مطالب توسط مرکز تخصصی مشاوره کودک و نوجوان ستاره ایرانیان

شبی در باغ وحش

پدر سارا کوچولو در باغ وحش کار می کرد. سارا گاهی همراه پدرش به باغ وحش می رفت و از حیوانات دیدن می کرد. او همیشه عروسکش را با خود به همه جا می برد. یک روز غروب ، عروسکش را در کنار قفس میمون ها جا گذاشت. عروسک سارا گلدونه نام داشت. شب شد […]

گربه پشمالو

در باغی بزرگ و زیبا، گربه ای پشمالو زندگی می کرد. او تنها بود وهمیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت بازی می کردند و پرواز می کردند نگاه می کرد. او همیشه پیش خودش می گفت: کاش من هم بال داشتم ومی توانستم پرواز کنم. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای شنید […]

یک روز بارانی

ونوس کوچولو در شیراز به دنیا آمده بود. ولی چون پدر ونوس یک پزشک بود، برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به مردم کمک کند. تابستان گذشته وقتی ونوس پنج ساله بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران، به منزل عمویشان رفتند. بعداز چن روز تصمیم گرفتند […]

مورچه بی دقت

آن شب برف سنگینی باریده بود و هوا بسیار سرد بود. موچی (مورچه کوچولو) و فیلو (فیل کوچولو) در خانه خواب بودند. خانه بسیار سرد بود. موچی گفت: ما باید تمام شعله های گاز را روشن کنیم تا خانه کمی گرم شود. فیلوگفت: اما این کار خطرناک است. مگر یادت نیست آقای ایمنی گفت اینکار […]

قصه پول

در زمان های قدیم مرد کفاشی زندگی می کرد. او کفشهایی را که می دوخت با چیزهایی که لازم داشت عوض می کرد. مثلا به نانوا کفش می داد وبه جایش نان می گرفت. اما  روزی کفاش پیش نانوا رفت اما نانوا گفت: من کفش احتیاج ندارم. کوزه سفالی من شکسته است، برو یک کوزه […]

صدای عجیب

شب شده است، بچه ها باید بخوابند اما انگار چیزی آنها را ترسانده. پسر کوچولو صدایی عجیب شنیده. یعنی چه شده؟ بیایید از پنجره نگاه کنیم. اینکه فقط یک جغد است که روی درخت آواز می خواند! دختر کوچولو فکر می کند صدایی عجیب شنیده. بزار شاخه ها را کنار بزنم. ای بابا، اینا که […]

مرد ماهیگیر و همسرش

روزی روزگاری، مردی ماهیگیر و همسرش در کلبه ای نزدیک دریا زندگی میکردند. مرد ماهیگیر روزی مشغول ماهیگیری بود که قلابش به درون آب کشیده شد. او قلاب را به سختی بالا کشید و چشمش به ماهی ای عجیب افتاد. ماهی به او گفت: لطفا اجازه بده من بروم چون من یک پرنس سحرآمیزم. ماهیگیرگفت: […]

گردش لاک پشت ها

یکی بود یکی نبود. خانم لاک پشت وآقا لاک پشت، تصمیم گرفتند که همراه پسرشان به گردش بروند. آنها به سمت بیشه ای حرکت کردند وبعد ازیک هفته به آن بیشه قشنگ رسیدند. سبدهایشان را باز کردند وسفره را چیدند ولی یکدفعه مامان لاک پشته گفت: یادم رفت قوطی در بازکن را بیاورم. پدر به […]

اردک خوش شانس

پدری برای دختر و پسرش کتاب میخواند. اسم کتاب اردک خوش شانس بود. قصه اینطوری بود که… روزی اردکی زیبا برای گردش بیرون رفت و گودال آبی تمیز پیدا کرد. اردک خوش شانس گفت: کواک. اردک توی گودال شیرجه رفت. اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: کواک کواک. اردک، از توی چاله بیرون آمد و […]

خرسی بنام وولستن کرافت

روزی روزگاری یک خرس زیبا روی قفسه فروشگاه نشسته بود ومنتظر بود که کسی آن را بخرد. روی اتیکتی که به پاپیون خرس قصه ما نصب بود اسمش را با خط پر رنگ نوشته بودند وولستن کرافت. در اون فروشگاه خرسای متعددی وجود داشت که یکی یکی فروخته شدند ورفتند. وولستن کرافت تنها خرسی بود […]

بانی خرگوشه و فیلم ترسناک

وقتی صدای بسته شدن در پارکینگ به گوش رسید، بانی خرگوشه گفت: بیایید به طبقه پایین برویم و یک نوار ویدیویی ترسناک نگاه کنیم. اورو خرگوشه گفت: به خاطر داری روزی که فیلمی در مورد نفرین مادر دیدی؟ تمام شب را لرزیدی. بانی خرگوشه گفت: من نترسیدم. اورو خرگوشه، بانی، پنگوئن، ماگزی به همراه سه […]

چه کسی کمک میکند؟

یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی میکرد. دوستان او یک سگ خاکستری، گربه نارنجی و یک غاز زرد بودند. یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد و گفت: می توانم با آنها نان درست کنم. مرغ حنایی پرسید: کسی به من کمک می کند تا دانه ها را بکارم؟ […]

