داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان اهمیت زیادی دارد. یاد گرفتن اینکه چگونه صادق باشیم و به شیوه ای محترمانه، مهربان و صادقانه ارتباط برقرار کنیم، مهارت مهمی است که باید به فرزندانمان بیاموزیم. داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان فراهم شده است.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

بهترین زمان برای صحبت در مورد اهمیت صداقت و راستگویی زمانی است که شما و فرزندتان آرام و آسوده باشید بنابراین انتخاب زمان خواب برای این قصه ها بسیار مناسب است، بنابراین زمانی که متوجه دروغ کودکتان شدید با او صحبت نکنید.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

۱. داستان پارمیدا و نیکیتا 

یه روز جمعه پارمیدا از خواب بیدار شد و دید که مامانش داره حاضر میشه، که به خونه مامان بزرگش بره.

پارمیدا می دونست خاله زری و دخترش نیکتا که هم سن پارمیدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همین خاطر سریع حاضر شد تا با مامانش دوتایی به خونه مادر بزرگش برن.

خونه مادربزرگ خیلی بزرگ بود و یک حیاط باصفا داشت که بچه ها عاشق توپ بازی و دویدن اونجا بودن، مخصوصا روزهای تعطیل که میتونستن تا عصر اونجا بمونن و بازی کنن.

البته پارمیدا اگه هر روز هم می رفت خونه مادربزرگش سیر نمی شد چون اونجا رو خیلی دوست داشت. پارمیدا سریع کفششو پوشید و با مامانش سوار آژانس شدن و به خونه مادربزرگ  رفتن.

وقتی رسیدن و در زدن نیکتا در رو باز کرد و یهو پرید تو بغل پارمیدا. مامان پارمیدا هم نیکتا رو بوسید و گفت چطوری تو گل دختر. نیکتا بهشون سلام کرد و پیش مادربزرگ و خاله زری رفتن.

پیشنهاد مشاور: داستان اخلاقی کودک

پارمیدا به خاله و مادربزرگش سلام کرد و توپی رو که همیشه باهاش بازی میکردن، برداشت و با نیکیتا به حیاط رفتن تا باهم بازی کنن.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

نیم ساعتی نگذشته بود که  پارمیدا توپ رو به گلدون عتیقه مورد علاقه مادربزرگ که یادگار بابا بزرگ بود زد و اون رو شکست. مامان پارمیدا سرش رو از پنجره حیاط بیرون آورد و پرسید صدای چی بود؟

نیکتا به پارمیدا گفت حالا چیکار کنیم الان باهامون دعوا میکنن و نمیذارن دیگه بیاییم خونه مامان بزرگ و بازی کنیم و مامان بزرگ خیلی خیلی ناراحت میشه.

پس با هم دیگه گفتن که هیچ اتفاقی نیفتاده و با هم تصمیم گرفتن گلدون شکسته رو ببرن و بذارن زیر تخت چوبی بزرگی که توی حیاط بود.

بعد از چند ساعت پارمیدا و نیکتا که از بازی کردن خسته شده بودن، پیش مادر بزرگ رفتن تا براشون از سایت کودک و نوجوان قصه تعریف کنه.

خاله زری و مامان پارمیدا هم بعد از درست کردن غذا، تصمیم گرفتن تا حیاط رو تمیز کنن. مامان پارمیدا موقع جارو زدن زیر تخت، تیکه های گلدون و خاک و گل پژمرده رو دید.

پیشنهاد مشاور: قصه های کودکانه برای خواب شب ✔️ ۷ داستان آموزنده

بالا اومد و بچه ها رو صدا زد و گفت بچه ها دوس دارم بهم راستشو بگید.

پارمیدا و نیکتا که سرشون رو انداخته بودن پایین گفتن ببخشید ما داشتیم بازی می کردیم که توپ به گلدون خورد و ما ترسیدیم که باهامون دعوا کنید، به خاطر همین گلدون رو زیر تخت قایم کردیم.

مامان پارمیدا جفتشون رو بغل کرد و گفت عزیزای دلم هیچوقت نباید حقیقت رو پنهان کنید برای اینکه بخاطر کارهاتون دعواتون نکنن.

اگر من دیر این موضوع رو متوجه میشدم هم مادربزرگ بیش تر ناراحت میشد و هم گل طفلی از بین می رفت.

حالا بلند شید بریم با کمک همدیگه گل رو بذاریم توی یک گلدون دیگه تا زنده بمونه.

پارمیدا و نیکتا که از کارشون شرمنده شده بودن بلند شدن و با کمک مامانشون گلی که در حال پژمرده شدن بود رو گذاشتن توی یک گلدون جدید و همگی از این که تونستن گل رو نجات بدن خوشحال شدن. پارمیدا و نیکتا دوتایی از مامان و خاله و مادربزرگ معذرت خواهی کردن،

و تصمیم گرفتن هر اتفاقی بیفته هیچوقت دروغ نگن و همیشه سعی کنن راستگو باشن و حقیقت رو بگن.

مادر بزرگ بخاطر صداقت و راست گویی پارمیدا و نیکتا رو بوسیدن و گفت آفرین به شما که تصمیم گرفتین همیشه راستگو باشین.

چون با راستگویی جلوی خیلی اتفاقات بدتر گرفته می شه و به راحتی با راهنمایی، مشورت و کمک می تونید موضوع یا مسئله پیش آمده رو حل کنید.

بچه ها این داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان بود، چرا که ما باید یاد بگیریم از کودکی راستگو باشیم و این عادت خوب تا بزرگ سالی همراه ما باشه و اینطوری اطرافیانمون هم با ما با صداقت رفتار می کنن.

امیدوارم که این داستان براتون آموزنده و مفید بوده باشه.

داستان در مورد شاهزاده دروغگو

۲. داستان شاهزاده دروغگو (داستان گل صداقت و راستگویی)

روزی روزگاری پادشاهی بود که پسری دروغگو داشت. شاهزاده (پسر پادشاه) خدمتکار را تهدید می کند که اگر این موضوع را به پادشاه اطلاع دهند، مجازات خواهد کرد.

یک روز شاه و شاهزاده با هم قلعه را ترک کردند. آنها به روستایی رسیدند و در آن لحظه از هم جدا شدند. شاهزاده با رفتار زشت و دروغگویی اش اعصاب همه را به هم ریخت. پادشاه بدون اعلام قبلی به روستا بازگشت و متوجه رفتارها و ردوغ های شاهزاده شد.

پسر روستایی در آن نزدیکی بود که شباهت زیادی به شاهزاده داشت. شاهزاده از این موقعیت استفاده کرد و به پدرش گفت که تمام کارهای بد را پسر روستایی انجام داده است. با این حال، پادشاه گول شاهزاده را نخورد. با دیدن اینکه این شخص چه دروغگو بود، به این نتیجه رسید که پسر روستا باید پسر واقعی او باشد.

پیشنهاد مشاور: داستان درمانی چیست؟ ✔️ روشی موثر برای بهبود سلامت روان

پس پادشاه پسرک روستایی را بجای ان پسرک(شاهزاده) با خود به قصر برد و شاهزاده واقعی را در دهکده رها کرد. مدت ها گذشت و شاهزاده بخاطر سختی هایی که در روستا کشید، از زندگی قبلی خود که پر از دروغ و اتهام بود پشیمان شد.

مرد جوان دیگر(که همراه پادشاه به قصر رفته بود) این را شنید و تصمیم گرفت شاهزاده را ببخشد. او با پادشاه صحبت کرد تا به روستا برود و پسرش را به قلعه برگرداند. بعد از این اتفاقات، دو مرد جوان به دوستان جدایی ناپذیر تبدیل شدند.

روانشناس تربیتی:

بیایید روی این داستان کار کنیم، حالا که ذهن کودک باز شده است! اگر کودک بیدار نیست روز بعد از او سوال کنید.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

یک دقیقه برای تفکر

شاهزاده از اینکه شخص مهمی است سوء استفاده می کند و بنابراین هر کاری که بخواهد انجام می دهد و به دروغ فرد دیگری را متهم می کند. نظر شما در مورد این نگرش چیست؟ اگر شما مهم و قدرتمند بودید، از قدرت خود برای چه استفاده می کردید؟

بیا حرف بزنیم!

دروغ گفتن برای این بد است که نمی توان آن ها را برای همیشه نگه داشت و به محض کشف آنها به مشکلات بزرگی تبدیل می شوند. زمانی که از دروغ در تلاش برای حل یک موقعیت استفاده کردید. وقتی که آشکار شد، چه اتفاقی افتاد؟ تجربه شخصیتان را با فرزندتان در میان بگذارید.

راهنمایی برای والدین

متاسفانه در برخی داستان ها (بخصوص داستان های کهن) قهرمان داستان همه ویژگی های خود را را دارد و کسی که کار اشتباه را انجام می ده همه ویژگی های بد را دارد. این باعث می شود که اگر کودک کار اشتباهی انجام دهد، خود را بد پندارد و راه جبرانی برای اشتباه خود پیدا نکند.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

۳. داستان کهن دایناسور (داستان سوم کوتاه در مورد راستگویی)

روزی روزگاری پسری بود که خیلی شیطون بود. یک روز او در حال بازی با یک تخم دایناسور بود که به طور تصادفی آن را از دره ای پایین انداخت .

وقتی بابا دایناسور به دنبال تخم مرغ آمد، پسر به او گفت که یکی آن را از او دزدیده است و به سمتی دور فرار کرده است. دایناسور به دنبال دزد رفت.

در همین حین، در پایین دره، تخم دایناسور بیرون آمد و بچه دایناسور ظاهر شد . روزهای بدی را سپری کرد که به تنهایی در آنجا گیر کرده بود و گریه اش را متوقف نمی کرد.

پیشنهاد مشاور: فواید قصه گویی برای کودکان ✔️ ۱۱ تاثیر در رشد کودک

چند روز بعد، وقتی پدر بالاخره آن را پیدا کرد، بچه دایناسور به پدرش گفت که در تمام مدت پسر صدای او را شنیده است. دایناسور عصبانی شد و رفت تا دوباره از پسر بپرسد که چه اتفاقی افتاده است. پسر دوباره دروغ گفت.

به عنوان مجازات برای این، دایناسور پسر را در غار خود قرار داد و ورودی را با باری از سنگ مسدود کرد . پسر چند روزی آنجا ماند تا اینکه درسش را یاد گرفت. پس از آن او به یک پسر بسیار راستگو و دوست جدا نشدنی با بچه دایناسور تبدیل شد.

داستان کوتاه در مورد صداقت را دوست دارید. باز هم هست. در ادامه بخوانید.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

داستان کوتاه راستگویی برای کودکان

۴. داستان کوتاه آموزش صداقت با کاموا 

در اینجا یک داستان عالی برای کودکان در مورد صداقت آورده شده است. وقتی این داستان را تعریف می کنید، از کسی بخواهید که کنار شما بایستد و از او بخواهید انتهای یک تکه نخ یا کاموا را بگیرد و هر بار که علی در داستان دروغ می‌گوید، از آن شخص بخواهید تا یک بار که نخ را دور انگشتش

داستان کوتاه کاموا در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

روزی روزگاری پسری به نام علی بود که در یک شهر کوچک همراه با پدر و مادرش زندگی می کرد. یک روز پدر و مادر علی سرکار بودند. علی از برادر کوچکش رضا (که دو ساله بود) نگهداری می کرد. ناگهان علی احساس گرسنگی کرد، به اطراف نگاهی انداخت تا چیزی بخورد. مادرش آجیل و چیپس شکلات را در قفسه ای در کمد نگه می داشت. او به علی گفته بود که او هرگز نباید دست به قفسه مخصوص پخت و پز بزند.

وقتی مادر علی برگشت متوجه شد که چیپس های شکلاتی تمام شده اند! مادرش گفت: “علی، بدون اجازه به قفسه پخت و پز دست زدی؟” علی احساس ناراحتی و نگرانی می کرد. او می دانست اگر حقیقت را بگوید مجازات می شد. علی نیاز به راهی برای خروج از این وضع داشت.

علی گفت: «نه مادر، رضا بود. متاسفم که مواظب او نبودم.» مادر علی گفت: «این هفته هیچکدام از شما شیرینی نخواهید داشت. واقعا متاسفم که این اتفاق افتاد.» (کاموا را بپیچید)

علی بیرون دوید تا بازی کند، احساس آرامش کرد، او به راهی برای خروج از آن وضعیت نیاز داشت و یکی را پیدا کرده بود. دروغ او را از مجازات نجات داده بود.

