از چند جلسه آموزش شنا نام نویسی کردم.

امروز مثل یک ماهی بدون ترس در استخر شنا می کنم و به ترس از غرق شدن دوران کودکی ام نیشخند می زنم.

ترس ها ناشی از نگاه خود ماست. ما خودمون بعضی از چیزها را خیلی ترسناک می پنداریم، من بجای ترسیدن سعی می کنم احتیاط کنم ولی اجازه نمی دم ترس ها بر من غلبه کنند و تجربه چیزهای خوب را برای من از بین ببره.

پیشنهاد مشاور: داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)

۲. قصه هایی برای شجاعت کودکان

در این داستان راههای کاهش ترس در کودکان آورده شده است. روزی روزگاری دو پروانه زیبا بودند. آن ها در یک گلخانه بسیار کوچک زندگی می کردند و در میان گیاهان سبز آنجا می رقصیدند. آن ها به گل های کوچک و ظریف لبخند می زدند و عاشق گل های کوچکی بودند که از درون برگها رشد می کردند، پروانه های کوچک با این کار بسیار خوشحال بودند.

روزی روزگاری چشمانشان به بوته رز بلندی افتاد، با گل های رز قرمز تیره ای که بر روی ساقه های بلند ایستاده بودند و اطراف آن نیلوفرهای سفید به آرامی در نسیم تکان می خوردند. پروانه کوچولو آهی کشید: “آن گل قرمز بزرگ چقدر دوست داشتنی است.” “می دانم که اگر فقط می توانستیم به آن باغ برویم و با او دوست شویم.”

اما ناگهان به پیرمردی که از آنباغ مراقبت می کرد فکر می کردند و آه کشیدند.  آن ها فکر می کردند که او بسیار خشن است. دوستشان زنبور راه راه کوچولو که صدای گریه آن ها را شنید سعی کرد به آن ها اطمینان دهد و به آن ها گفت که پیرمرد واقعاً خشن نیست و آنها واقعاً باید شجاع باشند.

آن ها به مرور راه افتادند و به باغ کناری رسیدند و در کمال تعجب دیدند که باغبان اصلا خشمگین نیست و خیلی سریع با او دوست شدند و آزادانه در باغ گشتند. پروانه ها یاد پرفتند که نباید از چیزهایی که در مورد آن اطلاعی ندارند بترسند.

قصه درمانی برای ترس در کودکان

۳. قصه در مورد ترس از مدرسه

روزی روزگاری دختری به اسم نسیم بود که ترس زیادی از مدرسه داشت و دوست نداشت که به مدرسه بره. مادرش همیشه به اون میگفت که در مدرسه دوست های جدیدی پیدا میکنه ولی نسیم همیشه می ترسد. روزی که قرار بود برای اولین بار به مدرسه بره فرار کرد و پشت در مدرسه قایم شد همون موقع بچه ها رو دید که با هم دیگه حرف میزدند.

ناگهان صدایی از پشت سرش گفت « چرا اینجا وایسادی؟» نسیم نگاه کرد و دختری همسن و هم قد خودش دید که داشت می خندید نسیم با خجالت گفت« آخه من می ترسم بیام تو مدرسه من هیچ دوستی ندارم» همون موقع دختر خندید و گفت « خب منم دوستی ندارم اصلا ما میتونیم باهم دوست بشیم»

نسیم خندید و دست دوستش رو گرفت و به سمت حیاط دویدن تا دوست های جدیدی پیدا کنند و با هم بازی کنند.

۴. قصه دختر ترسو

مبینا به شدت از تاریکی می ترسید. وقتی چراغ ها خاموش شد، همه چیز و همه سایه ها مثل هیولا می شدند. پدر و مادرش هر روز و با حوصله زیاد به او توضیح دادند که این چیزها واقعی نیستند. مبینا پدر و مادرش را درک می‌کرد، اما هر وقت هوا تاریک می‌شد، نمی‌توانست از ترس وحشتناکی که داشت دست بکشد.

یک روز خاله ماندانا به خانه آن ها آمد. خاله ماندانا زنی باورنکردنی بود. او به خاطر شجاعت ها و سفرهای ماجراجویی زیادی که داشت بسیار خوشحال بود. مبینا می‌خواست بر ترسش از تاریکی غلبه کند، بنابراین از خاله اش پرسید که چگونه اینقدر شجاع شد و آیا تا به حال ترسیده است؟

خاله جواب داد: “خیلی وقتها مارینا، یادم می آید وقتی کوچک بودم، از تاریکی می ترسیدم. حتی یک لحظه هم نمی توانستم در تاریکی بمانم. ولی با کمک رازی که داشتم تونستم به این ترس غلبه کنم”

مبینا با کنجکاوی گفت: می‌توانی این راز را به من بگویی؟

خاله با مهربانی گفت: “البته! کودک نابینا نمی توانند ببینند، پس چیکار میکنه؟ با دست های خود نگاه میکنه. تنها کاری که برای غلبه بر ترس خود باید انجام دهید این است که از دست های خود کمک بگیری. چشمات رو ببندید و دستان خود را باز کن. امشب، وقتی به رختخواب رفتی و نور را خاموش کردی سعی کن با دست هات چیز هایی که میبینی رو لمس کنی”

مبینا پذیرفت، اما نگران بود و می‌دانست که باید شجاع باشد تا چشمانش را ببندد و برود و هر چیزی را که او را می‌ترساند لمس کند.بعد از مدتی به توصیه خاله خود عمل کرد چشم های صورتش را بست و دستانش را باز کرد و رفت تا آن سایه مرموز را لمس کند.

