حکایت مرد ماهیگیر و همسرش

مرد ماهیگیر و همسرش

روزی روزگاری، مردی ماهیگیر و همسرش در کلبه ای نزدیک دریا زندگی میکردند. مرد ماهیگیر روزی مشغول ماهیگیری بود که قلابش به درون آب کشیده شد. او قلاب را به سختی بالا کشید و چشمش به ماهی ای عجیب افتاد.

ماهی به او گفت: لطفا اجازه بده من بروم چون من یک پرنس سحرآمیزم.

ماهیگیرگفت: نیازی نیست خواهش کنی من اینکار را انجام می دهم. ماهی را آزاد کرد وبه خانه برگشت و جریان را برای همسرش تعریف کرد. همسرش گفت: تو آن ماهی عجیب را رها کردی تا برود و از او نخواستی که آرزویت را برآورده کند؟ مثلا خانه ای زیبا به جای این آلونک به ما بدهد؟

مرد به کنار دریا برگشت. ماهی را صدا زد و از او خواست که آرزویش را برآورده کند و خانه ای زیبا به آنها بدهد. ماهی گفت: بازگرد که آرزویت برآورده شد.

وقتی ماهیگیر به خانه بازگشت به جای اون آلونک خانه ای زیبا دید. مدتها گذشت وآنها با خوشی زندگی می کردند که روزی همسرش به ماهیگیر گفت: تعداد اتاق های این خانه کم است. به پیش ماهی برو و از آن بخواه کاخی سنگی به ما بدهد. ماهیگیر با ناراحتی به سمت دریا رفت واز ماهی کاخی سنگی خواست. ماهی آرزو را برآورده کرد و وقتی ماهیگیر به خانه برگشت به جای خانه، کاخی سنگی دید. مدتها گذشت و خواسته های زن هر روز بیشتر و بیشتر میشد. ماهی هم آرزوی آنها را برآورده میکرد.

تا اینکه روزی ماهیگیر به سمت دریا رفت. ماهی را صدا زد و گفت: همسر من ایزابل قدرتی خدایی میخواهد. ماهی کمی فکر کرد و گفت: به خانه ات به همان کلبه کوچک برگرد.

وقتی مرد به خانه رسید، ازآن قصر وکاخ سنگی خبری نبود و همه چیز به حالت اولش برگشته بود.

منبع:مشاوره-خانواده.com

داستان گردش لاک پشت ها

گردش لاک پشت ها

یکی بود یکی نبود. خانم لاک پشت وآقا لاک پشت، تصمیم گرفتند که همراه پسرشان به گردش بروند. آنها به سمت بیشه ای حرکت کردند وبعد ازیک هفته به آن بیشه قشنگ رسیدند.

سبدهایشان را باز کردند وسفره را چیدند ولی یکدفعه مامان لاک پشته گفت: یادم رفت قوطی در بازکن را بیاورم.

پدر به پسرش گفت: پسرم تو برگرد وآن را بیاور ما به تو قول می دهیم تا زمانی که برنگشتی چیزی نخوریم. پسرک اول قبول نکرد اما وقتی پدر توضیح داد که ما بدون در بازکن نمیتوانیم درب قوطی ها را بازکنیم و چیزی بخوریم، پسرک قبول کرد و به راه افتاد.

سه روز گذشت اما آنها چون قول داده بودند بازهم انتظار کشیدند

خلاصه سه هفته گذشت. مادر گفت: چرا دیر کرده؟ باید تا الان میرسید!

پدر  گفت حق با شماست. بهتر است لااقل میوه ای بخوریم تا بازگردد. آنها میوه ای برداشتند اما قبل از این که بخورند بچه لاک پشت از پشت بوته ها بیرون آمد و گفت: دیدید زیر قولتان زدید؟ چه خوب شد که نرفتم!

منبع: کودک و نوجوان

داستان اردک خوش شانس

اردک خوش شانس

پدری برای دختر و پسرش کتاب میخواند. اسم کتاب اردک خوش شانس بود. قصه اینطوری بود که…

روزی اردکی زیبا برای گردش بیرون رفت و گودال آبی تمیز پیدا کرد. اردک خوش شانس گفت: کواک.

اردک توی گودال شیرجه رفت. اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: کواک کواک.

اردک، از توی چاله بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد.

اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس طوری خر وپف میکرد که انگار میگفت:

کواک، کواک، کواک

دختر کوچولو که به قصه گوش می داد گفت: این قشنگترین چیزی است که تا به حال دیده ام.

اما پسر بچه گفت: فقط تو قصه ها همه چی خوب و دوست داشتنی است.