در چند هفته بعد، علی از دروغ پشت سر هم استفاده کرد تا از دردسر جلوگیری کند، اما از این کار احساس بدی پیدا می کرد.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

یک روز علی با رفتن به فروشگاه در زنگ تعطیلات یک قانون را زیر پا گذاشت و به همین دلیل دیر به کلاس رسید. معلم از علی پرسید که تا کنون کجا بوده است؟ علی گفت: «هیچ جا». مریم با نیشخند گفت «شرط می بندم به فروشگاه رفته بودی.» علی گفت: «نه. من توپم را گم کرده بودم و سعی داشتم آن را پیدا کنم! (کاموارا بپیچید)

در روزهای بعد، مریم شروع کرد به گفتن اینکه علی دروغ می گوید و علی برای اینکه دیگران متوجه دروغ او نشوند  بیشتر و بیشتر دروغ می گفت. (کاموا را بپیچید)

یک روز علی گفت: «تمام مشکلات من تقصیر مریم است. کاش دهانش را ببندد و دیگر مرا به دردسر نیندازد!» (کاموارا بپیچید) حالا علی به خودش دروغ می گفت.

دروغ های علی داشت به خود او آسیب می زد، او در مدرسه مریم را مسخره کرد و او را با نام های زشتی صدا می زد، (کاموا را بپیچید) مقداری پول از جیب کت کلاس اولی دزدید تا خوراکی بخرد، (کاموا را بپیچید) او برگه امتحانی سارا را در امتحان کپی کرد،(کانوارا بپیچید) هرچه می گذشت علی بیشتر و بیشتر احساس ناراحتی و تنهایی می کرد.

نتیجه اخلاقی داستان: یک دروغ همیشه به دروغی دیگر منجر می شود و به زودی اسیر دروغ هایمان می شویم.

اگر متوجه شویم که دروغ گفته ایم، باید سریع توبه کنیم و اوضاع را اصلاح کنیم.

*اختیاری: از کودک خود بپرسید که علی چه کاری می تواند انجام دهد تا همه چیز درست شود و همانطور که پاسخ ها داده می شود، کاموارا از اطراف دست خود باز کنید.

برای کودکان بزرگ تر و بزرگسالان

داستان برای بچه‌های کوچک‌تر طراحی شده است، اگر فرزند شما بزرگ تر است این کار را امتحان کنید: یک نفر را دعوت کنید و از او بخواهید انتهای نخ یا کاموا را بگیرد. به او بگویید که می خواهید چندین سوال از او بپرسید و از او بخواهید در جواب سوالات دروغ بگویند. همانطور که از آنها سؤال می کنید، با هر دروغی که می گویند، ریسمان را دور دست آن ها بپیچید. سعی کنید هر سوال با سوال قبلی مرتبط باشد.

مثال: دیروز حوالی ظهر کجا بودید؟ چرا اونجا بودی؟

بعد از اینکه چندین سوال پرسیدید و کاموا را دور انگشتان او پیچیدید، به این نکته اشاره کنید که یک دروغ همیشه به دروغ دیگری منجر می شود و چقدر سریع ممکن است که در دام دروغ های خود گرفتار شویم. سپس از آن ها بپرسید که بعد از اینکه دروغ گفتند، چه کاری باید انجام دهند تا همه چیز درست شود. همانطور که پاسخ ها داده می شود، کاموارا از دور دست فرد باز کنید.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و داستان چویان دروغگو

۶. داستان چویان دروغگو 

داستان چویان دروغگو یک داستان اخلاقی و تربیتی است که نسل های مختلف با آن ارتباط برقرار کرده اند. این داستان در اوج کوتاهی خود می تواند به زبان ساده مضامین اخلاقی را آموزش دهد.

روزی روزگاری پسری روستایی هر روز گوسفندان حاکم را برای خوردن علف(چرا کردن) به بیرون روستا می برد تا در دامنه کوه علف بخورند.

روزی پسرک بر روی تخته سنگی نشته بود و علف خودن گوسفندان را تماشا می کرد. حوصله اش سر رفته بود که ناگهان فکری شیطنت آمیز به دهنش رسید.

پسرک به سمت روستا دوید و فریاد زد، گرگ. گرگ. گرگ آمد. مردم که صدای پسرک را شنیدند برای نجات او هر یک چوبی برداشته و به سمت گوسفندان دویدن که ناگهان با چهره خندان پسرک مواجه شدند که داشت به آن ها می خندید. اهالی روستا خیلی ناراحت شدند و به خانه هایشان رفتند.

چند روز بعد پسرک دوباره این کار را تکرار کرد و مردم روستا همه با سمت گوسفندان رفتند ولی باز هم با خنده های پسرک روبرو شدند و از دروغهای او بسیار عصبانی شدند و به خانه هایشان رفتند.

مدتها گذشت. روزی پسرک مشغول چوپانی بود که گرگی به گله گوسفندان حمله کرد. اما پسرک چوپان هر چه فریاد زد و کمک خواست. کسی به کمک اش نیامد، چون اهالی روستا فکر میکردند او دوباره دروغ می گوید.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

۷. داستان میمون و دلفین سفید

روزی روزگاری میمونی همراه چند دریانورد با کشتی در حال مسافرت بودند که ناگهان در اثر طوفان کشی شکسته شده و میمون به دریا افتاد و در حالی که داشت غرق می شد توسط یک دلفین نجات پیدا کرد.

دلفین سفید، میمون را به ساحل یک جزیره برد. میمون که عادت به دروغگویی داشت به دلفین گفت میدانستی من جانشین پادشاه این جزیره هستم؟

دلفین سفید که سالها در همان حوالی زنده کرده بود، فهمید که میمون دروغ می گوید. برای همین گفت که اینطور، تو از این به بعد می توانی پادشاه این جزیره باشی و در حالی که از جزیره دور می شد به میمون گفت تو در این جزیره تنها هستی!

و گفت کسی که دروغ بگه و راستگو نباشه، دوستاش دوستش ندارن.

داستان کوتاه لک لک در مورد صداقت

۸. داستان کوتاه لک لک 

روزی روزگاری لک لکی بود که در برکه زندگی می کرد، یک روز لک لک هنگام پرواز متوجه درخشش حلقه شد. این حلقه متعلق به خرگوشی بود که آن روز ازدواج می کرد. خرگوش داخل لانه رفته بود و حلقه را بیرون جا گذاشته بود، لک لک فکر کرد که قبل از اینکه خرگوش متوجه شود انگشتر را امتحان کند. اما وقتی سعی کرد حلقه را در بیاورد، انگشتر روی انگشتش گیر کرد و فکر کرد:

“اوه نه! نباید اجازه دهم آن ها مرا بگیرند، باید راهی پیدا کنم!”

لک لک با خوشحالی از این که کسی او را ندیده بود پرواز کرد و با سختی زیادی بالاخره انگشتر را از دست خود خارج کرد.

از طرف دیگر خرگوش که از دزدیده شدن انگشترش بسیار ناراحت بود. خیلی سریع همه حیوانات را صدا زد و برخی از حیوانات گفتند که پرنده ای را با حلقه دیده اند. وقتی لک لک متوجه این موضوع شد با خودش فکر کرد:

“چقدر شرم آور! نباید اجازه دهم آن ها مرا بگیرند، باید راهی پیدا کنم.”

او تصمیم گرفت که حلقه را با فرو بردن پاهایش در یک سطل رنگ مشکی پنهان کند.

پس از اینکه پاهایش را در رنگ فرو برد به پرواز در آمد اما مقدار زیادی رنگ روی سفره‌ و روی لباس عروس چکید و آن‌ها را خراب ‌کرد! وقتی خرگوش رسید و فاجعه را دید، عصبانی تر شد. او که دیگر حلقه را فراموش کرده بود، همه را به دنبال پرنده ای با پاهای سیاه رنگ فرستاد . وقتی لک لک متوجه شد با خودش فکر کرد:

“چقدر شرم آور! نباید اجازه دهم آن ها مرا بگیرند، باید راهی پیدا کنم!”

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

و بنابراین تصمیم گرفت پاهایش را پانسمان کرده و وانمود کند که تصادف کرده است. لک لک فکر کرد که مشکل را حل کرده است، اما مدت کوتاهی بعد که با خرگوش برخورد کرد، خرگوش در مورد زخم پایش از او پرسید و اصرار کرد که او را برای عکسبرداری به بیمارستان ببرد.

لک لک نمی توانست نه بگوید. اما می‌دانست که اگر به عکسبرداری برود حلقه را پیدا می‌کنند و اگر پانسمان را بردارند رنگ را می‌بینند، پس با خود گفت:

“چقدر شرم آور! نباید اجازه دهم آن ها مرا بگیرند، باید راهی پیدا کنم!”

لک لک از خرگوش خواست که صبر کند تا چند چیز با خود بیاورد. هنگامی که لک لک وارد خانه شد، بانداژها را برداشت و پاهایش را در صفحات سربی پیچید تا حلقه در اشعه ایکس ظاهر نشود. سپس بانداژها را با مقدار زیادی چسب دوباره روی آن قرار داد و درآوردن آن را غیرممکن کرد. لک لک فکر کرد که با این کار می تواند بدون اینکه کسی متوجه شود به دکتر برود و بعداً راهی برای برگرداندن حلقه به خرگوش پیدا کند.

پیشنهاد مشاور: ۶ جبران داد زدن سر کودک + ۷ پیامد داد زدن

لک لک که احساس آرامش بیشتری می کرد به پرواز درآمد تا با خرگوش ملاقات کند اما متوجه نبود که او نمی تواند با این همه وزن که به پاهایش چسبیده است پرواز کند و به محض اینکه لانه اش را ترک کرد، مانند یک سنگ سنگین شروع به سقوط کرد و نتوانست جلوی سقوط خود را بگیرد.

با این حال، او روی زمین فرود نیامد. در عوض، او بر روی خرگوش بیچاره فرود آمد که زمانی برای فرار نداشت.

آمبولانس، پلیس، پزشکان و صدها حیوان به سرعت به محل حادثه شتافتند و از لک لک پرسیدند که چگونه روی خرگوش افتاده است. وقتی باند، سرب، رنگ و حلقه را پیدا کردند، همه فکر کردند که سقوط آخرین قسمت از نقشه ظالمانه لک لک ها برای خراب کردن عروسی خرگوش است. آن روز صبح، لک لک منفورترین حیوان کل جنگل شده بود و تمام دوستانش را از دست داده بود.

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

بعد از مدتها تنها خرگوش جرات کرد به لک لک سر بزند، او هنوز نمی توانست بفهمد چرا لک لک اصرار داشت عروسی او را خراب کند. لک لک پر از پشیمانی از خرگوش طلب بخشش کرد و داستان حلقه و هر آنچه که پس از آن اتفاق افتاده بود را برای او تعریف کرد .

خرگوش با خنده گفت: “من هرگز تصور نمی کردم که همه این اتفاق بیفتد فقط به این دلیل که تو حلقه را بدون اجازه امتحان کرده ای.”

لک لک خجالت زده سرش را پایین انداخت و آهی کشید.

خرگوش وقتی پشیمانی لک لک را دید او را بخشید تا بتواند دوستانش را بازگرداند و داستانش را برای همه تعریف کند، خرگوش باعث شد تا لک لک بفهمد که واقعاً بدترین چیز در مورد گفتن دروغ های کوچک، دروغ های بزرگ تری است که باید برای پوشاندن آن اختراع استفاده شود.

(داستان ترجمه شده توسط لیدیا ونارت از دانشگاه متروپولیتن منچستر )

داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان

۹. خواب راحت و وجدان آسوده

این داستان به کودک شما کمک می کند تا با ویژگی ها و مزایای راستگویی آشنا شود…

ملیکا و علی کوچولو در حال بازی بودند. علی چند تیله بسیار زیبا داشت و ملیکا چند شیرینی خوشمزه با خودش داشت.

علی به ملیکا گفت : اگر من همه تیله هایم را به تو بدهم تو قول میدهی که همه شیرینی هایت را به من بدهی؟ ملیکا کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به ملیکا کوچولو داد…!

اما ملیکا کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به علی داد…

آن شب ملیکا با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی علی کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید ملیکا کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده …!!!

از این داستان نتیجه میگیریم راستگویی و صداقت همیشه بهترین چیز است زیرا وجدان راحت از هر چیزی مهمتر است.

مطالب مرتبط با این داستان

  • داستان قرآنی در مورد صداقت
  • داستان گل صداقت و راستگویی
  • داستان در مورد درست کاری
  • مطلب کوتاه در مورد راستگویی

فواید راستگویی به زبان کودکانه

به کودک خود جملات زیر را اینگونه مطرح کنید: به نظرت چطور میشه اگه:

  • همه با هم دوست باشند: دیگر دعوا و قهر و کدورت وجود ندارد چون همه بهم اعتماد می کنند.
  • زندگی مثل یک بازی پر از هیجان می‌شود: هر روز پر از شادی و خنده است چون همه واقعا انگونه که هستند رفتار می کنند.
  • هیچ کس گم نمی‌شود: چون می داند همه او را به درستی راهنمایی می کنند.
  • همه خوشحال هستند: در دنیای راستگوها، هیچ کس غمگین و ناراحت نیست.