فردای آن روز خاله خود را در آغوش کشید و بلند فریاد زد که دیگر از هیچ هیولایی نمی ترسد. این قصه درمانی برای ترس در کودکان یاد می دهد که کودک دیگر وحشتی از تاریکی نداشته باشد و با منطق به ترس خود غلبه کند.

پیشنهاد مشاور: ۱۹ داستان اخلاقی کودک که معجزه می کند!

۵. داستان پسر نامرئی از راههای کاهش ترس در کودکان

روزی روزگاری در سرزمین های دور پسری زندگی می کرد که آرزو داشت نامرئی باشه، این پسر روزهای زیادی در اتاق خود می ماند و تصمیم نداشت که اتاقش رو ترک کنه، اصرار های مادر و پدرش هم بی اصر بود. یک روز صبح که از خواب بیدار شد متوجه شد که نامرئی شده، پسر داستان ما از خوشحالی به بالا و پایین می پرید. در اتاقش رو بست و مشغول بازی با کامپیوتر شد که ناگهان صدای دوستش رو شنید که از پایین پنجره صداش می کرد تا با هم بازی کنند ولی پسر خوشحال به بازی خودش ادامه داد.

زمان ناهار بود اما مادرش غذایی برای اون کنار نگذاشته بود چون کسی اون رو نمیدید، کسی باهاش حرف نمیزد حتی کسی نگاهش هم نمی کرد. پسر داستان ما شب با گریه به تخت خواب رفت و متوجه شد که دوست داره بقیه اون رو ببینند تا بتونه با دیگران ارتباط برقرار کنه.

وقتی بیدار شد و بیرون دوید محکم مادرش رو بغل کرد، مادرش اون را نوازش کرد و گفت «میدونم می ترسی که با دوستات بری بیرون یا بازی کنی ولی حضور دیگران در زندگی ما خیلی مهمه تو باید با دوستات بازی کنی و تنها بودن باعث میشه کلی فرصت های خوب رو تو زندگیت از دست بدی»

قصه درمانی برای ترس در کودکان

کتاب قصه برای ترس کودکان

۱. کتاب یه سوسمار گنده زیر تخت منه

کتاب داستان کودکانه‌ یه سوسمار زیر تخت منه ماجرای کودکی است که می ترسد بخوابد زیرا می ترسد هیولایی زیر تخت او باشد، او به مرور راه هوشمندانه ای برای کنار آمدن با ترس خود انتخاب می کند.

۲. کتاب شجاع مثل خودت

در این کتاب قصه درمانی برای ترس در کودکان راه مقابله با مشکلات تلخ زندگی را می‌آموزند و به‌دنبال تغییر شرایط نامطلوب می‌روند.

۳. کتاب تاریکی اثر لمونی اسنیکت

پسر بچه ای از تاریکی می‌ترسد اما درست درون تاریکی زندگی می کند!

۴. کتاب فرانکلین در تاریکی

در این قصه درمانی برای ترس در کودکان آورده شده است. فرانکلین یک مشکل بزرگ دارد، آن هم این است که از تاریکی می‌ترسد. این ترس برای او خیلی مشکل به همراه دارد زیرا او یک لاک‌پشت است و باید سرش را درون لاک تاریکش فرو کند و بعد بخوابد.

۵. شبکه‌ی نامرئی

این کتاب به کودکانی که ترس از دست دادن یا اضطراب جدایی دارند کمک می کند و به آن ها یاد می دهد که هرکسی یک ریسمان نامرئی دارد که آنها را به کسانی که دوستشان دارند متصل می کند، حتی اگر آن عزیزان برای مدت طولانی از بین رفته باشند یا از دنیا رفته باشند.

۶. کتاب سنجاب ترسو

سنجاب کوچولو خیلی می‌ترسه، اون دوست نداره خونش رو ترک کنه یا ماجرا جویی کنه اما انگار سرنوشت با چیزی که اون میخواد هماهنگ نیست زیرا وارد ماجراهای زیادی میشه که با طنز بسیار به بچه ها یاد میده که نباید بترسن.

۷. کتاب دلشوره‌ی روز اول

سارا هارتول انتظار بدترین چیزها را داره، اما پایان ماجرا غافلگیر‌کننده و خیلی خوب است. این داستان برای کودکانی که از مدرسه و کلاس وحشت دارند بسیار مناسب می باشد.

نویسنده: “کودکانه”

منبع: ۲۴ Children’s Stories That Still Give Us the Creeps

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *