نوشته‌ها

داستان آموزنده جدید کودکانه

۲۳ داستان آموزنده جدید کودکانه

داستان آموزنده کودکانه برای شما آماده کردیم امیدواریم مفید باشد. این داستان ها همگی جدید هستند و همیشه به این داستان ها اضافه می کنیم. سایت کودک و نوجوان را در گوشی خود ذخیره کنید.

داستان های آموزنده

۱. داستان دوست داشتن حیوانات

یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی کنجکاو بود. علی همیشه دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیره و می‌خواست همه چیز رو بدونه. یه روز، علی داشت توی خونه بازی می‌کرد که یه کتاب دید که رویش نوشته بود “دنیای حیوانات”. علی خیلی کنجکاو شد که داخل کتاب رو ببینه، پس کتاب رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.

علی چیزهای خیلی جالبی در مورد حیوانات یاد گرفت. یاد گرفت که حیوانات شکل و اندازه‌های مختلفی دارند، در جاهای مختلفی زندگی می‌کنند و غذاهای مختلفی می‌خورند. علی خیلی از کتاب لذت برد و تصمیم گرفت که بیشتر در مورد حیوانات مطالعه کنه.

روز بعد، علی به کتابخانه رفت و چند تا کتاب دیگه در مورد حیوانات گرفت. علی با دقت کتاب‌ها رو خوند و یاد گرفت که حیوانات خیلی چیزهای جالبی برای گفتن دارند. علی خیلی از اینکه می‌تونست در مورد حیوانات بیشتر بدونه خوشحال بود.

یک روز، علی با پدرش به پارک رفت. علی در پارک یه گربه، یه سگ، یه پرنده و یه ماهی دید. علی خیلی از دیدن حیوانات واقعی خوشحال شد. علی با حیوانات پارک بازی کرد و کلی خوش گذشت.

پیشنهاد مشاور: قصه های کودکانه برای خواب شب ✔️ ۷ داستان آموزنده

علی از اون روز به بعد، همیشه به حیوانات علاقه داشت و دوست داشت بیشتر در موردشون بدونه. علی به بقیه بچه‌ها هم در مورد حیوانات می‌گفت و بهشون کمک می‌کرد که بیشتر در موردشون بدونن. اینم یه داستان آموزنده برای کودکان. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

این داستان به کودکان یاد میده که کنجکاویخیلی خوبه و باعث میشه که بیشتر در مورد دنیای اطرافشون بدونن. همچنین این داستان به کودکان یاد میده که حیوانات موجودات جالبی هستن که باید ازشون محافظت کنیم.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۲. داستان آموزنده راستگویی

در یک سرزمین دور، یک دختر کوچولو به نام سارا زندگی می‌کرد. سارا خیلی راستگو بود. راستگویی در این سرزمین خیلی مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد می‌کردند و به آنها احترام می‌گذاشتند.

یک روز، سارا داشت توی جنگل قدم می‌زد که یک گرگ رو دید. گرگ داشت به یک بچه گوسفند حمله می‌کرد. سارا خیلی ترسیده بود، اما می‌دونست که باید کاری کنه. سارا شروع کرد به جیغ کشیدن و کمک خواستن.

یک شکارچی که داشت از نزدیکی رد می‌شد، صدای جیغ سارا رو شنید. شکارچی اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور کرد. بچه گوسفند خیلی از سارا تشکر کرد.

شکارچی از سارا پرسید که چطوری از گرگ خبردار شدی. سارا به شکارچی گفت که گرگ رو دید، اما نترسیده بود که اگر راستش رو بگه، شکارچی بهش نخندد. شکارچی خیلی از راستگویی سارا تعجب کرد و بهش گفت که خیلی دختر شجاعی هستی.

سارا از شکارچی تشکر کرد و به راهش ادامه داد. سارا خیلی خوشحال بود که تونسته بود به بچه گوسفند کمک کنه. سارا می‌دونست که راستگویی همیشه ارزشمنده، حتی اگر خطرناک باشه.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۳. معجزه مشارکت در کارها (باب اسفنجی و پاتریک)

در یک شهر زیردریایی زیبا به نام بیکینی باتم، پسری به نام باب اسفنجی زندگی می‌کرد. باب اسفنجی یک اسفنج دریایی مهربان و شاد بود که دوست داشت با دوستانش بازی کند.

بیکینی باتم یک شهر پر از رنگ و زیبایی بود. خانه‌ها و مغازه‌ها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گیاهان شهر همیشه سرسبز و پربار بودند.

روزها به همین منوال سپری می‌شد تا اینکه یک روز، یک طوفان بزرگ به بیکینی باتم رسید. طوفان آنقدر شدید بود که همه خانه‌ها و مغازه‌ها را تخریب کرد.

پیشنهاد مشاور: قصه دختر مرتب ✔️۶ داستان کودکانه در مورد بی نظمی

باد شدید، درختان و گیاهان شهر را از ریشه کند و به دریا انداخت. باران شدید، خیابان‌های شهر را پر از گل و لای کرد.

باب اسفنجی و دوستانش، که شامل پاتریک ستاره دریایی، اختاپوس هشت پا و سندی فاکس بودند، از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدند. آنها تصمیم گرفتند که به هم کمک کنند تا شهر را بازسازی کنند. باب اسفنجی و پاتریک به کمک اختاپوس رفتند تا درختان و گیاهان شهر را دوباره بکارند. آنها با هم، خاک را نرم کردند و درختان و گیاهان را در زمین کاشتند.

سندی هم به کمک حیوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگی نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حیوانات داد. با کمک هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلی خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشکر کردند و گفتند که آنها بهترین دوستان هستند.

باب اسفنجی و دوستانش فهمیدند که مشارکت چقدر مهم است. آنها یاد گرفتند که با کمک هم می‌توانند هر کاری را انجام دهند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۴. داستان کمک به والدین

یکی بود، یکی نبود، یه روز یه دختر کوچولو به اسم سارا بود که خیلی دوست داشت به والدینش کمک کنه. سارا همیشه سعی می‌کرد که کارایی که از دستش برمیاد رو انجام بده.

یه روز، سارا داشت با پدرش توی باغچه کار می‌کرد. پدر سارا داشت گل‌ها رو آب می‌داد. سارا از پدرش پرسید که می‌تونه بهش کمک کنه. پدر سارا گفت که البته که می‌تونه.

سارا با خوشحالی شروع کرد به آب دادن به گل‌ها. سارا خیلی با دقت آب می‌داد تا گل‌ها خراب نشن. پدر سارا خیلی از سارا تشکر کرد.

بعد از اینکه کارشون تموم شد، سارا گفت که می‌خواد یه غذای خوشمزه درست کنه. مادر سارا خیلی خوشحال شد. مادر سارا به سارا گفت که می‌تونه بهش کمک کنه.

سارا و مادرش با هم دست به کار شدن و یه غذای خوشمزه درست کردن. سارا خیلی خوب کمک کرد و غذا خیلی خوشمزه شد. پدر و مادر سارا خیلی از غذای سارا خوششون اومد.

سارا خیلی خوشحال بود که تونسته به والدینش کمک کنه. سارا می‌دونست که کمک به والدین خیلی مهمه و باعث خوشحالیشون می‌شه.

اینم یه داستان کودکان در مورد کمک به والدین. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

این داستان به کودکان یاد می‌ده که کمک به والدین خیلی مهمه و باعث خوشحالیشون می‌شه. همچنین این داستان به کودکان یاد می‌ده که باید از توانایی‌هاشون برای کمک به دیگران استفاده کنن.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۵. قصه های کودکانه جدید بچه درس خون

یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی درسخوان بود. علی همیشه دوست داشت درس بخونه و نمرات خوبی بگیره. علی هر روز بعد از مدرسه، درسش رو می‌خونده. علی درس‌هاش رو خیلی خوب می‌فهمید و به سوالات معلمش خیلی خوب جواب می‌داد.