[shortcode_blog title=’داستان کودکانه’ cols=’2′ cats=’%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%da%a9%d9%88%d8%af%da%a9′ postspp=’10’ usecarousel=’1′ img_popup=’1′ /]

 

قصه های کودکانه برای خواب شب

قصه های کودکانه برای خواب شب ✔️ ۷ داستان آموزنده

قصه های کودکانه برای خواب شب دارای اهمیت زیادی برای رشد و پرورش کودکان هستند. این قصه ها می توانند تأثیر مثبتی بر جنبه های مختلف زندگی کودک داشته باشند، از جمله:

  • رشد زبان و مهارت های ارتباطی: قصه های کودکانه برای خواب شب به کودکان کمک می کنند تا با کلمات و مفاهیم جدید آشنا شوند. این امر به رشد زبان و مهارت های ارتباطی آنها کمک می کند.
  • توسعه تخیل و خلاقیت:قصه های کودکانه برای خواب شب به کودکان کمک می کنند تا دنیای اطراف خود را بهتر درک کنند و تصورات خود را پرورش دهند. این امر به توسعه تخیل و خلاقیت آنها کمک می کند.
  • آموزش ارزش ها و مهارت های زندگی: قصه های کودکانه برای خواب شب می توانند به کودکان در یادگیری ارزش ها و مهارت های زندگی کمک کنند. این امر به آنها کمک می کند تا انسان هایی مهربان، سخاوتمند، و باهوش شوند.
  • ایجاد آرامش و امنیت: قصه های کودکانه برای خواب شب می توانند به کودکان کمک کنند تا احساس آرامش و امنیت کنند. این امر به آنها کمک می کند تا خواب راحت تری داشته باشند.

قصه های کودکانه برای خواب شب

اگر به دنبال راه هایی برای کمک به رشد و پرورش کودک خود هستید، قصه های کودکانه برای خواب شب یکی از بهترین کارهایی است که می توانید انجام دهید. این کار می تواند تأثیر مثبتی بر زندگی کودک شما داشته باشد و خاطرات شیرینی را برای او به یادگار بگذارد.

قصه های کودکانه برای خواب شب

۱. قصه بره خوابالود

قصه های کودکانه برای خواب شب. روزی روزگاری، بره کوچکی به نام «بره خواب» در یک مزرعه بزرگ زندگی می کرد. بره خواب، بره بسیار بازیگوشی بود و همیشه از گله دور می شد و مشغول بازی می شد. چوپان مهربان، همیشه حواسش به بره خواب بود و او را از خطر دور نگه می داشت.

یک روز، بره خواب در حال بازی در مزرعه بود که از گله دور شد. او آنقدر بازی کرد که خسته شد و روی چمن خوابش برد. چوپان به دنبال بره خواب رفت، اما او را پیدا نکرد. چوپان نگران شد و شروع به جست و جو کرد.

شب فرا رسید و هنوز چوپان بره خواب را پیدا نکرده بود. او خسته و گرسنه شده بود. چوپان تصمیم گرفت که در یک درخت بخوابد و فردا صبح به جست و جو ادامه دهد.

صبح زود، چوپان از خواب بیدار شد و دوباره به جست و جو پرداخت. او بالاخره بره خواب را در زیر درخت پیدا کرد. بره خواب هنوز خواب بود و چوپان او را بیدار کرد.

بره خواب از خواب بیدار شد و از چوپان عذرخواهی کرد. چوپان بره خواب را بغل کرد و او را به گله برگرداند.

بره خواب از این اتفاق درس گرفت و دیگر از گله دور نمی شد. او هر شب قبل از خواب، به چوپان می گفت که دوستش دارد.

پیشنهاد مشاور: قصه کودکانه در مورد حرف شنوی ✔️ ۵ داستان آموزنده

۲. قصه شیر کوچولو نمی تواند بخوابد

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. توی جنگل بزرگ، شیر کوچولویی زندگی می کرد. شیر کوچولو خیلی بازیگوش بود و همیشه از خوابیدن خسته می شد.

یک شب، شیر کوچولو به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید. او چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد، اما نمی توانست. او به همه چیز فکر می کرد، به بازی هایی که امروز با دوستانش انجام داده بود، به غذای خوشمزه ای که برای شام خورده بود، و به صدای آواز پرندگان.

شیر کوچولو هرچه تلاش کرد، نتوانست بخوابد. او از تختش بلند شد و بیرون رفت. او به آسمان نگاه کرد و ستاره ها را دید. او به ماه نگاه کرد و نورش را دید.

شیر کوچولو به این فکر کرد که چقدر دنیای بزرگ و زیبایی است. او به این فکر کرد که چقدر خوش شانس است که زنده است و می تواند دنیا را ببیند و تجربه کند.

شیر کوچولو دوباره به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید. او چشمانش را بست و این بار توانست بخوابد. او خواب یک خواب شیرین را دید، خوابی که در آن تمام دنیا را می دید و با همه موجودات دوست می شد.

قصه های کودکانه برای خواب شب

قصه های آرامبخش کودکانه

۳. قصه پری کوچولو و خواب

روزی روزگاری، پری کوچولویی بود که عاشق خوابیدن بود. او هر شب زود به رختخواب می رفت و تا صبح می خوابید. پری کوچولو می دانست که خوابیدن برای سلامتی او مهم است. او می دانست که خوابیدن به رشد او کمک می کند و باعث می شود که سرحال و پرانرژی باشد.

یک روز، پری کوچولو با دوستانش در جنگل مشغول بازی بود. آن ها داشتند از درخت ها بالا می رفتند و با هم می خندیدند. پری کوچولو خیلی خوش می گذشت، اما کم کم احساس خستگی کرد. او به دوستانش گفت که باید برود و بخوابد. دوستانش گفتند: «نه! هنوز خیلی زود است. بیا بیشتر بازی کنیم.»

پری کوچولو سعی کرد که بازی را ادامه دهد، اما خیلی خسته بود. او به دوستانش گفت: «من خیلی خوابم می آید. باید بروم و بخوابم.»

دوستان پری کوچولو قبول کردند که او برود و بخوابد. پری کوچولو به خانه رفت و زود به رختخواب رفت. او چشمانش را بست و خیلی زود خوابش برد.

در خواب، پری کوچولو به یک دنیای زیبا سفر کرد. او در این دنیا با حیوانات و موجودات عجیبی ملاقات کرد. پری کوچولو در این دنیا خیلی خوش می گذشت.

وقتی پری کوچولو از خواب بیدار شد، احساس خیلی خوبی داشت. او سرحال و پرانرژی بود. او به دوستانش گفت که خوابش خیلی خوب بود.

دوستان پری کوچولو گفتند: «ما هم می خواهیم خواب خوب داشته باشیم.»

پری کوچولو به دوستانش گفت: «برای داشتن خواب خوب باید زود به رختخواب بروید و به اندازه کافی بخوابید.» دوستان پری کوچولو قول دادند که از آن به بعد زود به رختخواب بروند و به اندازه کافی بخوابند.

از آن روز به بعد، پری کوچولو و دوستانش هر شب زود به رختخواب می رفتند و به اندازه کافی می خوابیدند. آن ها می دانستند که خوابیدن برای سلامتی آن ها مهم است.

پیشنهاد مشاور: داستان درمانی چیست؟ ✔️ روشی موثر برای بهبود سلامت روان

قصه های کودکانه برای خواب شب

قصه های آرامبخش کودکانه

۴. قصهٔ مورچه و ملخ

روزی روزگاری، در یک جنگل بزرگ، یک مورچه و یک ملخ زندگی می‌کردند. مورچه یک موجود سخت‌کوش بود و همیشه در حال کار بود. او تمام روز را به جمع‌آوری غذا می‌گذراند تا برای زمستان ذخیره کند. ملخ اما یک موجود تنبل بود و دوست داشت تمام روز را به آواز خواندن و بازی کردن بگذراند.

یک روز، مورچه داشت برای زمستان غذا جمع می‌کرد که ملخ را دید که در حال آواز خواندن و بازی کردن است. مورچه به ملخ گفت: “چرا کار نمی‌کنی؟ زمستان که نزدیک است، باید برای آن آماده شوی.”

ملخ گفت: “چرا باید کار کنم؟ زمستان که هنوز خیلی دور است.”

مورچه گفت: “اما بهتر است زودتر شروع کنی تا برای زمستان آماده باشی.”

ملخ گفت: “نگران نباش، من وقت دارم.”

زمستان که فرا رسید، مورچه غذای زیادی برای زمستان ذخیره کرده بود. اما ملخ هیچ غذایی برای زمستان ذخیره نکرده بود. ملخ خیلی گرسنه بود و نمی‌دانست چه کار کند.

مورچه به ملخ کمک کرد و به او غذا داد. ملخ از مورچه تشکر کرد و از او عذرخواهی کرد. ملخ فهمید که باید سخت‌کوش باشد تا برای آیندهٔ خود آماده باشد.

قصه های کودکانه برای خواب شب

قصه شب برای کودک ۶ ساله

۵. داستان دخترک مهربان و گربه گمشده

قصه های کودکانه برای خواب شب. روزی بود، روزگاری بود، در شهری کوچک، دختری به نام سارا زندگی می‌کرد. سارا دختری مهربان و دلسوز بود. او همیشه به فکر دیگران بود و همیشه به کمک آن‌ها می‌شتافت.

یک روز، سارا داشت از کوچه‌ای رد می‌شد که صدای گریه‌ای را شنید. او دنبال صدای گریه رفت و دید که یک گربه کوچک در کنار خیابان نشسته و گریه می‌کند.

سارا به گربه نزدیک شد و پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟»

گربه گفت: «من گم شده‌ام. مادرم را نمی‌بینم.»

سارا از شنیدن این حرف ناراحت شد. او گربه را بغل کرد و گفت: «نگران نباش. من بهت کمک می‌کنم تا مادرت را پیدا کنی

سارا گربه را به خانه برد و به او غذا داد. بعد، به همراه گربه در کوچه‌ها و خیابان‌ها به دنبال مادر گربه گشتند.

آن‌ها ساعت‌ها گشتند، اما مادر گربه را پیدا نکردند. سارا داشت ناامید می‌شد که ناگهان، گربه را دید که با خوشحالی به سمت یک درخت دوید.

سارا هم به دنبال گربه رفت و دید که مادر گربه زیر درخت نشسته است. گربه وقتی مادرش را دید، با خوشحالی به سمت او دوید و شروع به لیسیدن صورتش کرد.

مادر گربه هم از دیدن دخترک مهربان خوشحال شد و از او تشکر کرد. سارا هم خوشحال بود که توانسته بود به گربه کمک کند. او به خانه برگشت و با خیال راحت به خواب رفت.

پیشنهاد مشاور: ۱۱ بازی برای ابراز وجود کودک ✔️ تضمین آینده ای موفق

قصه های کودکانه برای خواب شب

قصه برای شب کودکان ۸ساله

۶.قصه “نجات”

در یک جنگل بزرگ و سرسبز، یک بچه گربه به نام “مینا” زندگی می کرد. مینا یک بچه گربه بازیگوش و مهربان بود. او عاشق ماجراجویی بود و همیشه به دنبال چیزهای جدید بود.

یک روز، مینا در حال بازی در جنگل بود که یک لانه مورچه دید. او کنجکاو شد و نزدیکتر رفت. مورچه ها مشغول کار بودند و مینا با دیدن آنها خندید.

ناگهان، یک باد شدید آمد و لانه مورچه ها را از جا کند. مورچه ها وحشت زده شدند و شروع به فریاد زدن کردند.

مینا از دیدن این صحنه ناراحت شد. او می دانست که باید به مورچه ها کمک کند.

مینا به سرعت فکر کرد و یک ایده به ذهنش رسید. او یک برگ بزرگ را برداشت و آن را زیر لانه مورچه ها قرار داد. سپس، با چنگال هایش لانه را به برگ بست.

باد شدید دوباره آمد، اما این بار لانه مورچه ها از جا کنده نشد. مورچه ها خوشحال شدند و از مینا تشکر کردند.

مینا هم از اینکه توانسته بود به مورچه ها کمک کند، خوشحال بود. او به خانه رفت و به خواب رفت.

در خواب، مینا دید که یک کشتی نجات است. او در حال نجات حیواناتی است که در حال غرق شدن هستند. مینا با خوشحالی به نجات حیوانات ادامه می دهد.

صبح روز بعد، مینا از خواب بیدار شد. او لبخندی زد و گفت: “من یک قهرمانم!”

مینا هرگز فراموش نکرد که چگونه به مورچه ها کمک کرد. او همیشه سعی می کرد به دیگران کمک کند و دنیا را به جای بهتری تبدیل کند.

پیشنهاد مشاور: چرا کودکان گاز می گیرند✔️ علت و درمان گاز گرفتن کودکان

قصه برای شب کودکان ۹ساله

۷. قصهٔ کبوتر مهربان

در این قصه های کودکانه برای خواب شب آمده است که در یک جنگل بزرگ و زیبا، کبوتر مهربانی زندگی می‌کرد. این کبوتر همیشه به فکر کمک به دیگران بود. او از هیچ تلاشی برای کمک به حیوانات دیگر دریغ نمی‌کرد.

