مطالب توسط مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان

جوجه اردک زشت

جوجه اردک زشت روزی روزگاری خانوم اردکه روی تخم هاش نشسته بود و استراحت می کرد که احساس کرد از تخم ها صدای ضعیفی می آید. از روی تخم ها بلند شد. تخم ها شروع به شکستن کردند و جوجه ها از تخم بیرون آمدند. یکی از جوجه ها خیلی بزرگ و زشت بود. چند […]

سیندرلا

سالها پیش دختری زیبا به نام سیندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد. دخترک مانند یک خدمتکار کار می کرد. یک روز زنگ در به صدا درآمد. وقتی سیندرلا در را باز کرد، متوجه شد که حاکم از تمام دخترهای زیبا دعوت کرده تا دریک مهمانی شرکت کنند. سیندرلا از نامادری اش خواست […]

کدو قلقله زن

کدو قلقله زن یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که دخترش اون طرف جنگل زندگی می کرد. یک روز تصمیم گرفت به دیدن آنها برود. صبح روز بعد خاله پیرزن بقچه اش را بست و راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بود، که یک گرگ بزرگ دید. گرگه گفت: به به عجب غذایی. پیرزن گفت: […]

دیانا و دنی کوچولو

دانیال برادر دیانا سگ کوچکی داشت به اسم دنی … روزی دانیال به دیانا گفت: خواهر جان، من برای چند روزی باید بروم مسافرت؛ آیا میتوانی از دنی کوچولو مراقبت کنی؟ دیانا با خوشحالی گفت: چرا که نه؟! من دنی را خیلی دوست دارم … برادرش به دیانا گفت: پس امروز تو مسئول دنی کوچولو […]

مسواک موش موشک

مسواک موش موشک شب بود و همه جا تاریک بود ولی صدای گریه می آمد. این صدای گریه مسواک کوچولو بود. فرشته مهربون پیش او آمد. سلام کرد و گفت: برای چی اینقدر گریه می کنی؟ مسواک گفت: من مسواک موش موشک هستم ولی از روزی که خریداری شدم موش موشک با من مسواک نزده. […]

کلاغ و روباه

یکی بود یکی نبود. در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید. آن را برداشت و روی درختی نشست تا آسوده پنیرشو بخوره. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را بدست بیاورد. روباه نزدیک درختی که آقا کلاغه نشسته بود، رفت و شروع به تعریف […]

سه ماهی

در آبگیر کوچکی، سه ماهی زندگی می کردند. ماهی سبز، زرنگ وباهوش بود. ماهی نارنجی، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز، کم عقل و کودن بود. یکروز دو ماهیگیر از کنار آبگیر رد می شدند. آنها قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند وماهی ها را بگیرند. سه ماهی حرفهای ماهیگیر را شنیدند. ماهی سبز […]

صلح حیوانات

صلح حیوانات مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت. این مزرعه پر از مرغ و خروس بود. یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ وخروسی شکار کند. رفت و رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید. مرغ ها فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید. […]

گرگ والاغ

روزی الاغی هنگام علف خوردن، کم کم ازمزرعه دور شد. ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. الاغ خیلی ترسید. پیش خودش گفت: باید حقه ای سوار کنم وگرنه گرگ مرا خواهد خورد. برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید. الاغ ناله کنان گفت: ای گرگ […]

گربه و روباه

گربه و روباه گربه ای به روباهی رسید. گربه که فکر می کرد روباه باهوش و زرنگ است، به او سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟ روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت: چطور جرأت کردی از من احوالپرسی کنی؟ چند تا هنر داری؟ گربه با خجالت گفت: فقط یک هنر. وقتی سگها […]

مهمانهای ناخوانده

مهمانهای ناخوانده پیرزن مهربانی بود که در کلبه ای کوچک زندگی می کرد و کسی را نداشت. یک شب هوا سرد شد و باران شروع به باریدن کرد. پیرزن خواست بخوابد که کسی در خانه اش را زد. پیرزن گفت: کیه کیه در میزنه؟ صدائی گفت: سگ هستم. هوا سرد است جائی را ندارم، بگذار […]