علی از درس خوندن لذت می‌برد و به آینده‌اش امیدوار بود. علی می‌دونست که درس خوندن باعث می‌شه که بتونه در آینده شغل خوبی پیدا کنه و به موفقیت برسه.

علی در کلاس درس همیشه با دقت گوش می‌داد و سوالات معلمش رو می‌پرسید. علی همیشه تکالیف مدرسه‌اش رو با دقت انجام می‌داد. علی در درس‌های ریاضی، علوم، فارسی و زبان انگلیسی خیلی خوب بود. علی همیشه در امتحانات مدرسه نمرات خوبی می‌گرفت.

علی دوست داشت که یک دانشمند یا مهندس بشه. علی می‌خواست که به مردم کمک کنه و دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنه. او می‌دونست که برای رسیدن به اهدافش باید خیلی تلاش کنه. علی هر روز بیشتر از قبل درس می‌خوند و تمرین می‌کرد.

پیشنهاد مشاور: داستان چوپان دروغگو

یک روز، علی در مسابقه علمی مدرسه شرکت کرد. علی در این مسابقه یک اختراع جدید رو ارائه داد. اختراع علی خیلی جالب بود و همه از اون تعجب کردند.

علی در مسابقه علمی مدرسه اول شد. معلمان و دانش‌آموزان مدرسه خیلی از علی تعریف کردند.

علی خیلی خوشحال بود که در مسابقه علمی مدرسه اول شده بود. علی می‌دونست که این موفقیت، نتیجه تلاش و پشتکارش بوده است.

علی از اون روز به بعد، بیشتر از قبل درس می‌خوند و تمرین می‌کرد. علی می‌خواست که در آینده به یک دانشمند یا مهندس بزرگ تبدیل بشه و به مردم کمک کنه.

این داستان به کودکان یاد می‌ده که درس خوندن مهمه و باعث می‌شه که به موفقیت برسند. همچنین این داستان به کودکان یاد می‌ده که باید برای رسیدن به موفقیت تلاش کنند.

در این داستان، علی با تلاش و پشتکارش به موفقیت رسید. او به کودکان یاد می‌ده که اگر بخواهند، می‌تونند به هر چیزی که می‌خوان برسن.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۶. داستان کودکانه در مورد غلبه بر ترس از تاریکی

یکی بود، یکی نبود، یه روز یه دختر کوچولو به اسم سارا بود که خیلی از تاریکی می‌ترسید. سارا همیشه از اینکه شب بخوابه می‌ترسید.

سارا فکر می‌کرد که هیولاهایی در تاریکی زندگی می‌کنند که می‌خوان اون رو بخورند. سارا هر شب قبل از خواب، زیر پتو قایم می‌شد و از تاریکی می‌ترسید. یک روز، سارا با یه دوست جدید آشنا شد که اسمش علی بود. علی خیلی شجاع بود و از تاریکی نمی‌ترسید.

علی به سارا گفت که نباید از تاریکی بترسه. علی به سارا گفت که تاریکی فقط یه چیز خالی است و هیولایی در اون زندگی نمی‌کند. سارا حرف‌های علی رو باور کرد و تصمیم گرفت که سعی کنه بر ترسش از تاریکی غلبه کنه. یک شب، سارا تصمیم گرفت که بدون ترس بخوابه. سارا زیر پتو قایم نشد و به تاریکی خیره شد.

سارا اولش خیلی ترسیده بود، اما بعد از چند دقیقه، دید که هیچ هیولایی وجود نداره. سارا متوجه شد که تاریکی چیزی نیست که ازش بترسه. سارا از اون روز به بعد، دیگه از تاریکی نمی‌ترسید. سارا می‌دونست که تاریکی فقط یه چیز خالی است و هیولایی در اون زندگی نمی‌کند.

پیشنهاد مشاور: ۷ روش برای توقف کتک کاری در کودکان

سارا با غلبه بر ترسش از تاریکی، یه دختر شجاع تر شد. سارا می‌تونست از هر چیزی که ازش می‌ترسید، بترسه و اون رو شکست بده.

اما یک روز، اتفاقی افتاد که سارا رو مجبور کرد که دوباره با ترسش از تاریکی روبرو بشه. سارا و خانواده‌ش برای تعطیلات به یه جنگل رفتند. سارا خیلی خوشحال بود که قرار بود در طبیعت زندگی کنه.

یک شب، سارا و خانواده‌ش دور آتش نشسته بودند و داستان می‌شنیدند. یه دفعه، باد شروع به وزش کرد و صدای غرش درختان بلند شد. سارا خیلی ترسیده بود. اون فکر می‌کرد که یه هیولا اومده تا اون رو بگیره. سارا زیر پتو قایم شد و از ترس گریه کرد.

علی، که کنار سارا نشسته بود، دست سارا رو گرفت و گفت: «نترس، سارا. هیچ هیولایی وجود نداره.» سارا به علی نگاه کرد و گفت: «ولی من خیلی می‌ترسم.» علی گفت: «می‌دونم، اما باید نترسی. باید یاد بگیری که با ترست روبرو بشی

سارا تصمیم گرفت که حرف علی رو گوش بده. اون از زیر پتو بیرون اومد و به تاریکی خیره شد. سارا اولش خیلی ترسیده بود، اما بعد از چند دقیقه، دید که هیچ هیولایی وجود نداره. سارا متوجه شد که تاریکی چیزی نیست که ازش بترسه.

سارا با غلبه بر ترسش از تاریکی در جنگل، یه دختر شجاع تر و قوی تر شد. اون می‌دونست که می‌تونه از هر چیزی که ازش می‌ترسد، بترسه و اون رو شکست بده. اینم یه داستان کودکانه تخیلی در مورد غلبه بر ترس از تاریکی. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

این داستان به کودکان یاد می‌ده که ترس چیز بدی نیست و همه می‌تونن از تاریکی بترسن. همچنین  به کودکان یاد می‌ده که می‌تونن با تلاش و پشتکار بر ترس‌هاشون غلبه کنن.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۷. با دوستی و اتحاد جلوی قلدرا رو بگیریم

در یک شهر کوچک، دختری به نام سارا زندگی می‌کرد. سارا دختری مهربان و خوش‌قلب بود، اما کمی خجالتی بود. او دوستی نداشت و همیشه تنها بازی می‌کرد.

یک روز، سارا در حال بازی در کوچه بود که ناگهان دید که یک موجود عجیب و غریب در مقابلش ظاهر شد. موجود عجیب و غریب شبیه یک گربه بزرگ بود، اما موهای بلندی داشت که روی زمین می‌کشیدند.

سارا خیلی ترسیده بود و نمی‌دانست چه کاری باید بکند. موجود عجیب و غریب به سارا نگاه کرد و گفت: «سلام، من کیتی هستم.» سارا با تعجب گفت: «کیتی؟! شما کی هستید؟» کیتی گفت: «من یک گربه جادویی هستم. من از دنیای دیگری آمده‌ام.» سارا باورش نمی‌شد که یک گربه جادویی با او صحبت می‌کند. او گفت: «واقعاً؟!» کیتی گفت: «بله، واقعاً.»

سارا و کیتی با هم دوست شدند. آنها با هم بازی می‌کردند و خوش می‌گذراندند. کیتی به سارا کمک کرد تا با اعتماد به نفس بیشتری با دیگران صحبت کند و دوست پیدا کند.