یک روز، کبوتر مهربان در حال پرواز در جنگل بود که یک گربهٔ گرسنه را دید که در حال حمله به یک موش کوچک بود. کبوتر بلافاصله به کمک موش آمد و با بال‌های خود به گربه زد. گربه با دیدن کبوتر، از موش دور شد و فرار کرد.

موش از کبوتر مهربان بسیار تشکر کرد و گفت: «اگر تو نبودی، من امروز غذای گربه می‌شدم. من تا آخر عمرم از تو ممنون خواهم بود.»

کبوتر مهربان لبخندی زد و گفت: «این کار من بود. من همیشه به فکر کمک به دیگران هستم.»

روز دیگری، کبوتر مهربان در حال پرواز در جنگل بود که یک آهو کوچک را دید که در یک تله گیر کرده بود. کبوتر بلافاصله به کمک آهو آمد و با نوک خود تله را باز کرد. آهو از کبوتر مهربان بسیار تشکر کرد و گفت: «اگر تو نبودی، من امروز کشته می‌شدم. من تا آخر عمرم از تو ممنون خواهم بود.»

کبوتر مهربان لبخندی زد و گفت: « من همیشه به فکر کمک به دیگران هستم.»

کبوتر مهربان همیشه به کمک حیوانات دیگر می‌شتافت. او با مهربانی و دلسوزی خود، باعث خوشحالی و نجات جان بسیاری از حیوانات شد.

دخترک کبریت فروش ✔️

دخترک کبریت فروش داستانی کوتاه از نویسنده دانمارکی هانس کریستین آندرسن است که در سال ۱۸۴۵ منتشر شد. این داستان در مورد دخترکی فقیر است که در شب سال نو در سرمای خیابان تلاش می‌کند تا کبریت‌هایش را به مردم بفروشد. او در طول روز موفق به فروش هیچ کبریت نشده و از شدت سرما و گرسنگی در حال مرگ است. در نهایت، او با روشن کردن کبریت‌هایش، در نور آن‌ها رویاهای خود را می‌بیند و در کنار مادربزرگ مهربانش در آسمان به خواب می‌رود.

داستان دخترک کبریت فروش با متن

در شب کریسمس سرد و برفی، دختر کوچکی در خیابان راه می رفت. او یک سبد پر از کبریت می فروخت، اما هیچ کس نمی خواست آنها را بخرد. او تمام روز را بیرون بود و سردش بود و گرسنه بود.

 دختری کوچک و فقیر با پاهایی برهنه در خیابان راه میرفت.پاهایش از سرما ورم کرده بود. مقداری کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود.

بوی خوش غذا در خیابان ها پیچیده بود اما دخترک جرات نداشت به خانه باز گردد چون نتوانسته بود کبریت ها را بفروشد و می ترسید پدرش کتکش بزند. دختر کوچولو کبریتی روشن کرد تا کمی خودش را گرم کند.

احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته و پاهایش را دراز کرده تا گرم شود اما شعله خاموش شد و دید ته مانده چوب کبریت در دستش است. کبریتی دیگر روشن کرد و خود را در اتاقی دید با میزی پر از غذا. خواست به طرف غذاها برود ولی کبریت خاموش شد.

دخترک کبریت فروش

پیشنهاد مشاور: قصه کودکانه در مورد حرف شنوی ✔️ ۵ داستان آموزنده

دخترک کبریت فروش یاد مادربزرگش افتاد که حالا مرده بود و تنها کسی بود که به دخترک محبت می کرد.

دخترک کبریت دیگری روشن کرد. در نور آن مادربزرگش را دید. دخترک فریاد زد: مادربزرگ مرا هم با خودت ببر. مادربزرگ دختر کوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادی پرواز کردند به جایی که سرما ندارد.

فردا صبح مردم دختر کوچولو را پیدا کردند. در حالیکه یخ زده بود و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بودند.

همه فکر کردند که او سعی داشته خود را گرم کند، ولی نمی دانستند او چه چیزهای جالبی دیده و با چه لذتی نزد مادربزرگش رفته است.

دخترک کبریت فروش

خلاصه داستان دخترک کبریت فروش

 دخترکی کوچک و فقیر در سرمای خیابان ایستاده بود و کبریت‌های خود را می‌فروخت.

دخترک کبریت‌فروش در شب سال نو، او با کبریت‌های خود به خیابان می‌رود تا بتواند برای خانواده‌اش غذا بخرد. اما مردم به او توجهی نمی‌کنند و او در سرمای شدید خیابان از شدت گرسنگی و سرما در حال مرگ است.

در نهایت، دخترک تصمیم می‌گیرد که یکی از کبریت‌هایش را روشن کند تا بتواند برای لحظه‌ای از سرمای طاقت‌فرسای خیابان در امان باشد. در نور کبریت، او تصویر یک شومینه گرم را می‌بیند. او پاهایش را دراز می‌کند و از گرمای شومینه لذت می‌برد. اما وقتی کبریت خاموش می‌شود، دخترک دوباره در سرمای خیابان قرار می‌گیرد.

دخترک کبریت‌فروش تمام کبریت‌هایش را روشن می‌کند و در نور آن‌ها، رویاهای خود را می‌بیند. او می‌بیند که در یک ضیافت بزرگ در کنار خانواده‌اش نشسته است و از غذاهای خوشمزه می‌خورد. او همچنین می‌بیند که با مادربزرگش در آسمان است و در کنار هم خوشبخت زندگی می‌کنند.

صبح روز بعد، مردم دخترک کبریت‌فروش را در حالی که در خواب جان داده است، پیدا می‌کنند. در کنار او، کبریت‌های سوخته‌ای وجود دارد که هنوز نور می‌دهند.

پیشنهاد مشاور: ۲۲ داستان آموزنده جدید کودکانه

دخترک کبریت فروش

نتیجه گیری داستان دخترک کبریت فروش

نتیجه داستان دخترک کبریت فروش این است که حتی در سخت ترین شرایط نیز امید وجود دارد. دخترک علیرغم فقر و گرسنگی، هنوز هم می توانست شادی را در زندگی خود بیابد. او با روشن کردن کبریت هایش، تصاویری از گرما، غذا و عشق را در ذهن خود خلق کرد. این تصاویر به او کمک کرد تا امید خود را حفظ کند و حتی در آخرین لحظات زندگی خود نیز خوشحال باشد.

داستان دخترک کبریت فروش همچنین یادآوری می کند که ما باید از زندگی خود قدردانی کنیم. دخترک فرصت زیادی برای لذت بردن از زندگی نداشت، اما او توانست از آنچه داشت نهایت استفاده را ببرد. او با روشن کردن کبریت هایش، لحظات کوتاهی از شادی را برای خود خلق کرد.

در پایان داستان، دخترک در خواب مادرش را می بیند. این نشان می دهد که او در آرامش و شادی مرده است. او بالاخره به جایی رسید که گرما، غذا و عشق را پیدا کرد.

داستان دخترک کبریت فروش داستانی زیبا و غم انگیز است که پیام امید و قدردانی را به ما می دهد.

دخترک کبریت فروش

دخترک کبریت فروش واقعی

داستان دخترک کبریت فروش داستانی تخیلی است، اما داستان‌هایی از کودکان فقیری که در سرمای خیابان مجبور به فروش کبریت بوده‌اند، در واقعیت وجود داشته است.

در سال ۱۸۴۵، زمانی که هانس کریستین آندرسن داستان دخترک کبریت فروش را نوشت، کودکان فقیر بسیاری در اروپا مجبور بودند در خیابان‌ها کار کنند. آندرسن خود شاهد فقر و محرومیت کودکان بود و این تجربیات او را به نوشتن این داستان غم‌انگیز برانگیخت.

در سال‌های اخیر، گزارش‌هایی از کودکانی که در خیابان‌های کشورهای مختلف به فروش کبریت مشغول هستند، منتشر شده است. این کودکان اغلب از خانواده‌های فقیر هستند و مجبورند برای کمک به خانواده‌های خود کار کنند.

در سال ۲۰۱۹، سازمان بین‌المللی کار گزارش داد که حدود ۱۵۲ میلیون کودک در سراسر جهان در شرایط خطرناک کار می‌کنند. از این تعداد، حدود ۲۲ میلیون کودک در بخش خدمات کار می‌کنند که شامل فروش کبریت نیز می‌شود.

کودکانی که در خیابان‌ها کار می‌کنند، اغلب از بدرفتاری و سوء استفاده رنج می‌برند. آنها همچنین در معرض خطرات مختلفی مانند سرما، گرسنگی و بیماری قرار دارند.

داستان دخترک کبریت فروش یک یادآوری دردناک از فقر و محرومیت کودکان در سراسر جهان است. این داستان ما را به تأمل در مورد این موضوع وا می‌دارد که چگونه می‌توانیم به کودکان فقیر کمک کنیم تا زندگی بهتری داشته باشند.

داستان کودکانه در مورد بی نظمی

قصه دختر مرتب ✔️۶ داستان کودکانه در مورد بی نظمی

قصه دختر مرتب به کودک شما یاد می دهد نظم داشته باشه و اسباب بازی و وسایل در خانه رها نکنه. یادگیری نظم با قصه دختر مرتب برای کودکان از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است. نظم به معنای انجام کارها به‌موقع، طبق برنامه و با ترتیب مشخص است. کودکانی که منظم هستند، در زندگی شخصی و اجتماعی خود موفق‌تر عمل می‌کنند.

اهمیت یادگیری نظم برای کودکان

  • یادگیری نظم با قصه دختر مرتب باعث می‌شود که کودکان احساس کنترل بیشتری بر زندگی خود داشته باشند. آنها می‌دانند که چه کاری باید انجام دهند و چه زمانی باید آن را انجام دهند. این امر به آنها احساس آرامش و رضایت می‌دهد.
  • نظم به کودکان کمک می‌کند تا از وقت خود به‌طور موثر استفاده کنند. آنها می‌توانند به‌راحتی کارهای خود را اولویت‌بندی کنند و به آنها برسند. این امر باعث می‌شود که آنها وقت بیشتری برای فعالیت‌های مورد علاقه خود داشته باشند.
  • نظم به کودکان کمک می‌کند تا از استرس و اضطراب جلوگیری کنند. وقتی کودکان می‌دانند که چه کاری باید انجام دهند و چه زمانی باید آن را انجام دهند، احساس آرامش بیشتری می‌کنند. این امر به آنها کمک می‌کند تا در شرایط دشوار بهتر عمل کنند.

قصه دختر مرتب

۱. قصه دختر مرتب

روزی روزگاری، دختری به نام «رها» بود که خیلی بی نظم بود. اتاقش همیشه به هم ریخته بود و وسایلش را هر جا که می افتاد، می گذاشت. لباس هایش را روی زمین می انداخت، اسباب بازی هایش را در گوشه و کنار اتاق پخش می کرد و وسایل مدرسه اش را همیشه گم می کرد.

مادر و پدر رها خیلی سعی می کردند که او را نظم بدهند، اما رها گوش نمی داد. او می گفت که نظم و ترتیب چیز مهمی نیست و فقط وقت تلف می کند.

یک روز، رها به مدرسه رفت و معلمش از او خواست که یک نقاشی بکشد. رها خیلی خوشحال شد و شروع به نقاشی کردن کرد. او خیلی خوب نقاشی می کرد و نقاشی اش خیلی زیبا بود.

وقتی رها نقاشی اش را تمام کرد، معلمش آن را نگاه کرد و گفت: «رها، نقاشی ات خیلی زیباست، اما یک مشکل دارد.»

رها گفت: «چه مشکلی؟»

معلمش گفت: «نقاشی ات خیلی شلوغ است. اگر وسایلش را کمی نظم می دادی، نقاشی ات خیلی بهتر می شد.»

رها از حرف معلمش ناراحت شد و گفت: «من که نظم دوست ندارم.»

معلمش گفت: «نظم یک چیز مهم است. نظم به ما کمک می کند که کارها را بهتر انجام دهیم و از وقتمان بهتر استفاده کنیم.»

رها فکر کرد که حرف معلمش درست است. او تصمیم گرفت که از آن روز به بعد، نظم را رعایت کند.

وقتی رها به خانه برگشت، اتاقش را مرتب کرد. او لباس هایش را روی چوب لباسی گذاشت، اسباب بازی هایش را در سبد اسباب بازی گذاشت و وسایل مدرسه اش را در کیفش گذاشت.

مادر و پدر رها خیلی خوشحال شدند. آنها به رها گفتند: «آفرین، رها. ما خیلی خوشحالیم که بالاخره تصمیم گرفتی نظم را رعایت کنی.»

قصه دختر مرتب

رها گفت: «من هم خیلی خوشحالم. حالا می فهمم که نظم چه چیز مهمی است.»

رها از آن روز به بعد، همیشه نظم را رعایت می کرد. او اتاقش همیشه مرتب بود و وسایلش را همیشه سر جای خودش می گذاشت. رها در مدرسه هم درس هایش را خیلی خوب می خواند و همیشه نمره های خوبی می گرفت.