سه بچه خوک

سه بچه خوک یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود در جنگلی، خوکی با سه پسرش به نام های مومو، توتو، بوبو زندگی می کرد. یک روز مادر خوکها به آنها گفت: بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید. مومو که از همه بزرگتر […]

بچه ها سلام یادتون نره

یکی بود یکی نبود، پسری بود به اسم مملی. مملی پسر خوبی بود اما یک عادت بد داشت واونم این بود که سلام نمی کرد. یک روز ظهر از مدرسه به خانه برگشت و تکالیفش را انجام داد. وقتی عصر شد و هوا خنک شد، مملی از خونه بیرون آمد و به خونه دوستش هادی […]

بهترین بابای دنیا

بهترین بابای دنیا یکی بود یکی نبود، یه موش کوچولو به اسم موش قزی با پدرش زندگی می کرد. بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد و شب که به خونه می رسید خسته بود و می خواست استراحت کنه. اما موش قزی شروع می کرد به سر و صدا و بالا و پائین […]

فینگیلی و جینگیلی

در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند. اسم یکی از آنها فینگیلی و دیگری جینگبلی بود. فینگیلی پسری شیطون وبی ادب بود. اما برادرش، با ادب و مرتب بود وهیچوقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک می کرد. یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه ها شروع به […]

داستانهای خر و گاو

داستانهای خر و گاو یک خر و یک گاو در طویله ای باهم زندگی می کردند. مرد روستایی از خر برای سواری استفاده می کرد و از گاو برای شخم زدن و خرمن کوبی. یک روز که گاو خیلی خسته شده بود به خر گفت: ما گاوها خیلی بدبختیم. باید هم کار کنیم هم شیر […]

بادبادک بازی

بادبادک بازی در یک روز پائیزی که باد می وزید، سگ کوچولو بیرون رفت تا بادبادکش را به پرواز درآورد. سگ کوچولو با بادبادکش بالا و پائین می دوید که ناگهان باد تندی وزید و بادبادکش را برد.بادبادک بازی بادبادک او به درخت گیر کرده بود و او دیگر نمی توانست آن را پائین بیاورد. […]

بره آواز خوان

بره آواز خوان یکی بود یکی نبود. بره ای چاق و زرنگ در گله زندگی می کرد. این بره خیلی شیطون بود. یک روز که همراه گله به صحرا رفته بود، شروع به بازی کردن کرد تا اینکه خسته شد و نشست و کم کم خوابش برد. وقتی ازخواب بیدار شد متوجه شد خیلی ازگله […]

سه قدم دورتر شد از مادر

سه قدم دورتر شد از مادر مرغی قشنگ، جوجه ای داشت               جوجه را خیلی دوست می داشت نزدیک این جوجه زرد                                گربه ای زندگی می کرد یک روز صبح خیلی زود                      مرغ قشنگ تو لانه بود مشغول کار لانه بود                             فکر غذا و دانه بود جوجه زرد ناقلا                                  بازی می کرد با جوجه ها این […]

داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو

داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو یکی بود، یکی نبود. در مزرعه ای بزرگ یک مرغدانی بود و جوجه کوچولویی در این مرغدانی زندگی می کرد. یک روز جوجه کوچولو با خودش گفت: من دیگه بزرگ شدم ومی تونم برم بیرون وهمه جا را تماشا کنم. جوجه کوچولو رفت و رفت تا به یک بچه گربه […]

داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش

داستان مهربانی با حیوانات کفشدوزک و دوستانش یکی بود یکی نبود. یک کفشدوزک بود که خال نداشت. یک شاپرک بود که بال نداشت و یک جیرجیرک بود که حال نداشت. آن سه دوست که از این موضوع ناراحت بودند و دلی پر غصه داشتند، اینقدر راه رفتند تا به جائی بروند که دیگرکسی نباشد. هوا […]