چشمه ی سحرآمیز

روزی روزگاری در جنگلی بزرگ خرگوشی کنجکاو زندگی می کرد. روزی، خرگوش کنجکاو در حال دویدن بود که به چشمه ای سحرآمیز رسید. خرگوش خواست از چشمه آب بنوشد که زنبوری او را دید و گفت: هر که از این آب بنوشد کوچک می شود. اما خرگوش به حرف زنبور توجهی نکرد و از آب […]

چهار خرگوش کوچولو

روزی روزگاری، در جنگلی، چهار خرگوش کوچولو همراه مادرشان زندگی می کردند. اسم های آن ها فلاپسی، ماپسی، دم پنبه ای و پیتر بود. یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من، شما می توانید بروید و در مزرعه ها بگردید اما وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده […]

دو موش بد

روزی روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبا در کنار شومینه اتاق قرار داشت. دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود. این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک لوسیندا نام داشت که صاحب‏خانه بود اما هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری جین نام داشت که آشپز بود اما هیچ وقت آشپزی نمی کرد […]

گنج دزد دریائی

ریش آبی غرغر میکرد و می گفت: ده قدم از ایوان و بیست قدم از بوته رز، گنج اینجاست. این خوابی بود که جاوید اون شب دید. روز بعد جاوید آنقدر زمین را کند که گودالی عمیق بوجود آمد. هر چه گودال عمیق تر می شد تله خاکی که کنار آن بود بلندتر می شد. […]

قورباغه و گاو نر

قورباغه کوچولو به قورباغه بزرگی که در کنار برکه بود گفت: وای پدر، من هیولایی وحشتناک و بزرگ دیدم که روی سرخ، شاخ، دمی دراز و پاهایش سم داشت. قورباغه پیر گفت: اونی که دیدی فقط یک گاو نر بوده است، که فقط ممکن است کمی از من بزرگترباشد. من می توانم خودم را به […]

گرگ در لباس میش

روزی روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد. زیرا گله ای که برای چرا به چمنزار می آمد چوپانی دلسوز و سگی دقیق داشت. گرگ نمی دانست چکار کند تا اینکه روزی پوست گوسفندی را پیدا کرد. آنرا برداشت و فرار کرد. روز بعد گرگ پوست را بر روی خودش انداخت […]

درخت آرزو

یک روز قشنگ آفتابی در جنگل صدایی از بالای درخت می آمد. آقا جغده به خانه جدیدش نقل و مکان کرده بود و مشغول باز کردن با اسبابش بود. او فکر می کرد که کلاهک آباژورش را جا گذاشته است؟ همان روز خانم جوجه تیغی از زیر درخت می گذشت، او خیلی گرمش بود. گفت: […]

لوکوموتیو

روزی طوفانی سهمگین وزید و صاعقه ای به کوه باعث شد، صخره سنگ بزرگی به روی ریل راه آهن افتاد. پرنده دریایی اتفاق را دید. پیش دوستانش، خرگوش و روباه رفت و ماجرا را تعریف کرد. خرگوش گفت: ما باید تا قطار سریع السیر نیامده است، سنگ را از روی ریل کنار ببریم. آنها صخره […]

سیاره ی سرد

هزاران مایل دور از زمین، سیاره کوچکی بنام فیلیپتون قرار داشت. این ­خیلی تاریک و سرد بود. در این سیاره، موجودات عجیب سبز رنگی زندگی می کردند که برای اینکه بتوانند اطراف خود را ببینند از چراغ قوه استفاده می کردند. یک روز یکی از موجودات عجیب که اسمش نیلا بود، باتری چراغ قوه اش […]

در جستجوی دایناسور

تولد سارا بود و او بازی کامپیوتری جستجوی دایناسور را هدیه گرفت. سارا تصمیم گرقت بازی جدیدش را امتحان کند. سیدی را داخل کامپیوتر گذاشت. علامت عجیبی روی صفحه ظاهر شد. سارا روی آن کلیک کرد که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. نووووووووور سارا پرسید: من کجا هستم؟ پسرکی که در کنارش بود، گفت: در بازی […]

دانه ی خوش شانس

سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد که ناگهان چرخ گاری به سنگی بزرگ برخورد کرد و یکی از دانه های توی کیسه روی زمینی خشک و گرم افتاد. دانه پیش خودش گفت: من فقط در زیر خاک در امان هستم. گاوی از آنجا عبور میکرد که پایش […]

چه کسی تکالیف، پاتریک را انجام داد؟

پاتریک هیچوقت تکالیفش را انجام نمیداد.معلمش به او میگفت با انجام ندادن تکالیف چیزی یاد نمیگیری. روز مقدس پاتریکس، گربه او با عروسکی که شبیه به جادوگرها بود بازی میکرد.او فریاد کشید:ای پسربه من کمک کن تا آرزویت را برآورده کنم. این تنها راه حل برای مشکلات پاتریک بود.بنابراین گفت :تو باید تکالیف مرا انجام […]