رها فهمید که نظم یک چیز مهم است و به او کمک می کند که کارهایش را بهتر انجام دهد و از زندگی اش لذت بیشتری ببرد.

۲. قصه دختر زرنگ

یکی بود یکی نبود، در یک شهر زیبا، دختری به نام «هستی» زندگی می کرد. هستی دختری مهربان و خوش قلب بود، اما یک مشکل بزرگ داشت. او خیلی بی نظم بود.

هستیهمیشه اتاقش را به هم می ریخت. لباس هایش را روی زمین می انداخت. اسباب بازی هایش را هر جا که می دید می گذاشت. و حتی تخت خوابش را هم مرتب نمی کرد.

مادر هستی از بی نظم بودن او ناراحت بود. او همیشه به هستی می گفت: «هستی جون، لازم است نظم داشته باشی. نظم کمک می کند تا کارها را راحت تر انجام دهی و از زندگی لذت بیشتری ببری.»

اما هستی گوش نمی داد. او فکر می کرد که بی نظم بودن هیچ اشکالی ندارد. یک روز، هستی از مدرسه به خانه آمد. او خیلی خسته بود. لباس هایش را روی زمین انداخت و روی تخت خوابش دراز کشید.

یکدفعه، مادر هستی وارد اتاق شد. او از دیدن اتاق به هم ریخته هستی خیلی ناراحت شد. او به هستی گفت: «هستی جون، چرا اتاقت را مرتب نمی کنی؟»

هستی گفت: «من خیلی خسته هستم. بعداً مرتب می کنم.»

پیشنهاد مشاور: داستان درمانی چیست؟ ✔️ روشی موثر برای بهبود سلامت روان

قصه دختر مرتب

مادر هستی گفت: «بعداً دیر است. نظم داشتن یک عادت خوب است. باید از همین حالا یاد بگیری که نظم داشته باشی.»

هستی گفت: «باشه، سعی می کنم.»

هستی از روی تخت بلند شد و شروع به مرتب کردن اتاقش کرد. او لباس هایش را تا کرد و در کمد گذاشت. اسباب بازی هایش را جمع کرد و سر جایش گذاشت. و حتی تخت خوابش را هم مرتب کرد.

وقتی هستی اتاقش را مرتب کرد، احساس خیلی خوبی داشت. او فهمید که نظم داشتن چه قدر خوب است. از آن روز به بعد، هستی همیشه اتاقش را مرتب می کرد. او حتی سعی می کرد در کارهایش هم نظم داشته باشد.

هستی متوجه شد که نظم داشتن کمک می کند تا کارها را راحت تر انجام دهد و از زندگی لذت بیشتری ببرد.

قصه دختر مرتب

۳. قصه دختر بداخلاق بی نظم

یک بار دختری به نام سارا بود که خیلی بداخلاق و بی نظم بود. او همیشه اتاقش را به هم می ریخت و کارهایش را انجام نمی داد. پدر و مادرش همیشه از او شکایت داشتند.

یک روز، سارا در حال بازی در پارک بود که یک خانم مسن را دید که در حال مرتب کردن گل ها بود. سارا متوقف شد تا تماشا کند و خانم مسن با او سلام کرد.

خانم مسن گفت: “سلام عزیزم. چرا اینقدر ناراحت به نظر می رسی؟”

سارا گفت: “چون خیلی بداخلاق و بی نظم هستم. پدر و مادرم همیشه از من شکایت می کنند.”

خانم مسن گفت: “من می توانم به تو کمک کنم. بیایید یک بازی انجام دهیم.”

خانم مسن یک دسته گل به سارا داد و گفت: “این گل ها را مرتب کن.”

سارا با اکراه شروع به مرتب کردن گل ها کرد. در ابتدا، او خیلی خوب نبود، اما خانم مسن به او کمک کرد.

بعد از مدتی، سارا شروع به لذت بردن از مرتب کردن گل ها کرد. او متوجه شد که وقتی چیزها مرتب هستند، بهتر به نظر می رسند.

خانم مسن به سارا گفت: “می دانی، مرتب بودن فقط مربوط به ظاهر چیزها نیست. همچنین مربوط به احساس شما نسبت به خودتان است. وقتی چیزها مرتب هستند، احساس می کنید کنترل زندگی خود را دارید.”

سارا به حرف های خانم مسن فکر کرد. او متوجه شد که حق با اوست. وقتی اتاقش به هم ریخته بود، احساس می کرد که کنترل زندگی خود را ندارد.

قصه دختر مرتب

سارا به خانم مسن گفت: “ممنون از کمک شما. من سعی می کنم مرتب تر باشم.” سارا به خانه رفت و شروع کرد به مرتب کردن اتاقش. او با دقت همه چیز را در جای خود قرار داد.

وقتی پدر و مادر سارا به خانه آمدند، از دیدن اتاق مرتب او تعجب کردند. آنها از سارا پرسیدند که چه اتفاقی افتاده است.

سارا داستان خانم مسن را برای آنها تعریف کرد. پدر و مادر سارا خیلی خوشحال شدند. آنها به سارا گفتند که خیلی به او افتخار می کنند.

سارا از آن روز به بعد مرتب تر شد. او متوجه شد که مرتب بودن یک مهارت مفید است. همچنین به او کمک کرد تا احساس بهتری نسبت به خود داشته باشد.

پیشنهاد مشاور: قصه کودکانه در مورد حرف شنوی ✔️ ۵ داستان آموزنده

۴. داستان ملیکا 

روزی روزگاری، دختری به نام ملیکا بود که خیلی بی نظم بود. او همیشه لباس هایش را روی زمین می انداخت، اسباب بازی هایش را در همه جا پرت می کرد و کارهایش را به تعویق می انداخت.

یک روز، مادر ملیکا به او گفت: «ملیکا، باید منظم تر باشی. نظم داشتن مهم است.»

ملیکا گفت: «من نمی خواهم منظم باشم. این کار خسته کننده است.»

مادر ملیکا گفت: «نظم داشتن مزایای زیادی دارد. به شما کمک می کند تا کارهای خود را به موقع انجام دهید، احساس بهتری داشته باشید و در زندگی موفق تر باشید.»

ملیکا هنوز مطمئن نبود که نظم داشتن مهم است یا خیر. او تصمیم گرفت که به مادرش گوش دهد و سعی کند منظم تر باشد.

ملیکا شروع کرد که کارهای کوچکی انجام دهد، مانند لباس هایش را تا کردن و اسباب بازی هایش را جمع کردن. او همچنین شروع کرد که کارهایش را در اسرع وقت انجام دهد.

در ابتدا، ملیکا منظم بودن را سخت می دانست. اما به تدریج، متوجه شد که نظم داشتن آسان تر از آن چیزی است که فکر می کرد.

قصه دختر مرتب

ملیکا متوجه شد که نظم داشتن مزایای زیادی دارد. او احساس بهتری داشت و در مدرسه و خانه موفق تر بود.

یک روز، ملیکا در حال کمک به مادرش در آشپزخانه بود. او به طور تصادفی یک لیوان شیر را روی زمین انداخت. ملیکا فوراً شروع به تمیز کردن کرد.

مادر ملیکا گفت: «آفرین، ملیکا! تو خیلی سریع و منظم عمل کردی.»

ملیکا لبخند زد و گفت: «بله، من هستم.»

ملیکا خوشحال بود که نظم داشتن را یاد گرفته است. او می دانست که نظم داشتن می تواند به او کمک کند تا زندگی بهتری داشته باشد.

پیشنهاد مشاور: ۵ قصه درمانی برای ترس در کودکان

۵. داستان کودکانه در مورد بی نظمی

یه پسر کوچولوی شیطونی بود به اسم نیما که همیشه  وقتی از مدرسه میومد لباساش و روی تخت مینداخت و میرفت جلوی تلویزیون فیلم میدید و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.

مادر نیما همیشه بهش میگفت که لباساش و مرتب کنه و اسباب بازی هاشو از وسط خونه جمع کنه تا خراب نشن.

ولی نیما به حرف مامانش گوش نمیداد و همیشه همون جوری که جلو تلویزیون کارتون میدید خوابش میبرد و مامان و باباش وسایلش و جمع میکردن.

تا یه روز نیما از مدرسه اومد و ناهارش تند تند خورد و رفت جلوی تلویزیون تا کارتون مورد علاقه اش رو ببینه و با ماشین هاش بازی کنه.

مامانش که خیلی خسته بود سمت اتاق خواب رفت و گفت نیما من میرم یکم بخوابم یادت نره وسایلت رو جمع کنی. نیما هم مثل همیشه سرش رو تکون داد ولی اصلا حواسش به حرف مامانش نبود.

قصه دختر مرتب

چند ساعتی نگذشته بود که نیما یادش افتاد تکلیف مدرسه اش رو انجام نداد و رفت اتاقش تا از تو کیفش تکلیف هاش رو در بیاره و انجام بده.

مامانش که تازه بیدار شده بود و داشت از اتاق خواب درمیومد. پاش روی یکی از ماشین های مسابقه ای نیما رفت و لیز خورد و پاش محکم به میز وسط خونه خورد و موقع افتادن سرش به زمین خورد نیما که از سر و صدا بیرون اومده بود با دیدن مامانش ترسید و گریش گرفت از طرفی هم میدونست که مامانش حسابی دعواش میکنه چون به حرفش گوش نکرده بود.

مامانش همون جوری که سرش و گرفته بود بلند شد و نیما رو بغل کرد وگفت پسر گلم اگه اسباب بازی هاتو بعد بازی جمع کنی هم اسباب بازی هات کم تر گم میشن و سالم تر میمونن هم کسی آسیب نمیبینه.

نیما هم که خوشحال شده بود مامانش حالش خوبه،  صورت مامانش رو بوسید و قول داد که همیشه وسایلش رو جمع کنه و مواظب باشه که جایی ولشون نکنه و بلند شد که وسایلش رو جمع کنه و مرتب تو قفسه ها بذارتشون.

مامان نیماهم خوشحال از این که نیما وسایلش رو جمع می کرد بلند شد و ماشین مسابقه ای خورد شده رو جمع کرد تا توی پای کسی نره وبه کسی صدمه نزنه.

پیشنهاد مشاور: قصه شب برای کودکان هشت ساله

یادگیری نظم با قصه دختر مرتب به ما یاد میده که حرف پدر مادر ها همیشه از روی محبت و دوست داشتنه و جمع کردن وسایلمون باعث میشه که به پدر و مادرمون کمک کنیم و از وسایلمون هم خیلی خوب نگهداری کنیم امیدوارم این داستان در مورد داستان کودکانه در مورد بی نظمی را دوست داشته باشید تا یه داستان دیگه خداحافظ.

قصه دختر مرتب

۶.داستان دختر آفتاب

هانا یک فرشته کوچولو بود که همه دوستش داشتن و به همه مهربون بود ولی یک ایراد بزرگ داشت و این بود که هر چیزی که بر می داشت سرجاش نمیگذاشت.

مادرش همیشه از اون تعریف می کرد و در مورد نظم و ترتیب باهاش حرف می زد. یک روز که داشت برای خودش تکالیفش انچام میداد، باباش زنگ زد و کفت می خوایم بریم پارک با هم خوش بگذرونیم و بستنی بخوریم.

خلاصه سریع لباس پوشید و رفت، وقتی برگشت خسته بود و خوابش برد چون خیلی با پدرش بازی کرده بود.

فردا صبح از خواب بیدار شد و اماده شد و به مدرسه رفت. وقتی سرکلاس بود معلم از اون خواست که تکالیفشو نشون بده ولی اون هر چی می گشت چیزی داخل کیفش نبود.

یادش افتاد که دیروز دفتر از کیف در آورده و بعدش سرجاش نگذاشته.

اشک در چشم هاش جمع شد و خجالت می کشید که به معلم بگه بی نظمه و اگر هم نگه نمره اش کم میشه. در همین فکرها بود که: خانم معلم جلو امد دستی روی سر اون کشید و گفت اگر حواست جمع کنی اینطور نمیشه و اگر قول بدی دفعه اخرت باشه من نمره ازت کم نمیکنم.

پیشنهاد مشاور: قصه های کودکانه همراه با نتایج اخلاقی

هانا خوشحال شد و اشکاشو پاک کرد و از اون روز تصمیم گفت که هر چیزی که بر می داره سرجای خودش بذاره.

هانا الان یک دختر با نظمه.

داستان نظم و ترتیب برای کودک

مرکز مشاوره ستاره ایرانیان به شما در روانشناسی و تربیت کودکتان کمک تخصصی ارائه می دهد.

 

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی ✔️ ۵ داستان آموزنده

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی به کودکان می آموزد که حرف شنوی یکی از مهم ترین ویژگی های یک انسان خوب است. حرف شنوی باعث می شود که کودکان از خطرات دوری کنند و به سلامت خود آسیب نرسانند.