من باید داستان را طوری تغییر بدهم که کمتر دوست داشتنی باشد.

سپس صدایش را صاف کرد و گفت: اسم داستان، اردک بدشانس، بدشانس، بدشانس است.

اردک بانمکی چاله ای پر از گل پیدا کرد. اردک بدشانس گفت: کواک.

اردک در گودال پراز گل شیرجه رفت. اردک بدشانس، بدشانس گفت: کواک، کواک

اردک از چاله بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد. اردک بدشانس، بدشانس، بدشانس گفت: کواک، کواک، کواک.

قصه من تمام شد. کدام بهتر بودند؟

دختر گفت: من قصه اولی را بیشتر دوس داشتم. پسر از پدر پرسید نظر شما چیست؟

پدر گفت: هر دو خوب بودند البته هر کدام به نوعی.

دخترک و پسرک گفتند: اوه پدر، شما همیشه همین را می گویید.

منبع:مرکزمشاوره ستاره ایرانیان

داستان خرسی بنام وولستن کرافت

خرسی بنام وولستن کرافت

روزی روزگاری یک خرس زیبا روی قفسه فروشگاه نشسته بود ومنتظر بود که کسی آن را بخرد. روی اتیکتی که به پاپیون خرس قصه ما نصب بود اسمش را با خط پر رنگ نوشته بودند وولستن کرافت.

در اون فروشگاه خرسای متعددی وجود داشت که یکی یکی فروخته شدند ورفتند. وولستن کرافت تنها خرسی بود که در فروشگاه مانده بود خرس ما تنها و غمگین در قفسه ای که بالای کارتهای کریسمس بود نشسته بود. او متعجب بود که چرا در بین خرس هایی که به زیبایی آن نبودند بچه ها اورا انتخاب نکردند! یک روز نزدیک به عید، سه خرگوش را در آن قفسه کنار آن گذاشتند به نام های ریتا، روگر و رونی. روگر و رونی دو قلو بودند و ریتا خواهرشان بود. شب وقتی فروشگاه بسته شد ریتا به خرس گفت: شما خرس جذابی هستید تعجب میکنم که چرا هیچکس شما را نخریده. خرس گفت برای من هم عجیب است. ریتا کمی فکر کرد و گفت: مشکل از اسم توست زیرا این اسم عجیب و طولانی است.

روزبعد فروشگاه که باز شد مادر و پدری روگر ورونی را برای بچه های دوقلویشان خریدند. وقتی روز به اتمام رسید و مغازه تعطیل شد، آنها دوباره در مورد اسم وولستن کرافت با هم صحبت کردند. خرس گفت: اما من اسمم را دوست دارم. ریتا گفت: تو میتوانی فقط اسمی کوتاه تر از اسمی که حالا داری داشته باشی مانند وولی. خرس خوشحال شد و قبول کرد. ریتا مدادی مشکی برداشت و زیر اسم او نوشت وولی.

فردای آن روز ریتا خریداری شد و از فروشگاه رفت. در یکی از روزها پسر بچه ای همراه پدرش به فروشگاه آمدند. پدر وقتی متوجه اتیکت ولستن کرافت شد، به پسرش گفت: هی نگاه کن این خرس هم اسم توست. پسر خرس را از قفسه برداشت و به پدر گفت: اصلا فکر نمیکردم در این دنیای بزرگ کسی هم اسم من باشد و خرس را با خوشحالی بغل کرد وآن را خرید.

منبع:کانون مشاوران ایران

داستان بانی خرگوشه و فیلم ترسناک

بانی خرگوشه و فیلم ترسناک

وقتی صدای بسته شدن در پارکینگ به گوش رسید، بانی خرگوشه گفت: بیایید به طبقه پایین برویم و یک نوار ویدیویی ترسناک نگاه کنیم.

اورو خرگوشه گفت: به خاطر داری روزی که فیلمی در مورد نفرین مادر دیدی؟ تمام شب را لرزیدی. بانی خرگوشه گفت: من نترسیدم.

اورو خرگوشه، بانی، پنگوئن، ماگزی به همراه سه دایناسور و ولوکرپتور که آن هم یک دایناسور بود به سمت اتاق نشیمن آمدند. ولوکرپتور به اتاقی رفت و دقیقه ای بعد با یک نوار بیرون آمد و گفت: این فیلم درباره دایناسورهاست و فیلم را درون دستگاه گذاشتند وشروع به دیدن کردند.

موضوع فیلم در مورد دایناسور غول پیکری بود که وارد شهری ساحلی شده بود وهمه را به وحشت انداخته بود. بانی بسیار ترسیده بود و آن شب برایش شبی طولانی بود.