پیشنهاد مشاور: ۱۱ بازی برای ابراز وجود کودک ✔️ تضمین آینده ای موفق

یک روز، سارا و کیتی در حال بازی در پارک بودند که ناگهان یک گروه از بچه‌های زورگو به آنها حمله کردند. بچه‌های زورگو می‌خواستند از سارا و کیتی پول بگیرند.

سارا خیلی ترسیده بود، اما کیتی از او محافظت کرد. کیتی به بچه‌های زورگو گفت: «شما حق ندارید از این دختر کوچک پول بگیرید.»

بچه‌های زورگو از کیتی ترسیده بودند و فرار کردند. سارا خیلی از کیتی تشکر کرد و گفت: «تو یک قهرمان واقعی هستی.» سارا و کیتی همیشه در کنار هم بودند و با هم از هر خطری یکدیگر را محافظت می‌کردند. آنها بهترین دوستان دنیا بودند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۸. در مورد احترام به بزرگتر ها

یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی مودب و با ادب بود. علی همیشه به بزرگترها احترام می‌گذاشت و ازشون حرف شنوی داشت.

یک روز، علی با پدرش به یه پارک قشنگ و سرسبز رفتند. علی داشت توی پارک بازی می‌کرد که یه پیرمرد رو دید که روی یه نیمکت چوبی نشسته بود. پیرمرد موهای سفید و بلندی داشت و عینک دودی به چشم داشت.

نسیم آرامی در پارک می‌وزید و برگ‌های درختان را به رقص درآورده بود. پرندگان روی شاخه‌های درختان آواز می‌خواندند و صدای خنده کودکان در پارک طنین‌انداز بود.

علی از روی نیمکتش بلند شد و رفت پیش پیرمرد.

علی گفت: «سلام، آقا. حالتون خوبه؟»

پیرمرد لبخندی همچون گلهای بهشتی به کودک هدیه داد و گفت: «خوبم، ممنون.»

علی پرسید: «آقا، می‌خواید کمکتون کنم؟»

پیرمرد گفت: «نه، ممنون. من فقط یه کم خسته شدم.»

علی گفت: «پس من می‌رم یه کم بابا رو تنها بذارم و دوباره میام.»

علی رفت پیش بابا و گفت: «بابا، من می‌رم یه کم با پیرمردی که روی نیمکت نشسته صحبت کنم.»

بابا گفت: «خوبه، پسرم. احترام به بزرگترها خیلی مهمه.»

علی رفت پیش پیرمرد و شروع کرد به صحبت کردن باهاش. علی از پیرمرد سوال‌های زیادی پرسید و پیرمرد هم با حوصله جواب سوال‌های علی رو می‌داد.

پیشنهاد مشاور: اهمیت بازی برای کودکان

علی از صحبت کردن با پیرمرد خیلی لذت می‌برد. او از پیرمرد در مورد زندگی‌اش، گذشته‌اش و تجربیاتش پرسید. پیرمرد هم با حوصله تمام سوال‌های علی رو جواب داد.

بعد از یه مدت، علی گفت: «آقا، باید برم.»

پیرمرد گفت: «خیلی ممنون از اینکه با من صحبت کردی. خیلی خوش گذشت.»

علی گفت: «خواهش می‌کنم، آقا. منم خیلی خوش گذشت.»

علی رفت پیش بابا و گفت: «بابا، خیلی خوش گذشت. پیرمرد خیلی خوبی بود.»

بابا گفت: «خوشحالم که خوشت اومد، پسرم.» علی و بابا از پارک رفتن لذت بردند و علی هم به خاطر احترام گذاشتن به پیرمرد، احساس خوبی داشت.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۹. در مورد حرف زدن با غربه ها

در یک روز آفتابی، دختری به نام نگار با مادرش به پارک رفته بود. نگار دختری مهربان و خوش‌رو بود و دوست داشت با همه سلام و احوالپرسی کند.

نگار در حال بازی بود که دید مردی با لباس مرتب و لبخندی مهربان به سمت او می‌آید. مرد گفت: «سلام، دخترم. اسمت چیه؟» نگار گفت: «سلام. من نگارم. شما کی هستید؟» مرد گفت: «من آقای احمدی هستم. من هم اینجا بازی می‌کنم.»

نگار و آقای احمدی شروع به صحبت کردند. آقای احمدی خیلی مهربان بود و داستان‌های جالبی برای نگار تعریف می‌کرد. نگار خیلی خوشش آمده بود و از صحبت کردن با آقای احمدی لذت می‌برد.

بعد از مدتی، مادر نگار او را صدا زد. نگار از آقای احمدی خداحافظی کرد و به سمت مادرش رفت.

مادرش پرسید: «چرا با اون مرد صحبت می‌کردی؟» نگار گفت: «آقای احمدی خیلی مهربان بود. اون داستان‌های جالبی تعریف می‌کرد.»

مادر نگار گفت: «درست است که آقای احمدی مهربان بود، اما نباید با غریبه‌ها صحبت می‌کردی.»

نگار گفت: «چرا؟»

پیشنهاد مشاور: داستان شنل قرمزی + تصویر و پیام اخلاقی

مادر نگار گفت: «چون غریبه‌ها رو نمی‌شناسیم و نمی‌دونیم که آدم‌های خوبی هستند یا نه. ممکنه که قصد بدی داشته باشند.»

نگار گفت: «من که احساس خطر نمی‌کردم.»

مادر نگار گفت: «درسته که احساس خطر نمی‌کردی، اما باز هم نباید با غریبه‌ها صحبت می‌کردی. این یک قانون مهمه

نگار گفت: «باشه، دیگه با غریبه‌ها صحبت نمی‌کنم.»

نگار و مادرش از پارک بیرون رفتند. نگار به حرف‌های مادرش فکر می‌کرد. او فهمید که مادرش درست می‌گفت. نباید با غریبه‌ها صحبت کند.

از آن روز به بعد، نگار همیشه به حرف‌های مادرش گوش می‌داد و با غریبه‌ها صحبت نمی‌کرد. او می‌دانست که این یک قانون مهمه و باید آن را رعایت کند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۱۰. قصه کودکان در مورد دوست خوب

روزی روزگاری، در یک شهر بزرگ، پسری به نام آرمان زندگی می‌کرد. آرمان پسری مهربان و خوش‌قلب بود، اما کمی درونگرا بود. او دوستی نداشت و همیشه تنها بازی می‌کرد.

یک روز، آرمان در حال بازی در پارک بود که دختری را دید که در حال گریه کردن است. آرمان به دختر نزدیک شد و پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟»

دختر گفت: «اسم من نگار است. من گم شده‌ام و نمی‌دانم چطور به خانه برگردم.»

آرمان به نگار دلداری داد و گفت: «نگران نباش، من کمکت می‌کنم تا به خانه برگردی.»

آرمان نگار را به خانه‌اش برد و با مادرش تماس گرفت. مادر نگار خیلی خوشحال شد که دخترش را پیدا کرده است. او از آرمان تشکر کرد و گفت: «تو یک پسر مهربان و دوست‌داشتنی هستی.»

از آن روز به بعد، آرمان و نگار با هم دوست شدند. آنها هر روز با هم بازی می‌کردند و خوش می‌گذراندند. آرمان متوجه شد که نگار هم دختری مهربان و خوش‌قلب است.

یک روز، آرمان و نگار در حال بازی در پارک بودند که ناگهان یک گروه از بچه‌های زورگو به آنها حمله کردند. بچه‌های زورگو می‌خواستند از آرمان و نگار پول بگیرند. نگار خیلی ترسیده بود، اما آرمان از او محافظت کرد. آرمان به بچه‌های زورگو گفت: «شما حق ندارید از این دختر کوچک پول بگیرید.»