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی یکی از مهم ترین مهارت های زندگی است که می تواند در موفقیت آنها در تمام زمینه ها نقش داشته باشد. کودکانی که حرف گوش می کنند، بیشتر احتمال دارد که:

  • از خود و دیگران در برابر خطرات محافظت کنند.
  • قوانین و مقررات را رعایت کنند.
  • در مدرسه و محل کار موفق شوند.
  • روابط سالم و مثبتی با دیگران برقرار کنند.

در واقع، حرف شنوی پایه و اساس بسیاری از مهارت های زندگی دیگر مانند احترام به دیگران، مسئولیت پذیری و حل مسئله است.

پیشنهاد مشاور: داستان درمانی چیست؟ ✔️ روشی موثر برای بهبود سلامت روان

۱.قصه آنوشا، دختر حرف شنو

روزی روزگاری، دختری به نام آنوشا در یک خانواده ی مهربان زندگی می کرد. آنوشا دختری باهوش و خوش اخلاق بود، اما یک مشکل داشت: او حرف گوش نمی کرد. یک روز، آنوشا با مادرش به پارک رفته بود. مادرش به او گفت: «اونقدر از روی پله ها بالا و پایین نپر که حواست پرت بشه و زمین بخوری.»

اونوشا به حرف مادرش گوش نکرد و از روی پله ها بالا و پایین پرید. یک دفعه، حواشش پرت شد و زمین خورد. پایش شکست و به بیمارستان رفت. وقتی آنوشا از بیمارستان مرخص شد، مادرش به او گفت: «اگه حرف گوش می کردی، پایت نمی شکست.»

اونوشا از اینکه حرف مادرش را گوش نکرده بود، پشیمان شد. او قول داد که همیشه حرف گوش کند. از آن روز به بعد، آنوشا همیشه حرف مادرش را گوش می کرد. او دیگر از روی پله ها بالا و پایین نمی پرید و حواسش به حرف های مادرش بود.

یک روز، آنوشا با پدرش به بازار رفته بود. پدرش به او گفت: «از این خیابان رد نشو که خطرناکه.» اونوشا به حرف پدرش گوش کرد و از آن خیابان رد نشد. او به جای آن، از خیابان دیگری رد شد که امن تر بود.

پدر آنوشا از اینکه او حرفش را گوش کرده بود، خیلی خوشحال شد. او به آنوشا گفت: «خیلی خوشحالم که بالاخره حرف گوش می کنی.» اونوشا لبخندی زد و گفت: «من همیشه حرف شما رو گوش می کنم.»

از آن روز به بعد، آنوشا همیشه حرف پدر و مادرش را گوش می کرد. او می دانست که حرف شنوی خیلی مهم است و می تواند از او در برابر خطرات محافظت کند.

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی

۲.قصه حسنی حرف گوش کن

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، پسری بود به اسم حسنی که خیلی حرف گوش نمی کرد. حسنی همیشه دوست داشت هر کاری دلش می خواست انجام دهد، حتی اگر پدر و مادرش به او می گفتند که آن کار را انجام ندهد.

یک روز، مادر حسنی به او گفت: «حسنی جان، امروز می خواهیم برویم پارک.» حسنی با خوشحالی گفت: «باشه، مامان.»

حسنی و مادرش وسایل مورد نیازشان را جمع کردند و راهی پارک شدند.

وقتی به پارک رسیدند، مادر حسنی به حسنی گفت: «حسنی جان، لطفاً از درختان بالا نرو.» حسنی با بی حوصلگی گفت: «چرا؟»

مادر حسنی گفت: «چون خطرناک است.»

حسنی گفت: «من که بلدم از درختان بالا برم.» و بدون توجه به حرف مادرش، از درختی بالا رفت.

حسنی تا بالای درخت رفت و داشت از آن لذت می برد که ناگهان شاخه درخت شکست و حسنی افتاد. حسنی زمین خورد و از ناحیه دستش آسیب دید.

مادر حسنی با دیدن حسنی که روی زمین افتاده بود، خیلی ناراحت شد و به او گفت: «حسنی، ببین چه کار کردی؟ به حرف من گوش نمی دهی و حالا آسیب دیدی.» حسنی با ناراحتی گفت: «آخ، دستم درد می کند.»

مادر حسنی حسنی را به خانه برد و دستش را پانسمان کرد. حسنی بعد از این ماجرا فهمید که حرف گوش نکردن کار اشتباهی است. او از مادرش عذرخواهی کرد و قول داد که از این به بعد همیشه به حرف های او گوش دهد.

نتیجه

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی  یکی از مهم ترین ارزش های زندگی است. گوش کردن به حرف بزرگترها می تواند از ما در برابر خطرات محافظت کند و به ما کمک کند که انسان های بهتری شویم.

پیشنهاد مشاور: ۲۲ داستان آموزنده جدید کودکانه

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی

۳. قصه درمانی برای لجبازی

روزی روزگاری، در یک شهر کوچک، دختری به نام لی‌لی زندگی می‌کرد. لی‌لی دختری بسیار لجباز بود. هر کاری که به او می‌گفتند، انجام نمی‌داد. حتی اگر می‌دانست که کار درستی است.

یک روز، مادر لی‌لی به او گفت: “لی‌لی، امروز باید بروی به خانه مادربزرگت. او بیمار است و به کمکت نیاز دارد.” لی‌لی با عصبانیت گفت: “من نمی‌روم! من از مادربزرگت بدم می‌آید.”

مادر لی‌لی گفت: “لی‌لی، این کار درستی نیست. مادربزرگت خیلی دوستت دارد و به کمکت نیاز دارد.”

اما لی‌لی همچنان لجبازی می‌کرد و نمی‌خواست به خانه مادربزرگش برود. مادر لی‌لی، ناامید شد و او را به اتاقش فرستاد. لی‌لی در اتاقش نشست و شروع به گریه کرد.

او فکر کرد: “چرا من همیشه باید لجبازی کنم؟ چرا نمی‌توانم مثل بچه‌های دیگر حرف گوش کنم؟” در همین حال، فرشته‌ای از آسمان به لی‌لی نزدیک شد و گفت: “لی‌لی، چرا اینقدر لجبازی می‌کنی؟”

لی‌لی گفت: “من نمی‌دانم. من فقط نمی‌خواهم کاری را که دیگران می‌گویند، انجام دهم.” فرشته گفت: “لی‌لی، لجبازی یک عادت بد است. این عادت باعث می‌شود که دیگران از تو خوششان نیاید. همچنین، باعث می‌شود که به خودت آسیب برسانی.”

لی‌لی گفت: “من نمی‌خواهم به خودم آسیب برسانم. من می‌خواهم که دیگران از من خوششان بیاید.” فرشته گفت: “برای اینکه این اتفاق بیفتد، باید لجبازی را ترک کنی. باید یاد بگیری که حرف گوش کنی و کارهای درست را انجام دهی.”

لی‌لی گفت: “من سعی می‌کنم.” فرشته گفت: “خوب است. من به تو کمک می‌کنم.”

فرشته، لی‌لی را به یک جنگل زیبا برد. در این جنگل، حیواناتی زندگی می‌کردند که هر کدام یک ویژگی مثبت داشتند.

لی‌لی از حیوانات جنگل یاد گرفت که چگونه مهربان، شجاع، باهوش و مسئولیت‌پذیر باشد. او همچنین یاد گرفت که چگونه با دیگران همکاری کند و به آنها کمک کند.

بعد از مدتی، لی‌لی به خانه برگشت. او دیگر لجباز نبود. او دختری مهربان، شجاع، باهوش و مسئولیت‌پذیر بود. مادربزرگ لی‌لی وقتی او را دید، خیلی خوشحال شد. او از لی‌لی تشکر کرد که به او کمک کرده بود.

لی‌لی گفت: “من خوشحالم که توانستم به تو کمک کنم، مادربزرگ. من دیگر لجباز نیستم. من قول می‌دهم که همیشه حرف گوش کنم و کارهای درست را انجام دهم.”

نتیجه 

علاوه بر قصه کودکانه در مورد حرف شنوی، والدین می‌توانند از روش‌های دیگری مانند تشویق، محرومیت، تعیین قوانین و محدودیت‌ها و آموزش مهارت‌های زندگی برای کنترل رفتار لجبازانه کودکان خود استفاده کنند.

پیشنهاد مشاور: ۵ قصه درمانی برای ترس در کودکان

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی

۴. داستان کودکانه درمورد گوش دادن به حرف بزرگترها

روزی روزگاری، دختری به نام نگار بود که با پدر و مادرش در یک روستا زندگی می‌کرد. نگار دختری باهوش و بازیگوش بود، اما یک مشکل بزرگ داشت: او به حرف بزرگترها گوش نمی‌داد.

یک روز، نگار با پدرش در حال قدم زدن در جنگل بود. پدرش به او گفت: «نگار جان، مواظب باش از مسیر خارج نشوی. در این جنگل حیوانات خطرناکی زندگی می‌کنند.»

نگار حرف پدرش را جدی نگرفت و گفت: «بابا جان، نگران نباش. من حواسم هست.»

نگار به راهش ادامه داد و به مسیر خارج شد. او مشغول بازی و گشت و گذار بود که ناگهان صدای غرش یک شیر را شنید. نگار ترسیده و وحشت‌زده شد. او نمی‌دانست چه کار کند.

در آن لحظه، پدر نگار از راه رسید و شیر را از نگار دور کرد. نگار با دیدن پدرش، به او التماس کرد و گفت: «بابا جان، ازت خیلی ممنونم که نجاتم دادی. من اشتباه کردم که به حرفت گوش ندادم.»

پدر نگار او را در آغوش گرفت و گفت: «خوشحالم که سالم هستی. یادت باشد همیشه به حرف بزرگترها گوش بده. آنها تجربه بیشتری از تو دارند و می‌دانند چه چیزی برایت خوب است.»

نگار از آن روز به بعد، همیشه به حرف بزرگترها گوش می‌داد. او فهمید که حرف گوش کردن، یک کار مهم و ضروری است.

نتیجه

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی، یک کار مهم و ضروری است. بزرگترها تجربه بیشتری از ما دارند و می‌دانند چه چیزی برای ما خوب است. اگر به حرف بزرگترها گوش ندهیم، ممکن است دچار مشکل شویم.

قصه کودکانه در مورد حرف شنوی

۵.قصه بچه حرف گوش کن

در یک روستای کوچک، پسری به نام علی زندگی می کرد. علی پسری مهربان و باهوش بود، اما گاهی اوقات حرف گوش نمی کرد. یک روز، علی و پدرش به جنگل رفتند. پدر علی به او گفت: «پسرم، مواظب باش از مسیر خارج نشوی. اینجا خطرناک است.»

علی گفت: «باشه، بابا، مواظبم.» علی و پدرش در جنگل قدم می زدند. علی خیلی مشغول تماشای پرندگان و حیوانات بود. او متوجه نشد که از مسیر خارج شده است.

ناگهان، علی یک گرگ بزرگ دید که در حال نزدیک شدن به او بود. علی خیلی ترسیده بود. او نمی دانست چه کار کند. پدر علی که متوجه شده بود که علی از مسیر خارج شده است، دنبال او می گشت. او به همه جا نگاه می کرد، اما علی را پیدا نمی کرد.

بالاخره، پدر علی علی را در کنار یک درخت دید. او خیلی خوشحال بود. او به علی گفت: «پسرم، چرا از مسیر خارج شدی؟ من خیلی نگرانت شده بودم.» علی گفت: «بابا، خیلی ترسیدم. یک گرگ بزرگ را دیدم.»

پدر علی گفت: «می دانم که گرگ خیلی خطرناک است، اما باید به حرف من گوش می دادی. اینجا خطرناک است.»

علی گفت: «باشه، بابا، قول می دهم که دیگر حرف گوش نکنم.» علی و پدرش به خانه برگشتند. علی از این که پدرش را نگران کرده بود، خیلی ناراحت بود. او تصمیم گرفت که همیشه به حرف پدرش گوش کند.

از آن روز به بعد، علی همیشه به حرف پدرش گوش می کرد. او دیگر از مسیر خارج نمی شد و به حیوانات خطرناک نزدیک نمی شد.

داستان کوتاه اخلاقی

داستان اخلاقی کودک

داستان اخلاقی کودک و داستان کوتاه کودکانه کمک می کند تا بتوانند ویژگی های خوب اخلاقی را در خود پرورش دهند. در اینجا ۱۹ داستان اخلاقی کودک آورده شده است که می تواند ارزش های اخلاقی را به کودکان شما یاد دهد و آینده او را تضمین کند.

داستان اخلاقی کوتاه 

داستان اخلاقی کودک کمک می کند تا به کودک خود خصایص خوب را بیاموزید و به کمک داستان اخلاقی کوتاه که نمونه هایی از آن در ادامه آمده است به او یاد دهید که در شرایط مختلف چه واکنشی نشان دهد:

ادامه مطلب

اولین دختری که در آسمان قدم زد

داستان تربیتی اولین دختری که در آسمان قدم زد

داستان تربیتی : اولین دختری که در آسمان قدم زد

اسم من هاناست، من ۱۴ سالمه و در کنار پدر و مادرم زندگی می کنم. داستان زندگی پر از هیجان من از وقتی آغاز شد که عموام بجای عروسک برای من یک کتاب خرید. کتاب در مورد آسمان بود، جهانی پر از سیارات، ستاره ها و ناشناخته ها.