نیمی از شب گذشته بود اما بانی هنوز بیدار بود. او صدایی شبیه راه رفتن روی سطح چوبی را شنید. بانی در حالیکه از ترس میلرزید از تخت بیرون آمد و وارد راهرو شد و از بالای پله ها نگاهی به هال انداخت. روی دیوار سایه بزرگ یک دایناسور شبیه همانی که در فیلم بود دید. بانی به سمت اتاق خواب رفت و همه حیوانات را بیدار کرد و آنچه را که دیده بود بازگو کرد. همه حیوانات به سمت پله ها آمدند. فلوپی گوشش را تیز کرد وگفت: من صدایی شنیدم. ماگزی گفت: به دنبال من بیایید آن ها از پله ها پایین آمدند و به دورو برشان نگاهی انداختند. روی صندلی قهوه ای کنار لامپ، ولوکرپتور نشسته بود. ماگزی پرسید: این وقت شب اینجا چه میکنی؟ ولوکرپتور گفت: من فقط تشنه بودم و آمدم چیزی بنوشم. بانی گفت: اما آن سایه ای که من دیدم بزرگتر بود.

ماگزی کمی فکر کرد و گفت: بانی تو سایه ولوکرپتور را دیدی! آن بزرگ است چون او نزدیک نور لامپ ایستاده از دیوار دورتر است. بانی گفت: متاسفم که بی دلیل بیدارتان کردم. ماگزی گفت: بهتر است به تخت هایمان برگردیم. اگر خوب نخوابیم نمی توانیم فردا فیلم تماشا کنیم.

منبع:فارس پاتوق

داستان چه کسی کمک میکند؟

چه کسی کمک میکند؟

یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی میکرد.

دوستان او یک سگ خاکستری، گربه نارنجی و یک غاز زرد بودند.

یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد و گفت:

می توانم با آنها نان درست کنم.

مرغ حنایی پرسید: کسی به من کمک می کند تا دانه ها را بکارم؟

سگ گفت: منم نمی توانم.

گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم.

غاز گفت: من امروز باید به بچه ها شنا یاد بدهم و نمی توانم.

مرغ حنایی گفت پس خودم تنهایی آنرا انجام می دهم.

مرغ حنایی که خسته شده بود، پرسید: کسی به من کمک می کند که گندم ها را آرد کنیم؟

سگ و گربه و غاز باز هم گفتند ما نمی توانیم. مرغ حنایی گفت: خودم اینکار را خواهم کرد.

مرغ حنایی به تنهایی گندم ها را آرد کرد و با آنها نان پخت.

نان تازه بوی خیلی خوبی داشت. مرغ حنایی پرسید: آیا کسی به من کمک می کند تا نان را بخوریم؟ سگ و گربه و غاز گفتند: ما کمک خواهیم کرد.

اما مرغ حنایی عصبانی شد و فریاد زد: من نیازی به کمک شما ندارم و خودم تنها این کار را خواهم کرد و نان را جلوی خودش گذاشت و همه آن را خورد.

منبع:مشاورکو

داستان چشمه ی سحرآمیز

چشمه ی سحرآمیز

روزی روزگاری در جنگلی بزرگ خرگوشی کنجکاو زندگی می کرد. روزی، خرگوش کنجکاو در حال دویدن بود که به چشمه ای سحرآمیز رسید.

خرگوش خواست از چشمه آب بنوشد که زنبوری او را دید و گفت: هر که از این آب بنوشد کوچک می شود.

اما خرگوش به حرف زنبور توجهی نکرد و از آب نوشید. خرگوش به اندازه یک مورچه ، کوچک شد.

خرگوش ناراحت شد و به زنبور گفت: کمکم کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

معمای اول: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد؟

خرگوش کمی فکر کرد و فریاد زد: فهمیدم، آن ابر است.

با این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن بود کنار رفت و آنها وارد راهرو شدند. انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما:آن چیست که جان ندارد اما دنبال جاندار میگردد؟ خرگوش فکر کرد و گفت: تفنگ.

سنگ دوم هم کناررفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: در درون غار چشمه ای هست که تو باید از آن بنوشی. خرگوش از آب نوشید و دوباره به شکل عادی بازگشت. زنبور گفت: حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله، من باید به شما اعتماد میکردم. من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه دیگران توجه کنم و به آنها اعتماد کنم.