بچه‌های زورگو از آرمان ترسیده بودند و فرار کردند. نگار خیلی از آرمان تشکر کرد و گفت: «تو یک قهرمان واقعی هستی.»

آرمان و نگار همیشه در کنار هم بودند و با هم از هر خطری یکدیگر را محافظت می‌کردند. آنها بهترین دوستان دنیا بودند.

این داستان به ما یاد می‌دهد که دوست خوب کسی است که در هر شرایطی کنار ما می‌ماند و از ما حمایت می‌کند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۱۱. دوستی یعنی همین

داستان من درباره دو دوست به نام‌های سارا و علی است. سارا و علی از کودکی با هم بزرگ شده‌اند و بهترین دوستان یکدیگر هستند. آنها همیشه در کنار هم هستند و در شادی و غم یکدیگر را همراهی می‌کنند.

یک روز، سارا و علی تصمیم می‌گیرند که به پارک بروند. آنها در پارک مشغول بازی و تفریح هستند که ناگهان سارا روی یک سنگ لیز می‌خورد و به زمین می‌افتد. علی با دیدن این صحنه، سریع به کمک سارا می‌رود. او سارا را از زمین بلند می‌کند و به او کمک می‌کند تا بلند شود.

سارا از علی تشکر می‌کند و می‌گوید: «خیلی ممنونم علی که به من کمک کردی.»

علی می‌گوید: «خواهش می‌کنم. دوستی یعنی همین.»

پیشنهاد مشاور: کتک زدن کودک ✔️ بررسی آسیب ها و درمان

سارا و علی دوباره شروع به بازی می‌کنند. آنها از بازی کردن با یکدیگر لذت می‌برند و خوشحال هستند که دوستی یکدیگر را دارند.

این داستان یک پیام مهم برای کودکان دارد: دوستی یعنی کمک کردن به یکدیگر در شادی و غم. دوستی یک ارزش مهم است که می‌تواند به کودکان کمک کند تا در دنیای اطراف خود بهتر ارتباط برقرار کنند و روابط سالم و پایداری ایجاد کنند.

البته این تنها یک ایده برای داستان آموزنده برای کودکان است. می‌توان داستان‌های آموزنده دیگری هم با موضوع‌های مختلف نوشت. مثلاً می‌توان داستانی درباره اهمیت مهربانی، صداقت، شجاعت، یا مسئولیت‌پذیری نوشت. مهم این است که داستان جذاب و گیرا باشد و پیام ارزشمندی را به کودکان منتقل کند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۱۲. داستان آموزنده کودکانه برای کاهش وابستگی به مادر

در یک شهر کوچک، دختری به نام رها زندگی می‌کرد. رها یک دختر مهربان و باهوش بود، اما خیلی به مادرش وابسته بود. او همیشه دوست داشت در کنار مادرش باشد و از مادرش جدا نمی‌شد.

یک روز، مادر رها به او گفت که باید برای خرید به شهر برود. رها خیلی ناراحت شد و شروع به گریه کرد. او می‌ترسید که مادرش را از دست بدهد.

مادرش به رها گفت: «نگران نباش، من زود برمی‌گردم. فقط باید چند ساعتی را بیرون از خانه باشم.»

رها با اکراه، مادرش را به راه انداخت. وقتی مادرش رفت، رها احساس غم و تنهایی کرد. او نمی‌دانست چه کار کند. رها تصمیم گرفت که به دوستانش زنگ بزند. او با دوستانش قرار گذاشت تا با هم در پارک بازی کنند.

وقتی رها به پارک رسید، دوستانش خیلی خوشحال شدند. آنها با هم بازی کردند و کلی لذت بردند. رها متوجه شد که وقتی با دوستانش است، احساس بهتری دارد. او دیگر احساس غم و تنهایی نمی‌کرد.

رها از آن روز به بعد، سعی کرد که بیشتر با دوستانش وقت بگذراند. او متوجه شد که دنیای بزرگی خارج از خانه‌اش وجود دارد و او می‌تواند بدون مادرش هم خوشبخت باشد.

رها و مادرش همچنان رابطه خوبی با هم داشتند، اما رها دیگر به مادرش وابسته نبود. او توانسته بود استقلال خود را به دست آورد.

این داستان پیام مهمی برای کودکان دارد: کودکان باید یاد بگیرند که مستقل باشند و به دیگران وابسته نباشند. آنها باید بتوانند بدون کمک والدین خود، کارهایشان را انجام دهند و از زندگی لذت ببرند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۱۳. امیر و آیدا و جمع کردن اسباب بازی ها

یک روز، در یک شهر کوچک، دو دوست به نام‌های امیر و آیدا در حال بازی بودند. آنها با هم توپ بازی می‌کردند و حسابی سرگرم شده بودند.

بعد از مدتی، امیر و آیدا خسته شدند و تصمیم گرفتند که بازی را تمام کنند. آنها توپ را کنار گذاشتند و به خانه رفتند.

فردای آن روز، امیر و آیدا دوباره برای بازی به پارک آمدند. وقتی به محل بازی رسیدند، دیدند که توپ هنوز همان‌جا افتاده است.

آیدا گفت: «امیر، چرا توپ را جمع نکردیم؟»

امیر گفت: «من یادم رفت.»

آیدا گفت: «حالا باید آن را جمع کنیم.»

امیر و آیدا توپ را جمع کردند و در جای خودش گذاشتند. آنها از اینکه کار درست را انجام داده بودند، احساس خوبی داشتند.

آیدا به امیر گفت: «خیلی خوب شد که توپ را جمع کردیم. حالا کسی به خاطر ما اذیت نمی‌شود.»

امیر گفت: «درسته. جمع کردن وسایل بعد از بازی خیلی مهم است.»

امیر و آیدا از آن روز به بعد، همیشه بعد از بازی، وسایلشان را جمع می‌کردند. آنها می‌دانستند که این کار درست است و به دیگران کمک می‌کند.

پیام داستان:

جمع کردن وسایل بعد از بازی، یکی از کارهای درستی است که کودکان باید یاد بگیرند. این کار به دیگران کمک می‌کند و محیط را تمیز نگه می‌دارد.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۱۴. دیزنی و دوستان

در یک سرزمین دوردست، دنیایی وجود داشت که در آن همه چیز از کارتون بود. در این دنیا، شخصیت های کارتونی محبوب از سراسر جهان زندگی می کردند.

در این دنیا، یک گروه دوستی وجود داشت که از شخصیت های کارتونی مختلف تشکیل شده بود. این گروه شامل میکی موس، باب اسفنجی، پو، سوفی و آنجلینا، پری دریایی کوچولو، سفید برفی، رابین هود، و سیندرلا بود.

این دوستان با هم ماجراهای زیادی را تجربه کردند. آنها از جنگل های انبوه تا اعماق اقیانوس سفر کردند. آنها با هیولاهای ترسناک و جادوگران شرور مبارزه کردند. و آنها همیشه در کنار هم بودند تا از یکدیگر محافظت کنند.

یک روز، این دوستان متوجه شدند که یک خطر بزرگ در انتظار دنیای آنها است. یک جادوگر شرور به نام مالفیسنت قصد داشت دنیای کارتون را نابود کند.

میکی موس و دوستانش تصمیم گرفتند که جلوی مالفیسنت را بگیرند. آنها به سفری خطرناک رفتند تا جادوگر را شکست دهند.