وقتی من اون کتاب رو می خوندم سرم گرم می شد، بدنم سبک می شد و در رویاهای خودم در آسمان ها سفر می کردم، روز به روز علاقه من به نجوم، ستاره ها و آسمان بیش تر  می شد تا جایی که دوست داشتم بیش تر و بیش تر در مورد نجوم بدونم و کتاب های بیش تری خریدم.

از اونجایی که وضعیت خانوادم خیلی خوب نبود و نمی تونستند کتاب زیادی برام بخرند عضو کتاب خونه شدم. چند سال گذشت و من در مسابقات نجوم مدرسه نفر اول شدم اما در مسابقات نجوم کشوری مقامی کسب نکردم.

این باعث کاهش علاقه من به نجوم نشد و فهمیدم باید رشتته های مرتبط با نجوم مثل فیزیک رو هم باید بخونم. زمین برای من کافی نبود و مدام به آسمان فکر می کردم. بعد از دو سال دوباره در المپیاد نجوم شرکت کردم و مقام اول کشور رو کسب کردم و برای تحصیل به برترین دانشگاه جهان رفتم.

الان که این داستان رو می نویسم اولین دختری هستم که روی ماه قدم گذاشته و این جهان بی کران رو نگاه می کنم و زمین چقدر زیبا و عجیبه! من نتیجه عشق و علاقم رو دیدم و شاید اگه عمو بدونه کتابی که خریده باعث موفقیت من شد احتمالا در پوست خودش نمی گنجه.

اولین دختری که در آسمان قدم زد

من در زندگیم بخاطر مشکلات مالی، قبول شدن در رشته ای که برای دخترها عجیب بود و قبول نشدن بار اول در المپیاد بسیار سرزنش شدم. ولی علاقه به جهان بی کران در آسمان سبب شد امروز هم روی ماه قدم بزنم ولی علاقه خودم رو از دست ندادم  و همین باعث شد بتونم روی ماه قدم بزنم و یکی از پولدار ترین زنان جهان باشم.

نویسنده: “کودکانه” سایت کودک و نوجوان

مقالات مرتبط

[shortcode_blog title=’اولین دختری که در آسمان قدم زد’ cols=’2′ cats=’%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%da%a9%d9%88%d8%af%da%a9′ postspp=’4′ usecarousel=’1′ img_popup=’1′ /]

داستان دیانا و دنی کوچولو

دیانا و دنی کوچولو

دانیال برادر دیانا سگ کوچکی داشت به اسم دنی …

روزی دانیال به دیانا گفت: خواهر جان، من برای چند روزی باید بروم مسافرت؛ آیا میتوانی از دنی کوچولو مراقبت کنی؟

دیانا با خوشحالی گفت: چرا که نه؟! من دنی را خیلی دوست دارم …

برادرش به دیانا گفت: پس امروز تو مسئول دنی کوچولو هستی، خیلی از او مراقبت کن و رفت …

روز بعد دیانا با تکان های دنی کوچولو از خواب بیدار شد، فهمید که باید دنی را ببرد بیرون تا دست شویی کند …

پس از اینکه دنی دست شویی کرد، دیانا فضولات او را جمع کرد و دور ریخت و بعد دست هایش را شست و غذای دنی را به او داد …

پس از اینکه دنی سیر شد، او را با شامپوی مخصوص حیوانات شست، در حین حمام، دنی کوچولو، خودش را تکان داد تا کاملاً خشک شد …

ای دنی بازیگوش، مرا خیس کردی!!!

عصر که شد، دیانا به دنی گفت: دنی؟ دنی کوچولو؟ میخوای ببرمت پارک؟!

دنی، با اشتیاق دمش را تکان داد. دیانا کاپشن دنی را تنش کرد تا سرما نخورد، ولی همین که در خانه را باز کرد، دنی کوچولو به سرعت به سمت خیابان دوید …

اتوموبیلی که از دور می آمد به شدت مقابل دنی ترمز زد و با ناراحتی سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: آهای دختر کوچولو، قلاده اش کو؟! نزدیک بود سگ بیچاره بمیرد!!!

دیانا، دنی کوچولو را در آغوش گرفت و خدا را شکر کرد که او سالم است.

پس از آن به خورش قول داد که هیچ وقت بدون قلاده دنی کوچولو را بیرون نبرد.

منبع:مقالات کانون مشاوران ایران

داستان کلاغ و روباه

کلاغ و روباه

یکی بود یکی نبود. در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید. آن را برداشت و روی درختی نشست تا آسوده پنیرشو بخوره.

روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را بدست بیاورد. روباه نزدیک درختی که آقا کلاغه نشسته بود، رفت و شروع به تعریف از آقا کلاغه کرد: به به چه پر و بال زیبایی. عجب دم و سر قشنگی. حیف که صدایت خوب نیست. اگر صدای قشنگی داشتی از همه پرندگان بهتر بودی.

کلاغ که با تعریف های روباه مغرور شده بود، خواست قارقار کنه تا روباه بفهمد که صدای قشنگی داره. ولی پنیر از منقارش افتاد و آقا روباهه آن را برداشت و فرار کرد.

کلاغ تازه متوجه حقه روباه شد اما دیگرسودی نداشت.

منبع:مرکزمشاوره.com

داستان سه ماهی

سه ماهی

در آبگیر کوچکی، سه ماهی زندگی می کردند. ماهی سبز، زرنگ وباهوش بود. ماهی نارنجی، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز، کم عقل و کودن بود. یکروز دو ماهیگیر از کنار آبگیر رد می شدند. آنها قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند وماهی ها را بگیرند.

سه ماهی حرفهای ماهیگیر را شنیدند.

ماهی سبز که زرنگ و باهوش بود از راه باریکی که آبگیر را به جوی آب وصل می کرد، فرار کرد.

فردا ماهیگیران رسیدند و آبگیر را بستند. ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شده بود خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد. یکی از ماهیگیران که فکر کرد ماهی مرده است، او را گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد و ماهی فرار کرد.سه ماهی

ماهی قرمز که از عقل خود به موقع استفاده نکرد، آنقدر اینطرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.

منبع:e-teb.com

داستان بچه ها سلام یادتون نره

بچه ها سلام یادتون نره

یکی بود یکی نبود، پسری بود به اسم مملی. مملی پسر خوبی بود اما یک عادت بد داشت واونم این بود که سلام نمی کرد. یک روز ظهر از مدرسه به خانه برگشت و تکالیفش را انجام داد. وقتی عصر شد و هوا خنک شد، مملی از خونه بیرون آمد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد. مملی گفت: هادی خوابه یا بیداره؟ بگید توپشو بیاره.

مادر هادی ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست، رفیق پسر من نیست. و به خانه رفت و در را بست. مملی خیلی ناراحت شد و به خانه برگشت و جریان را برای مادرش تعریف کرد.

مادر مملی گفت: مملی سلام یادت نره، تا همه بگن گل پسره.

غروب مادر مملی به او پول داد و گفت: دوتا نون بخر، نون داغ و کنجدی بخر. مملی سلام یادت نره.

مملی وقتی به مغازه نونوایی رسید به یاد حرف مادرش افتاد و گفت: شاطر آقا سلام سلام، من نون میخوام، دو تا نون داغ کنجدی میخوام.

شاطر آقا جواب داد: برای بچه های با ادب، نون داغ و کنجدی می اره مشت رجب. و دو تا نون تازه به مملی داد.

مملی یاد گرفت که از این به بعد به همه سلام کنه و احترام بگذاره.

منبع:مشاورکو

داستان بره آواز خوان

بره آواز خوان

بره آواز خوان

یکی بود یکی نبود. بره ای چاق و زرنگ در گله زندگی می کرد. این بره خیلی شیطون بود. یک روز که همراه گله به صحرا رفته بود، شروع به بازی کردن کرد تا اینکه خسته شد و نشست و کم کم خوابش برد. وقتی ازخواب بیدار شد متوجه شد خیلی ازگله دور افتاده است. یکدفعه صدایی وحشتناک شنید و یک گرگ را جلوی خود دید. بره کوچولو دید اگر زودتر فکری نکنه گرگه اونو می خوره. پس به اون گفت: آقا گرگه قبل از خوردنم لااقل آرزوی مرا برآورده کن. گرگ تعجب کرد وگفت: چه آرزویی؟

بره گفت: من صدایی قشنگ دارم. بگذار قبل از خورده شدنم یک آواز بخوانم. گرگ اجازه داد که بره بخواند.بره آواز خوان

بره شروع به آواز خواندن کرد و اینقدر بع بع کرد که سگ گله صدای او را شنید وبه طرف صدا دوید. گرگ که دید سگ گله به طرفش می آید با شکمی گرسنه فرارکرد و بره کوچولو از مرگ حتمی نجات یافت.

منبع:مشاوره-آنلاین.com

سه قدم دورتر شد از مادر

سه قدم دورتر شد از مادر

سه قدم دورتر شد از مادر

مرغی قشنگ، جوجه ای داشت               جوجه را خیلی دوست می داشت

نزدیک این جوجه زرد                                گربه ای زندگی می کرد

یک روز صبح خیلی زود                      مرغ قشنگ تو لانه بود

مشغول کار لانه بود                             فکر غذا و دانه بود

جوجه زرد ناقلا                                  بازی می کرد با جوجه ها

این سو وآن سو می دوید                        به هر کجا سر می کشید

از لانه دور افتاده بود                            تنهای تنها شده بود

جوجه را گربه تنها دید                          به دنبال جوجه دوید

جوجه دوید، گربه دوید                          تا گربه به جوجه رسید

گربه گرفت جوجه را برد                      یه گوشه ای نشست و خورد

شنید صدای جوجه را                           مرغ قشنگ خوب ما

از کار لانه دست کشید                          دنبال جوجه اش دوید

وقتی رسید، دیر شده بود                        گربه بده، سیر شده بود

چندی پس از این ماجرا                         مرغ قشنگ خوب ما

قد قد قد قصه می گفت                          از دل پر غصه می گفت

مرغ قشنگ، جوجه ای داشت                  جوجه را خیلی دوست می داشت

جوجه به حرف مادرش                         گوش نداد و زد به سرش

گربه آمد، جوجه را برد………….

منبع:مقالات کانون مشاوران ایران

داستان بزبزک زنگوله پا

داستان بزبزک زنگوله پا

داستان بزبزک زنگوله پا

بزبزی بود که به پاش زنگوله داشت، برای همین بزبز زنگوله پا صداش میکردند. بزبزک ما سه تا بچه داشت، به اسم شنگول، منگول، حبه انگور.

بزبزک صبحها می رفت به صحرا برای چرا. یه روز بچه هاشو صدا کرد وگفت: عزیزای من وقتی من خونه نیستم، درو به روی کسی باز نکنید. اگه منم در زدم، دستامو نگاه کنید، دستای مامان،  حنائیه.

خانم بزی رفت. از اونطرف گرگی بدجنس، وقتی دید خانم بزی از خونه بیرون رفت، خوشحال شد.

رفت در خونه بزبزکها رو زد. تق و تق وتق.

بزغاله ها گفتند: کیه کیه در میزنه؟ این وقت روز خونه خاله سر میزنه؟

گرگه صداشو نازک کرد وگفت: منم منم مادرتون، غذا آوردم براتون. شنگول گفت دستاتو از زیر در نشون بده. گرگه دستاشو از زیر در نشون داد. بزغاله ها یک صدا گفتند: برو برو گرگ بی حیا. دست مادر ما حنائیه. گرگ رفت و دستشو حنا گذاشت و دوباره اومد در زد و گفت: منم منم مادرتون علف آوردم براتون. بچه ها گفتند: دستاتو از زیر در نشون بده. گرگ دستاشو نشون داد.بزبزک زنگوله پا

بچه ها پریدند ودر را باز کردند. در که رو پاشنه چرخید، گرگه تو خونه پرید. گرگه شنگول و منگول و به چنگ گرفت. فقط حبه انگور رفت توی پستو قایم شد و گرگ نتونست پیداش کنه. گرگ که دیگه سیر شده بود رفت خونش تا بخوابه. غروب شد. بزبزک از راه رسید. درخونه رو باز کرد. دید همه چی به ریخته. دلش هری ریخت. بچه هاشو صدا زد. حبه انگور صدای مادرشو شناخت. از پستو بیرون اومد و بغل مامانش پرید وماجرا رو تعریف کرد. بزبزک گفت: بلایی سرش میارم که حظ کنه. بعد به خونه گرگه رفت و به در کوبید. گرگه گفت: کیه داره تاپ تاپ میکنه؟ داره منو بی خواب میکنه؟

بزبزک گفت: کی خورده شنگول منو؟ کی برده منگول منو؟ کی میاد به جنگ من؟

گرگه گفت: من خوردم شنگولتو. من بردم منگولتو. من میام به جنگ تو.