 

منبع:سامانه پرسش و پاسخ مشاور

داستان چهار خرگوش کوچولو

چهار خرگوش کوچولو

روزی روزگاری، در جنگلی، چهار خرگوش کوچولو همراه مادرشان زندگی می کردند. اسم های آن ها فلاپسی، ماپسی، دم پنبه ای و پیتر بود.

یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من، شما می توانید بروید و در مزرعه ها بگردید اما وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود. من هم برای خرید به بیرون میروم.

فلاپسی و ماپسی و دم پنبه ای که کوچکتر بودند با هم به پایین رفتند و به یک بوته توت فرنگی رسیدند. اما پیتر که شیطون بود به سمت باغ آقای مک دوید و از زیر به داخل خزید. کمی کاهو، لوبیا و تربچه خورد. تصمیم گرفت چیز دیگری برای خوردن پیدا کند که ناگهان آقای مک او را دید و فریاد زد: بایست، ای دزد! پیتر با سرعت دوید و داخل یک آبپاش پنهان شد.آقای مک مطمئن بود که پیتر همین اطراف پنهان شده است. او با دقت شروع به گشتن کرد که ناگهان پیتر عطسه ای کرد و آقای مک بلافاصله به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید. پنجره کوچک بود و آقای مک نمی توانست از آن رد شود.

 

منبع:مشاوره-ازواج.com

داستان دو موش بد

دو موش بد

روزی روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبا در کنار شومینه اتاق قرار داشت. دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود. این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک لوسیندا نام داشت که صاحب‏خانه بود اما هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری جین نام داشت که آشپز بود اما هیچ وقت آشپزی نمی کرد چون غذاها از قبل خریداری شده بودند ودر جعبه قرار داشتند. در جعبه ها غذاهای بسیار بودند اما نمی شد آنها را از بشقاب جدا کرد.

یک روز لوسیندا و جین برای گردش بیرون رفتند. همه جا سکوت بود که ناگهان صدای حرکت آرام چیزی به گوش رسید. صدای خراشیدگی از نزدیک شومینه می آمد. خانوم موشه وآقا موشه سرشان را بیرون آوردند و وقتی دیدند کسی در اتاق نیست بدون ترس به سمت خانه عروسکی حرکت کردند ودرب را باز کردند. آنها از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوری افتاد. آقا موشه خواست تکه ای از ران را با چاقو ببرد اما نتوانست چاقو را کنترل کند و دستش را زخمی کرد.

خانم موشه سعی کرد با چاقوی دیگری آن را خرد کند. تکه ران از بشقاب جدا شد و زیر میز افتاد. آقا موشه گفت: آن را ول کن و یک تکه ماهی به من بده. خانم موشه سعی کرد تکه ای از ماهی را جدا کند اما ماهی به ظرفش چسبیده بود. آقا موشه عصبانی شد. آنها پودینگ، میگوها، گلابی و پرتقال ها را هم شکستند.

آنها از ناراحتی تا میتوانستند رفتار زشت از خودشان نشان دادند و لباس های جین را از پنجره به بیرون پرتاب کردند و قفسه کتاب ها را بهم ریختند که یک دفعه صدایی شنیدند. به سرعت به سوراخشان برگشتند. عروسک ها وارد اتاق کودک شدند.

اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید!

لوسیندا و جین به اطراف خیره شدند اما هیچکدام حرفی نزدند. دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت: من میروم و یک عروسک پلیس می آورم.

این آخر داستان دو موش بد بود اما آنها خیلی هم بدجنس نبودند. آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد و خانوم موشه هم صبح زود به خانه عروسکی رفت تا آن را تمیز کند.

منبع:مشاورانه

داستان گنج دزد دریائی

گنج دزد دریائی

ریش آبی غرغر میکرد و می گفت: ده قدم از ایوان و بیست قدم از بوته رز، گنج اینجاست. این خوابی بود که جاوید اون شب دید.

روز بعد جاوید آنقدر زمین را کند که گودالی عمیق بوجود آمد. هر چه گودال عمیق تر می شد تله خاکی که کنار آن بود بلندتر می شد. آنقدر زمین را کند تا گودالی عمیق درست شد. او نفسی تازه کرد، ناگهان چیزی توجه او را جلب کرد.

اما به جای گنج، یک استخوان پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد “آن دزد دریایی به من دروغ گفت”

اما وقتی مادر جاوید کار پسرش را مشاهده کرد لبخند زد و گفت: اوه جاوید متشکرم. من همیشه میخواستم بوته بزرگ گل اینجا بکارم و ازت ممنونم که این گودال را برایم کندی. این هم یک اسکناس برای کندن گودال.