در طول سفر، دوستان با چالش های زیادی روبرو شدند. آنها باید از دست جادوهای مالفیسنت فرار می کردند و با سربازان او می جنگیدند.

اما با کمک یکدیگر، آنها موفق شدند به قلعه مالفیسنت برسند. در نبرد نهایی، دوستان با شجاعت و فداکاری، مالفیسنت را شکست دادند و دنیای کارتون را نجات دادند.

میکی موس و دوستانش قهرمانان واقعی بودند. آنها نشان دادند که با دوستی و شجاعت، می توان هر چالشی را غلبه کرد.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۱۵. داستان هزار یک شب (همه را به یک چشم نبینیم)

در زمان‌های قدیم، در یک سرزمین دوردست، پادشاهی به نام شهریار زندگی می‌کرد. شهریار مردی عادل و مهربان بود، اما او یک عیب بزرگ داشت: او از خیانت متنفر بود.

یک روز، شهریار متوجه شد که همسرش به او خیانت کرده است. او بسیار خشمگین شد و دستور داد که همسرش را بکشند.

از آن روز به بعد، شهریار هر شب با دختری تازه ازدواج می‌کرد و بامداد روز بعد، دستور قتلش را می‌داد. او می‌خواست با این کار، از خیانت زنان در امان بماند.

وزیر شهریار، مردی دانا و مهربان بود. او نگران دخترانی بود که هر شب قربانی خشم شهریار می‌شدند. او به فکر چاره‌ای افتاد.

یک روز، وزیر شهریار دخترش، شهرزاد را به همسری شهریار درآورد. شهرزاد دختری زیبا و باهوش بود. او می‌دانست که باید کاری کند تا از مرگ نجات پیدا کند.

شب اول ازدواج، شهرزاد به شهریار گفت: «من یک قصه برای شما دارم که خیلی جالب است. اما آنقدر طولانی است که باید چند شب ادامه داشته باشد.»

شهریار از شنیدن این حرف خوشحال شد. او عاشق قصه‌های شهرزاد شد و هر شب مشتاقانه منتظر شنیدن ادامه آن بود.

شهرزاد هر شب یک قصه جدید تعریف می‌کرد. قصه‌های او آنقدر جذاب و پرکشش بودند که شهریار نمی‌توانست آنها را نیمه‌کاره رها کند. او هر شب دستور می‌داد که شهرزاد را به قتل نرسانند تا بتواند ادامه قصه را بشنود.

این ماجرا تا هزار و یک شب ادامه داشت. در طول این مدت، شهرزاد توانسته بود شهریار را از خشم و کینه‌اش رها کند. شهریار متوجه شد که همه زنان مانند همسرش نیستند. او عاشق شهرزاد شد و با او ازدواج کرد.

شهریار و شهرزاد زندگی خوشی را در کنار هم داشتند. آنها صاحب چندین فرزند شدند و پادشاهی را با عدالت و مهربانی اداره کردند.

این داستان پیام مهمی دارد: نباید همه افراد را با یک دیدگاه قضاوت کرد. هر کس ممکن است نقاط ضعف و قوتی داشته باشد. ما باید سعی کنیم با همه با مهربانی و احترام رفتار کنیم.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۱۶. لیلا و خواب کافی

یک روز، در یک شهر کوچک، دختری به نام لیلا زندگی می‌کرد. لیلا دختری مهربان و باهوش بود، اما یک مشکل داشت: او خیلی دیر می‌خوابید.

لیلا هر شب تا دیروقت بیدار می‌ماند و بازی‌های کامپیوتری می‌کرد. او فکر می‌کرد که این کار هیچ ضرری ندارد، اما اشتباه می‌کرد.

یک روز، لیلا در مدرسه خیلی خسته بود. او نمی‌توانست تمرکز کند و درس‌ها را یاد بگیرد. معلمش به او گفت که باید بیشتر بخوابد.

لیلا تصمیم گرفت که به حرف معلمش گوش کند. او از آن روز به بعد، هر شب زودتر می‌خوابید.

لیلا متوجه شد که وقتی زود می‌خوابد، صبح‌ها سرحال‌تر است و می‌تواند بهتر درس بخواند. او همچنین متوجه شد که وقتی شب‌ها زود می‌خوابد، خواب بهتری دارد.

لیلا از اینکه به موقع می‌خوابد، خیلی خوشحال بود. او می‌دانست که این کار برای سلامتی‌اش خوب است.

چرا خواب کافی خوبه؟

خواب کافی برای سلامتی کودکان بسیار مهم است. خواب کافی به کودکان کمک می‌کند تا:

  • رشد کنند و به رشد مغزشان کمک کنند.
  • یاد بگیرند و تمرکز کنند.
  • خلق و خوی بهتری داشته باشند.
  • سالم‌تر باشند و کمتر مریض شوند.

کودکان باید هر شب ۸ تا ۱۰ ساعت بخوابند. اگر کودک شما شب‌ها به اندازه کافی نمی‌خوابد، با پزشک یا یک متخصص بهداشت روان مشورت کنید.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۱۷. داستان کودکانه ترسیدن از آمپول

یک روز، در یک شهر کوچک، پسری به نام علی زندگی می‌کرد. علی پسری مهربان و باهوش بود، اما یک مشکل داشت: او از آمپول می‌ترسید.

علی هر وقت که قرار بود آمپول بزند، شروع به گریه و زاری می‌کرد. او از درد آمپول می‌ترسید و فکر می‌کرد که آمپول خیلی خطرناک است.

یک روز، علی سرما خورد و حالش خیلی بد شد. مادرش او را نزد دکتر برد. دکتر به علی گفت که باید آمپول بزند تا خوب شود.

علی از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد. او گریه کرد و گفت: «من از آمپول می‌ترسم.»

مادر علی به او گفت: «نگران نباش، درد آمپول خیلی زیاد نیست.» اما علی حرف مادرش را باور نمی‌کرد. او همچنان می‌ترسید.

دکتر به علی گفت: «من یک راه حل برای ترس از آمپول دارم.»

دکتر یک عروسک کوچک را آورد و به علی گفت: «این عروسک را بگیر و به او آمپول بزن.» علی عروسک را گرفت و به او آمپول زد. او دید که عروسک اصلاً درد نمی‌کشد.

علی از دیدن این صحنه تعجب کرد. او گفت: «چرا عروسک درد نمی‌کشد؟»

پیشنهاد مشاور: ایجاد انگیزش در کودک بیش فعال

دکتر گفت: «چون من یک آمپول پلاستیکی به او زدم. این آمپول هیچ دردی ندارد.»

علی از اینکه فهمید آمپول‌های واقعی درد ندارند، خیلی خوشحال شد. او از دکتر تشکر کرد و گفت: «من آمپول می‌زنم.»

دکتر به علی آمپول زد و علی اصلاً درد ندید. او از اینکه آمپول زده بود، خیلی خوشحال بود.

علی از آن روز به بعد، دیگر از آمپول نمی‌ترسید. او می‌دانست که آمپول‌ها برای سلامتی او خوب هستند.

پیام داستان:

ترس از آمپول یک ترس طبیعی است، اما کودکان باید یاد بگیرند که آمپول‌ها برای سلامتی آنها خوب هستند. اگر کودک شما از آمپول می‌ترسد، می‌توانید راه‌های زیر را برای کمک به او امتحان کنید:

  • به کودک خود توضیح دهید که آمپول‌ها برای سلامتی او خوب هستند.
  • به کودک خود بگویید که آمپول‌های واقعی درد زیادی ندارند.
  • از کودک خود بخواهید که به عروسک یا اسباب‌بازی خود آمپول بزند.
  • اگر کودک شما خیلی می‌ترسد، می‌توانید از دکتر بخواهید که آمپول را به آرامی و با احتیاط تزریق کند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۱۸. پس انداز کردن، کلید موفقیت

در یک شهر کوچک، دختری به نام سارا زندگی می‌کرد. سارا دختری مهربان و باهوش بود، اما یک مشکل داشت: او هیچ وقت پس انداز نمی‌کرد.