گرگه از خونه بیرون آمد و با بزبزک جنگید. بزبزک با شاخهای تیزش شکم آقا گرگه رو پاره کرد وشنگول و منگول را بیرون آورد.

منبع:مرکزمشاوره ستاره ایرانیان

داستان بزبزک زنگوله پا و داستان بزبزک زنگوله پا و داستان بزبزک زنگوله پا است.

داستان مامان من کجاست؟

داستان مامان من کجاست؟

داستان مامان من کجاست؟

در مزرعه ای کوچک اردکی از تخم بیرون آمد. او با خودش گفت: مامان من کجاست؟

اردک کوچولو در مزرعه گشت تا اینکه سگی را دید. از سگ پرسید: تو مامان مرا ندیدی؟

سگ گفت: نه! اما به تو کمک می کنم تا اورا پیدا کنی.

اردک گفت: متشکرم.

اردک کوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسید. از گربه پرسید: تو مامان مرا ندیدی؟ گربه گفت: نه من مامان تو را ندیدم.

دوباره اردک کوچولو رفت تا به یک اسب مهربان رسید. از اسب پرسید: تو مامان مرا ندیدی؟

اسب مهربان جواب داد: نه من مامان تورا ندیدم.

جوجه اردک خیلی غمگین بود و دلش برای مامانش تنگ شده بود.

یکدفعه اردک کوچولو صدای سگ را شنید. آقا سگه فریاد زد: من مامان تو را پیدا کردم. جوجه تشکر کرد و به طرف مامانش دوید و با صدای بلند گفت: مامان دوستت دارم.

منبع:فارس پاتوق

داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟ داستان مامان من کجاست؟

داستان کیمیا ـــ نفت

کیمیا ـــ نفت

شاید درباره نفت چیزهایی شنیده باشید و بدانید که فایده های بسیار دارد. نفت خیلی سخت بدست می آید. متاسفانه نفت روزی تمام خواهد شد پس باید در مصرف آن خیلی دقت کنیم. کیمیا آخرین قطره نفت است. و دلش میخواهد به شما کمک کند تا راه درست مصرف کردن نفت و فرآورده های آن را یاد بگیرید. حرف های کیمیا را بخوانید و از بزرگترها بخواهید که به گفته های کیمیا عمل کنند.

 

تنظیم موتور

دود سیاه این ماشین، کرده هوا رو اینچنین

ماشینی که خراب میشه

یه اوستا لازمش میشه

اون می دونه چیکار کنه

موتور رو تنظیم بکنه

با آچار و با زحمت

با دقت و مهارت

ماشین میشه سلامت

هوای شهر تمیز میشه

مصرف بنزین کم میشه

حمل بار اضافی

خودرو که باشه سنگین

از اسبابای رنگین

مصرف سوخت زیاد میشه

خودرو سریع خراب میشه

اضافه ها رو کم کن

از بردنش حذر کن

بیار بچین کنارهم

کوچیک و بزرگ، پشت سر هم

یه چادر یا که پارچه

بکش به روی همه

“درست مصرف کنیم تا همیشه مصرف کنیم”

منبع:مشاورکو

داستان دوچرخه پیر، بازیافت زباله

دوچرخه پیر، بازیافت زباله

مرا از یک کارخانه به این فروشگاه بزرگ آوردند. آن روز مردم زیادی در فروشگاه بودند. پیرمردی به سمت من آمد و پولی به فروشنده داد و مرا به خانه نوه اش برد.

پسرک وقتی مرا در کنار پدربزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد. ما روزهای خوبی با هم داشتیم اما زمان خیلی زود گذشت، پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم. دیگر مثل قبل سرحال نبودم. پسرک هم اینقدر بزرگ شده بود که دیگر نمی توانست سوار من شود.

یک روز پدر پسرک با دوچرخه ای نو به خانه آمد و مرا در کنار درب، کنار بقیه زباله ها گذاشتند. از اینکه کنار زباله های بدبو بودم خیلی ناراحت بودم. شب ماموران شهرداری مرا همراه بقیه زباله ها بردند.دوچرخه پیر، بازیافت زباله

در یک محل مرا و بقیه مواد پلاستیکی و چوبی و فلزی را از بقیه زباله ها جدا کردند. ماها را به یک کارخانه بزرگ بردند و شستند. سپس وارد یک جای خیلی گرم شدیم که من از شدت گرما بیهوش شدم. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم قیافه ام تغییر کرده و در دست پسرکی هستم که مرا پر از آب کرده و به گلها آب میدهد. آنجا تازه معنای بازیافت زباله را فهمیدم.

منبع:سامانه پرسش و پاسخ مشاور

داستان خرگوش کوچک

خرگوش کوچک

در جنگل سرسبز و قشنگی خرگوش باهوشی زندگی می کرد. یک گرگ پیر و یک روباه بدجنس همیشه نقشه می کشیدند که خرگوش را شکار کنند اما موفق نمی شدند. روزی روباه مکار به گرگ گفت: تو برو ته جنگل، همانجا که قارچهای سمی رشد می کنند و خودت را به مردن بزن. من پیش خرگوش می روم و می گویم که تومردی. وقتی خرگوش می آید تا تو را ببیند تو بپر واو را بگیر.

گرگ قبول کرد و به همانجا رفت که روباه گفته بود.

روباه هم با گریه و زاری نزدیک خانه خرگوش شد وگفت: خرگوش، اگه بدونی چه بلایی سرم اومده! دیشب دوست عزیزم گرگ، اشتباهی از قارچ های سمی خورده و مرده. اگه باور نمی کنی برو خودت ببین.

خرگوش خوشحال شد وهمانجایی رفت که قارچ های سمی رشد میکنند. از پشت بوته ها نگاه کرد و دید گرگ پیر روی زمین افتاده و تکون نمی خورد. خوشحال شد و خواست جلو برود اما پیش خودش گفت: اگر زنده باشد چی؟ بهتر است مطمئن شوم که او حتما مرده است.

بنابراین به پشت بوته ها با صدای بلند، طوریکه گرگ بشنود گفت: پدرم به من گفته وقتی گرگ می میرد دهنش باز می شود ولی گرگ که دهانش بسته است.

گرگ با شنیدن این حرف کم کم دهانش را باز کرد.  خرگوش متوجه حرکت دهان گرگ شد وفهمید که گرگ زنده است. فریاد زد: گرگ بدجنس تو اگر مرده ای پس چرا دهانت تکان میخورد؟ پاشو که باز هم حقه شما نگرفت. و به سرعت از آنجا دور شد.

منبع:مشاوره-ازواج.com

شبی در باغ وحش

شبی در باغ وحش

پدر سارا کوچولو در باغ وحش کار می کرد. سارا گاهی همراه پدرش به باغ وحش می رفت و از حیوانات دیدن می کرد. او همیشه عروسکش را با خود به همه جا می برد. یک روز غروب ، عروسکش را در کنار قفس میمون ها جا گذاشت. عروسک سارا گلدونه نام داشت. شب شد و گلدونه با چشمان باز به میمونها نگاه می کرد که خواب بودند. یکباره در آن تاریکی نوری دید که چشمک می زد. فکر کرد که حتما سارا برای بردن او آمده است. به طرف نور دوید ومتوجه شد که آنها چشمهای یک ببر هستند. او فکر کرد: چرا ببرها شب نمی خوابند؟ یکی از ببرها متوجه شد و گفت: بسیاری از حیوانات شبها نمی خوابند. من و دوستانم هم شبها به دنبال غذا هستیم و نمی خوابیم.

گلدونه پیش خودش گفت: بهتر است در باغ وحش دوری بزنم و ببینم چه حیواناتی شبها نمی خوابند؟ صدایی از روی درخت به گوشش رسید. سرش را بالا کرد و جغدی را دید که چشمش باز است. از او پرسید: تو چرا نخوابیدی؟ جغد گفت: من شبها دنبال موش هستم.

گلدونه به راه افتاد تا بقیه حیوانات را هم ببیند. ماهی ها و مارها را هم دید که چشمشان باز است. به آنها سلام کرد اما جوابی نشنید. جغد گفت: آنها خواب هستند اما پلک ندارند که آن را ببندند و با چشمهای باز می خوابند. خلاصه آن شب گلدونه به همه جای باغ وحش سر زد. وقتی صبح سارا گلدونه را پیدا کرد، گلدونه به سارا گفت: آیا تو می دانی چه حیواناتی شبها نمی خوابند؟

منبع:مشاورانه

گربه پشمالو

گربه پشمالو

در باغی بزرگ و زیبا، گربه ای پشمالو زندگی می کرد. او تنها بود وهمیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت بازی می کردند و پرواز می کردند نگاه می کرد. او همیشه پیش خودش می گفت: کاش من هم بال داشتم ومی توانستم پرواز کنم. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای شنید و آن را برآورده کرد. صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد دو بال قشنگ در دوطرف بدنش دید وبسیار خوشحال شد.

خواست پرواز کند اما بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو بسیار تمرین کرد تا توانست پرواز کند. روزی گربه پشمالو در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست. پرنده ها وقتی متوجه تازه وارد شدند بر سرش ریختند و حسابی به گربه پشمالو نوک زدند. گربه از بالای درخت محکم به زمین خورد و یکی از بالهایش شکست.

شب شده بود  ولی گربه از درد خوابش نمی برد. فرشته کوچولو خودش را به گربه رساند و گفت: آخه عزیز دلم، هر کسی باید همانطور که خلق شده زندگی کند. تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه زد و رفت.

صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. او راه افتاد تا دوستی برای خود پیدا کند. او به انتهای باغ رفت و کنار پنجره خانه ای نشست. در اتاق، دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی به کنار پنجره آمد و گفت: دلت می خواد پیش من بمانی؟ من هم مثل تو تنها هستم. گربه خوشحال شد. میو میویی کرد و خودش را به دخترک چسباند.

منبع:مشاوره-آنلاین.com

یک روز بارانی

یک روز بارانی

ونوس کوچولو در شیراز به دنیا آمده بود. ولی چون پدر ونوس یک پزشک بود، برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به مردم کمک کند.

تابستان گذشته وقتی ونوس پنج ساله بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران، به منزل عمویشان رفتند. بعداز چن روز تصمیم گرفتند با ماشین عمو همگی به شمال بروند.

آنها همگی به شمال رفتند وچون دخترعموی ونوس، هم سن او بود خیلی به آنها خوش می گذشت.

یک روز غروب هنگامی که از جنگل برمی گشتند هوا ابری شد و بارون بارید. عموی ونوس که در حال رانندگی بود، برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.

همه در ماشین مشغول گفتگو بودند که ونوس با دستهایش به برف پاک کن اشاره کرد و گفت: مادر اون چیه؟

یکدفعه توجه همه به برف پاک کن جلب شد و از سوال ونوس خندشون گرفت.

مادر ونوس گفت: خنده نداره. خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده آخه در بندرعباس تا حالا باران نباریده که از برف پاک کن استفاده کنیم.

آن روز همه چیزی برای ونوس خیلی جالب بود. خیس شدن زیر باران و چترهای رنگارنگی که مردم در دستشان داشتند. ونوس هم از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد. مامان ونوس هم چتری صورتی برای او خرید.

مسافرت تمام شد و آنها به شهرستان برگشتند. ونوس به مادرش گفت: اگه اینجا باران نباره من کی از چترم استفاده کنم؟ مادرش گفت: آفتاب اینجا خیلی شدید است. تو می توانی از چترت استفاده کنی تاآفتاب تو را کمتر اذیت کند.

فردای آن روز ونوس با چترش در خیابان های بندرعباس قدم میزد وهمه از دیدن این دختر خوشگل با چترش لذت بردند.

منبع:مقالات کانون مشاوران ایران

داستان صدای عجیب

صدای عجیب

شب شده است، بچه ها باید بخوابند اما انگار چیزی آنها را ترسانده.

پسر کوچولو صدایی عجیب شنیده. یعنی چه شده؟

بیایید از پنجره نگاه کنیم.

اینکه فقط یک جغد است که روی درخت آواز می خواند!

دختر کوچولو فکر می کند صدایی عجیب شنیده.

بزار شاخه ها را کنار بزنم. ای بابا، اینا که دو گربه هستند که با هم دعوا میکنند.

پسرکوچولو گفت: باز هم صدایی عجیب می آید.

بگذار نگاهی کنم.

اون فقط یک روباه است که دوستش را صدا میکند.

دختر کوچولو گفت:صدای جویدن یک چیزی می آید، یعنی اون چیه؟

بگذار شاخه را کنار بزنم. اون فقط یک جوجه تیغی است که غذا میخورد.

دیگر نگران هیچ صدایی نباشید و راحت بخوابید. شب بخیر

منبع:e-teb.com