حکایت آموزنده دو دوست

حکایت آموزنده دو دوست دو دوست در جاده ای باهم قدم میزدند. ناگهان خرسی بیرون آمد و به دنبال آنها دوید. یکی از آن دو مرد دوید وبالای درخت رفت. مرد دیگر فرصت نداشت که به طرف درخت برود. او ساکت و بی حرکت روی زمین دراز کشید وچشمهایش را بست و نفسش را در […]

داستان آموزنده کی از همه قویتره؟

داستان آموزنده کی از همه قویتره؟ یک روز صبح موشی از مادرش پرسید: کی از همه قویتره؟ مادرش خندید و گفت: هرکس به اندازه خودش قویه. موشی فکر کرد که مادرش شوخی می کند با خودش گفت: امروز میرم جنگل و یک دوست قوی پیدا میکنم. از خانه بیرون آمد تا اینکه خسته شد وروی […]

داستان هزار پا غوله

داستان هزار پا غوله روزی روزگاری یه خانوم سوسکه با تنها دخترش زندگی میکرد. دختر سوسکی خانوم، تنبل و سر به هوا بود. یک شب خانوم سوسکه سرش درد میکرد، رفت تا بخوابد. به دخترش گفت: دخترم برو و در را محکم ببند. سوسک کوچولو گفت چشم اما چون مشغول بازی بود یادش رفت. شب […]

داستان بزبزک زنگوله پا

داستان بزبزک زنگوله پا بزبزی بود که به پاش زنگوله داشت، برای همین بزبز زنگوله پا صداش میکردند. بزبزک ما سه تا بچه داشت، به اسم شنگول، منگول، حبه انگور. بزبزک صبحها می رفت به صحرا برای چرا. یه روز بچه هاشو صدا کرد وگفت: عزیزای من وقتی من خونه نیستم، درو به روی کسی […]

داستان پرنده مهربان

داستان پرنده مهربان روزی دختر کوچولویی تصمیم گرفت با عروسکش به پیاده روی برود. او ساندویچی داخل کوله اش گذاشت. کلاهش را سر کرد و بیرون رفت.پرنده مهربان ناگهان باد تندی وزید و کلاهش را روی نوک درخت انداخت. جغدی زیبا که این اتفاق را دید روی درخت پرید و کلاه او را با نوکش […]

داستان مامان من کجاست؟

داستان مامان من کجاست؟ در مزرعه ای کوچک اردکی از تخم بیرون آمد. او با خودش گفت: مامان من کجاست؟ اردک کوچولو در مزرعه گشت تا اینکه سگی را دید. از سگ پرسید: تو مامان مرا ندیدی؟ سگ گفت: نه! اما به تو کمک می کنم تا اورا پیدا کنی. اردک گفت: متشکرم. اردک کوچولو […]

کیمیا ـــ نفت

شاید درباره نفت چیزهایی شنیده باشید و بدانید که فایده های بسیار دارد. نفت خیلی سخت بدست می آید. متاسفانه نفت روزی تمام خواهد شد پس باید در مصرف آن خیلی دقت کنیم. کیمیا آخرین قطره نفت است. و دلش میخواهد به شما کمک کند تا راه درست مصرف کردن نفت و فرآورده های آن […]

دوچرخه پیر، بازیافت زباله

مرا از یک کارخانه به این فروشگاه بزرگ آوردند. آن روز مردم زیادی در فروشگاه بودند. پیرمردی به سمت من آمد و پولی به فروشنده داد و مرا به خانه نوه اش برد. پسرک وقتی مرا در کنار پدربزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد. ما روزهای خوبی با هم داشتیم اما زمان […]

خرگوش کوچک

در جنگل سرسبز و قشنگی خرگوش باهوشی زندگی می کرد. یک گرگ پیر و یک روباه بدجنس همیشه نقشه می کشیدند که خرگوش را شکار کنند اما موفق نمی شدند. روزی روباه مکار به گرگ گفت: تو برو ته جنگل، همانجا که قارچهای سمی رشد می کنند و خودت را به مردن بزن. من پیش […]