سارا همیشه پول خود را برای خرید اسباب‌بازی‌ها و خوراکی‌های مورد علاقه‌اش خرج می‌کرد. او فکر می‌کرد که پس انداز کردن، کار خسته‌کننده‌ای است و هیچ فایده‌ای ندارد.

یک روز، سارا با مادرش به خرید رفت. سارا دید که یک عروسک جدید به بازار آمده است. او خیلی از این عروسک خوشش آمد و تصمیم گرفت که آن را بخرد.

اما وقتی قیمت عروسک را دید، خیلی تعجب کرد. قیمت عروسک خیلی زیاد بود و سارا نمی‌توانست آن را بخرد.

سارا خیلی ناراحت شد. او به مادرش گفت: «چرا این عروسک اینقدر گران است؟»

مادر سارا گفت: «عروسک‌های جدید همیشه گران هستند.» سارا گفت: «من دوست دارم این عروسک را داشته باشم.»

مادر سارا به سارا گفت: «اگر می‌خواهی این عروسک را داشته باشی، باید پس انداز کنی.»

سارا از مادرش پرسید: «چطوری پس انداز کنم؟» مادر سارا گفت: «می‌توانی هر روز مقداری از پول خود را در یک صندوقچه بگذاری.»

سارا از مادرش تشکر کرد و تصمیم گرفت که پس انداز کردن را شروع کند.

سارا هر روز مقداری از پول خود را در صندوقچه می‌گذاشت. او خیلی صبر داشت و هیچ وقت از پس انداز کردن خسته نمی‌شد.

بعد از چند ماه، سارا توانست مقدار زیادی پول پس انداز کند. او با پول پس انداز شده، عروسک مورد علاقه‌اش را خرید.

سارا از اینکه پس انداز کرده بود، خیلی خوشحال بود. او فهمید که پس انداز کردن، کلید موفقیت است.

پیام داستان آموزنده جدید:

پس انداز کردن، یک عادت مهم است که باید از کودکی به آن عادت کرد. پس انداز کردن به کودکان کمک می‌کند تا:

  • برای آینده خود برنامه‌ریزی کنند.
  • در هنگام مشکلات، با مشکلات مالی روبرو شوند.
  • اهداف خود را محقق کنند.

اگر می‌خواهید به کودک خود کمک کنید تا پس انداز کردن را یاد بگیرد، می‌توانید راه‌های زیر را امتحان کنید:

  • به کودک خود توضیح دهید که پس انداز کردن، برای او چه فایده‌هایی دارد.
  • به کودک خود کمک کنید تا یک صندوقچه پس انداز برای خود درست کند.
  • به کودک خود کمک کنید تا مقداری از پول خود را هر روز یا هر هفته در صندوقچه بگذارد.
  • به کودک خود نشان دهید که پس انداز کردن چگونه می‌تواند به او کمک کند تا اهداف خود را محقق کند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۱۹. کامران و انضباط مدرسه

در یک شهر کوچک، پسری به نام کامران زندگی می‌کرد. کامران پسری مهربان و باهوش بود، اما یک مشکل داشت: او در مدرسه خیلی شلوغ بود و همیشه قوانین مدرسه را رعایت نمی‌کرد.

کامران همیشه در کلاس درس صحبت می‌کرد، حواسش به درس نبود و به معلم گوش نمی‌کرد. او همچنین در زنگ تفریح، با دوستانش دعوا می‌کرد و شیطنت می‌کرد.

معلم و مدیر مدرسه از رفتار کامران خیلی ناراحت بودند. آنها سعی کردند که با کامران صحبت کنند و او را متوجه اشتباهاتش کنند، اما کامران گوش نمی‌کرد.

یک روز، کامران در کلاس درس، با یکی از دوستانش دعوا کرد. معلم که از این رفتار کامران خیلی عصبانی شده بود، او را از کلاس بیرون کرد.

کامران که از کار خودش پشیمان شده بود، به مدیر مدرسه رفت و از او عذرخواهی کرد. مدیر مدرسه به کامران گفت: «اگر می‌خواهی در مدرسه موفق شوی، باید یاد بگیری که قوانین را رعایت کنی.»

کامران تصمیم گرفت که از آن روز به بعد، قوانین مدرسه را رعایت کند. او در کلاس درس، حواسش به درس بود و به معلم گوش می‌داد. او همچنین در زنگ تفریح، با دوستانش با احترام رفتار می‌کرد.

کامران از اینکه قوانین مدرسه را رعایت می‌کرد، خیلی خوشحال بود. او فهمید که رعایت انضباط، برای موفقیت در مدرسه و زندگی ضروری است.

پیام داستان جدید آموزنده:

رعایت انضباط در مدرسه، یکی از مهم‌ترین عوامل موفقیت در تحصیل است. دانش‌آموزان باید قوانین مدرسه را رعایت کنند تا:

  • بتوانند درس‌های خود را بهتر یاد بگیرند.
  • در محیطی سالم و آرام تحصیل کنند.
  • احترام به معلم و سایر دانش‌آموزان را یاد بگیرند.

اگر می‌خواهید به فرزند خود کمک کنید تا در مدرسه موفق شود، به او یاد دهید که قوانین مدرسه را رعایت کند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۲۰. ننه آل و مرد عنکبوتی

در یک شهر بزرگ، پسری به نام پیتر پارکر زندگی می‌کرد. پیتر پسری مهربان و باهوش بود، اما یک مشکل داشت: او خیلی خجالتی بود و نمی‌توانست با دیگران ارتباط برقرار کند.

یک روز، پیتر در حال آزمایش یک دستگاه جدید بود که پدرش ساخته بود. دستگاه کار نکرد و پیتر در اثر انفجار، نیش یک عنکبوت را خورد.

بعد از آن، پیتر متوجه شد که قدرت‌های فوق‌العاده‌ای پیدا کرده است. او می‌توانست از دیوار بالا برود، خیلی سریع بدود و از تار عنکبوتی استفاده کند.

پیتر تصمیم گرفت که از قدرت‌های خود برای کمک به مردم استفاده کند. او لباسی شبیه به عنکبوت پوشید و به عنوان مرد عنکبوتی، شروع به مبارزه با جرم و جنایت کرد.

یک روز، مرد عنکبوتی در حال تعقیب یک گروه از دزدها بود که به یک موزه حمله کرده بودند. دزدها تعدادی از آثار هنری ارزشمند را دزدیده بودند و قصد داشتند آنها را از کشور خارج کنند.

مرد عنکبوتی توانست دزدها را دستگیر کند، اما در این راه، آسیب زیادی دید. او به بیمارستان منتقل شد و برای مدتی در آنجا بستری شد.

در همین حال، ننه آل، یک جن مهربان و دلسوز، از ماجرای مرد عنکبوتی باخبر شد. ننه آل تصمیم گرفت که به مرد عنکبوتی کمک کند تا بهبود پیدا کند.

ننه آل به بیمارستان رفت و به مرد عنکبوتی سر زد. او از مرد عنکبوتی پرسید: «چرا به مردم کمک می‌کنی؟»

مرد عنکبوتی گفت: «چون می‌خواهم دنیا را به جای بهتری تبدیل کنم.»

ننه آل گفت: «من هم می‌خواهم دنیا را به جای بهتری تبدیل کنم. بیا با هم همکاری کنیم.»

مرد عنکبوتی و ننه آل با هم متحد شدند و شروع به مبارزه با جرم و جنایت کردند. آنها با همکاری یکدیگر، توانستند بسیاری از مجرمان را دستگیر کنند و شهر را به جای امن‌تری تبدیل کنند.

مرد عنکبوتی از کمک ننه آل خیلی خوشحال بود. او گفت: «از اینکه به من کمک کردی، متشکرم.»

ننه آل گفت: «مهم نیست. من خوشحالم که توانستم به کسی که به مردم کمک می‌کند، کمک کنم.»

مرد عنکبوتی و ننه آل همیشه با هم بودند و به مردم کمک می‌کردند. آنها نشان دادند که حتی دو نفر هم می‌توانند دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۲۱. معلم بودن یعنی این…

در یکی از روستاهای کوهستانی “دیاربکر” ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده‌ ایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر “بورسا” فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته‌های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفته‌اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه می‌آورید.
برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه‌ ها رسیدند، بچه‌ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه ‌آوردند.
معلم میپرسد که مزه‌شان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه‌ ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این…
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
 در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
 زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم.
کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند…
داستان آموزنده جدید کودکانه

۲۲. داستان آموزنده کودکانه در مورد کمک به حیوانات

در یک شهر کوچک، دختری به نام ملیکا زندگی می‌کرد. ملیکا دختری مهربان و باهوش بود و به حیوانات خیلی علاقه داشت. یک روز، ملیکا در حال بازی در پارک بود که دید که یک سگ کوچک، در حال عبور از خیابان است. سگ کوچک خیلی سریع بود و ملیکا نگران بود که او را ماشین بزند.

ملیکا سریع به سمت سگ کوچک دوید و او را از خیابان رد کرد. سگ کوچک از ملیکا خیلی تشکر کرد و به ملیکا گفت: «تو خیلی مهربانی.» ملیکا گفت: «مهم نیست. من همیشه به حیوانات کمک می‌کنم.» ملیکا و سگ کوچک با هم دوست شدند و ملیکا شروع به رسیدگی به سگ کوچک کرد. ملیکا به سگ کوچک غذا می‌داد، او را پیاده‌روی می‌برد و با او بازی می‌کرد.

یک روز، ملیکا در حال بازی با سگ کوچک در پارک بود که دید که یک گربه کوچک، در حال گریه کردن است. گربه کوچک گم شده بود و ملیکا تصمیم گرفت که به او کمک کند.

ملیکا به گربه کوچک غذا داد و به او کمک کرد تا به خانه‌اش برگردد. گربه کوچک از ملیکا خیلی تشکر کرد و به ملیکا گفت: «تو خیلی مهربانی.» ملیکا گفت: «مهم نیست. من همیشه به حیوانات کمک می‌کنم.» ملیکا به حیوانات دیگری هم کمک می‌کرد. او به پرندگان غذا می‌داد، به ماهی‌ها در رودخانه غذا می‌داد و به حیوانات زخمی کمک می‌کرد.

ملیکا نشان داد که هر کسی می‌تواند به حیوانات کمک کند. او یک الگو برای همه بود و همه او را به خاطر مهربانی‌اش دوست داشتند.

داستان آموزنده جدید کودکانه

۲۳. قصه های کودکانه جدید دستشویی رفتن

روزی روزگاری، پسری به نام علی بود که دو سال داشت. علی پسری باهوش و مهربان بود، اما در دستشویی رفتن مشکل داشت. او گاهی اوقات فراموش می‌کرد که به دستشویی برود و گهگاه در لباسش خیس می‌شد.

یک روز، مادر علی تصمیم گرفت که به او کمک کند تا یاد بگیرد که چگونه به دستشویی برود. او برای علی یک کتاب داستان در مورد یک پسر کوچک به نام امیر خرید. امیر هم در دستشویی رفتن مشکل داشت، اما با کمک مادرش یاد گرفت که چگونه به دستشویی برود.

علی از کتاب داستان خیلی خوشش آمد. او هر روز آن را می‌خواند و داستان امیر را دنبال می‌کرد. با گذشت زمان، علی شروع کرد که نشانه‌های بدنش را بهتر درک کند. او متوجه شد که وقتی نیاز به دستشویی دارد، بدنش چه احساسی دارد.

یک روز، علی داشت در حال بازی با اسباب‌بازی‌هایش بود که احساس کرد نیاز به دستشویی دارد. او به مادرش گفت: «مامان، من نیاز به دستشویی دارم.»

مادر علی خیلی خوشحال شد. او علی را به دستشویی برد و به او کمک کرد تا لباس‌هایش را عوض کند. علی در دستشویی ادرار کرد و احساس خیلی خوبی داشت.

از آن روز به بعد، علی هر زمان که نیاز به دستشویی داشت، به مادرش می‌گفت. او یاد گرفته بود که چگونه به دستشویی برود و از لباس‌هایش خیس شدن جلوگیری کند.

پایان

پیام داستان:

یادگیری دستشویی رفتن با قصه کوتاه آموزنده میتواند برای کودکان دشوار باشد، اما با کمک و صبر والدین، آنها می‌توانند این مهارت را یاد بگیرند.

در اینجا چند نکته برای کمک به کودکان در یادگیری دستشویی رفتن آورده شده است:

  • از نشانه‌های بدن فرزندتان آگاه باشید. وقتی فرزندتان نیاز به دستشویی دارد، بدنش چه احساسی دارد؟
  • به فرزندتان کمک کنید تا لباس‌هایش را عوض کند. این کار را تا زمانی که فرزندتان بتواند خودش لباس‌هایش را عوض کند، ادامه دهید.
  • از فرزندتان تعریف و تمجید کنید. هر بار که فرزندتان به دستشویی می‌رود، از او تعریف و تمجید کنید.
  • صبور باشید. یادگیری دستشویی رفتن زمان می‌برد. با فرزندتان صبور باشید و به او کمک کنید تا این مهارت را یاد بگیرد(bard).
داستان راپانزل-K

داستان راپانزل

روزی و روزگاری در زمان های دور، زن و مردی تنها در جنگلی بکر و زیبا، زندگی می کردند.

اون زن و مرد مدت ها بود بچه ای نداشتن و پس از سالیان دراز، به خواست خدا قرار بود بچه دار بشن.

زن دوران بارداری سختی رو پشت سر می گذاشت.

خونه ی کوچیک این زن و مرد پنجره ای داشت که رو به باغچه ای رویایی باز می شد.

باغچه ای زیبا با گیاهان مختلف و خوشمزه.

دیدن گیاهای رنگارنگ و تازه هوش از سر زن می برد و هر روز با دیدن شون حس تازگی و شادی پیدا می کرد.

روزی از روزها، زن که کنار پنجره ایستاده بود و به باغچه نگاه می کرد، دسته ای کاهوی تر و تازه را دید که خیلی خوشمزه به نظر می رسیدن.

به عادت زن های باردار، دلش یه مشت از اون ها رو خواست و از همسرم درخواست کرد تا براش مشتی کاهوی تازه از اون باغچه بیاره.

شوهر زن باردار، که خیلی دوست داشت بتونه اون کارو بکنه با نگاهی پر حسرت گفت ” خب..آخه.. اون باغچه مال جادوگره. اون خیلی خطرناکه و هیچ راهی برای رفتن به باغچه ش نیست. دور تا دور باغچه پر از حصار های بلنده.”.

زن که خیلی ناراحت شده بود گفت “اما.. اما من اون کاهو را می خوام. به چز اون دلم هیچ چیز دیگه ای نمی خواد”.

زن اینو گفت و غذاش رو پس زد.

چند روز به همین ترتیب گذشت و گذشت تا اینکه زن از بی غذایی، ضعیف و لاغر و مریض شد.

اون پس از مدت ها تونسته بود باردار بشه و بی غذایی میتونست خودشو بچه ش رو از پا دربیاره.

شوهر مهربون که نمی تونست شاهد مریضی و مرگ همسرش باشه، گفت” باشه، هر طور شده خودمو به داخل باغچه می رسونم و برات کاهو میارم”.

بالاخره بعد از تلاش های خیلی زیاد، مرد تونست وارد باغچه شه و دسته ای کاهو بچینه و با خودش به خونه بیاره.

زن که نحیف و کم طاقت شده بود، با دیدن دسته ی کاهوهای خوش رنگ و تازه، جون دوباره ای گرفت و با ولع تمام، کاهو ها رو خورد و از همسرش تشکر کرد.

اما این پایان قصه نبود. با خوردن کاهوها، زن حریص تر شده بود و دلش بازم کاهو می خواست.

برای روز دوم و سوم، مرد که چشم جادوگر رو دور دیده بود و ترسش ریخته بود، گفت ” بازم میرم و برات کاهو میارم”.

اما وقتی مرد برای سومین بار، خودشو از حصار بالا کشید و داخل باغچه رفت، در کمال ناباوری با جادوگر بدجنسی مواجه شد که چشم هاش از شدت عصبانیت سرخ شده بود و بر سرش فریاد می کشید.

جادوگر گفت “چطور به خودت اجازه دادی بدون اجازه وارد باغچه ی من بشی؟ کار تو مجازات سختی در پی داره”.

مرد که از ترس به خودش می لرزید داستانو برای پیرزن جادوگر تعریف کرد و بالاخره پیرزن تصمیم گرفت اونو ببخشه.

پیرزن گفت ” اگر همه ی حرفایی که زدی راست باشه، میبخشمت ولی به یک شرط ! تو باید بچه ای که متولد شد رو به من بدی چون من هیچ فرزندی ندارم”.

مرد از شنیدن این حرف متعجب شد. زبانش از ترس بند اومده بود و گفت ” این دیگه چه جور خواهشیه! “.

پیرزن گفت برای زنده موندن راهی جز این نداری و مرد، گریان و نالان مجبور شد درخواست جادگر بی رحم رو قبول کنه.


روزها گذشتن و گذشتن تا اینکه دخترک زیبایی با موهای طلایی شگفت انگیز و چشمانی به رنگ دریا متولد شد.

زیبایی دخترک، حیرت انگیز بود و پدر و مادر از تولد چنین نوزادی غرق در شادی و سرور.

هنوز چند هفته ای از تولد دخترک نگذشته بود که جادوگر موذی سوار بر جادوی بد شکلش وارد خونه ی اون ها شد و دخترک را از پدر و مادرش گرفت و با خودش به برجی بلند در اعماق جنگل بکر و دست نخورده برد.

برجی با دیوارهای بلند، در کنار آبشاری عظیم که هیچ راه ورودی به جز یک پنجره ی کوچک نداشت.

جادوگر اسم دخترک را راپانزل گذاشت که به معنای دسته ی کاهوی کوچولو بود و دخترک رو در برج زندانی کرد تا از اون به خوبی مراقبت کرده باشه!

راپانزل دوست داشتنی و کوچولو داخل همون برج زندگی می کرد. هر روز قد می کشید و بزرگتر می شد و گندم زار موهای قشنگش، بلندتر و چشم نواز تر می شد.

جادوگر فهمیده بود که این دخترک زیبا قدرت شفابخشی خارق العاده ای با خود دارد و یک دخترک معمولی نیست.

اون هر روز به پایین برج می اومد و می گفت ” راپانزل، موهاتو بنداز پایین تا باهاشون بیام پیشت. منم مادر عزیزت”.

راپانزل هم موهاشو نردبانی می کرد تا جادوگر باهاشون وارد برج بشه.

اما راپانزل جادوگر رو دوست نداشت. اون خیلی بداخلاق بود و به دخترک اجازه ی خروج از برج حتی برای یک لحظه هم نمی داد.

راپانزل اما آرزو داشت بتونه از اون برج بیرون بیاد و دنیا رو حسابی نگاه کنه.

روزی از روزها راپانزل زیبا، کنار پنجره ایستاده بود و آواز می خواند که شاهزاده ای سوار بر اسب، مسخ صدای زیبای اون شد.

شاهزاده تصمیم گرفت هر طور شده خودش رو به دخترک برسونه و فهمید که اگر صدای جادوگر پیر رو تقلید کنه میتونه با نردبان موهای دختر زیبا وارد برج بشه.

بنابراین تصمیم گرفت شانسش رو امتحان کنه و البته موفق هم شد.

اون به نزد راپانزل رفت و از دیدن زیبایی های دخترک، نه یک دل که صد دل عاشقش شد و گفت “با من ازدواج می کنی؟”

راپانزل هم قبول کرد و تصمیم گرفتند به کمک هم راهی برای خروج از برج پیدا کنند.

او که احساس می کرد مرد رویاهاشو پیدا کرده، غرق در شادی بود و در دلش غوغایی به پا بود.

اما چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که دید پیرزن با چشمانی غضب آلود و صورتی برافروخته از خشم به سمتش اومد و گفت” چطور تونستی به من خیانت کنی و نقشه ی فرار بکشی؟ من برای تو بهتریین چیزها رو فراهم کردم اما تو….”

پیرزن این ها رو گفت و موهای طلایی راپانزل را با قیچی کوتاه کرد. بعد هم با جرقه ای روی چوب جادویی، دخترک پر از عشق و امید رو به بیابانی بی آب و علف تبعید کرد.

جادوگر که حسابی عصبانی بود، تصمیم گرفت شاهزاده را هم به سزای عمل زشتش برسونه. برای همین در روزی که شاهزاده برای دیدن راپانزل اومده بود، فریب داد و اون را از بالای برج به پایین پرتاب کرد.

اما او که بدجور روی درختچه های خار فرود آمده بود، خارهایی رو در چشمش احساس کرد و برای همیشه کور شد.

شاهزاده روزهای زیادی رو به یاد دخترک در جنگل راه رفت و گریست.


او از علف های بیابان می خورد و در غم از دست دادن عشق زیبایش، می گریست.

بعد از چندین سال بیابان گردی و آوارگی، بالاخره شاهزاده به بیابانی رسید که صدای آواز روح نواز و آشنایی اون را به بهشتی دست نیافتنی تبدیل کرده بود.

رد صدا رو دنبال کرد و جلو رفت  و در حالیکه اسم راپانزل رو تکرار می کرد، او را می جست و نمی یافت.

شاهزاده کمی جلوتر رفت که دید کسی دست هایش را در دستش گرفت.

او کسی نبود جز راپانزل عزیزش!

اون ها همدیگر را در آغوش گرفتند و از شادی ساعت ها گریستند.

همینکه اولین قطره از اشک های شفابخش دخترک زیبا بر چشم های شاهزاده فروریخت، بینایی از دست رفته ی شاهزاده به او برگشت و با دیدن زیبایی حیرت انگیز دخترک، جانی دوباره گرفت.

اون ها  بعد از تحمل سختی های زیاد به همراه هم به سمت شهر حرکت کردند.

 شاهزاده قول داد تمام زیبایی های دنیا را به راپانزل نشان دهد و ازدواج اون ها در شهر، مایه ی شادی و خوشحالی همه ی اهالی شهر شد.