منبع:مشاوره-آنلاین.com

داستان قورباغه و گاو نر

قورباغه و گاو نر

قورباغه کوچولو به قورباغه بزرگی که در کنار برکه بود گفت: وای پدر، من هیولایی وحشتناک و بزرگ دیدم که روی سرخ، شاخ، دمی دراز و پاهایش سم داشت.

قورباغه پیر گفت: اونی که دیدی فقط یک گاو نر بوده است، که فقط ممکن است کمی از من بزرگترباشد. من می توانم خودم را به همان اندازه بزرگ کنم. سپس خودش را باد کرد و از قورباغه کوچولو پرسید: از این هم بزرگتر بود؟

قورباغه کوچولو هیجان زده گفت: خیلی بزرگتر!

قورباغه پیر نفس عمیقی کشید و خودش را بیشتر و بیشتر باد کرد و بزرگ و بزرگتر شد. سپس گفت: مطمئن هستم که از این اندازه بزرگتر نبود. اما در یک لحظه قورباغه پیر که خودش را بسیار باد کرده بود، ترکید.

بچه های عزیز یادتان باشد آنهایی که خودشان رو بهتر از بقیه می دانند باعث از بین رفتن خودشان میشوند.

 

منبع:مقالات کانون مشاوران ایران

داستان گرگی در لباس میش

گرگ در لباس میش

روزی روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد. زیرا گله ای که برای چرا به چمنزار می آمد چوپانی دلسوز و سگی دقیق داشت. گرگ نمی دانست چکار کند تا اینکه روزی پوست گوسفندی را پیدا کرد. آنرا برداشت و فرار کرد.

روز بعد گرگ پوست را بر روی خودش انداخت و خود را به شکل گوسفند درآورد و به میان گله رفت.

یکی از بره ها به کنار گرگ آمد. گرگ ناقلا به او گفت: کمی آنطرف تر علف های خوشمزه تری وجود دارد و بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. آن روز گرگ شکار خوبی پیدا کرد.

تا مدت ها گرگ به روش های مختلف گوسفندان را فریب می داد تا اینکه چوپان و سگ گله بعد از مدتها به علت ناپدید شدن گوسفندان پی بردند و گرگ بدجنس را حسابی ادب کردند. ولی حیف که یک عده گوسفند فریب گرگ را خورده بودند و دیگر در میان گله نبودند.

منبع:تریبون آزاد

داستان درخت آرزو

درخت آرزو

یک روز قشنگ آفتابی در جنگل صدایی از بالای درخت می آمد. آقا جغده به خانه جدیدش نقل و مکان کرده بود و مشغول باز کردن با اسبابش بود. او فکر می کرد که کلاهک آباژورش را جا گذاشته است؟

همان روز خانم جوجه تیغی از زیر درخت می گذشت، او خیلی گرمش بود. گفت: ای کاش چیزی داشتم که مرا از این گرما نجات می داد. ناگهان صدای افتادن چیزی را شنید. وقتی برگشت، خوشحال شد و گفت: یک کلاه آفتابی. او فکر کرد که درخت آرزوها را پیدا کرده است. رفت و جریان را برای روباه تعریف کرد.

جوجه تیغی همراه با روباه برگشت. روباه گفت: به نظر نمی رسد درخت آرزو باشد.

جوجه تیغی گفت: اما هست، زود باش چیزی را آرزو کن.

روباه فکر کرد و گفت: یک کفش جدید رقص می خواهم. چند دقیقه ای گذشت اما اتفاقی نیفتاد. روباه گفت: دیدی، این درخت آرزو نیست!

منبع:مرکزمشاوره.com

داستان لوکوموتیو

لوکوموتیو

روزی طوفانی سهمگین وزید و صاعقه ای به کوه باعث شد، صخره سنگ بزرگی به روی ریل راه آهن افتاد.

پرنده دریایی اتفاق را دید. پیش دوستانش، خرگوش و روباه رفت و ماجرا را تعریف کرد. خرگوش گفت: ما باید تا قطار سریع السیر نیامده است، سنگ را از روی ریل کنار ببریم. آنها صخره را هل دادند اما صخره تکانی نخورد. روباه گفت: باید به لوکوموتیو قرمز خبر دهیم، او خیلی قوی است.

پرنده دریایی گفت: من لوکوموتیو را می آورم. مرغ دریایی کل جریان را برای لوکوموتیو تعریف کرد. لوکوموتیو دوستانش را صدا کرد و گفت: شما جلوتر بروید، من هم دنبال شما خواهم آمد.

لوکوموتیوها با شتاب براه افتادند و به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند. سنگ بزرگ تکانی خورد ولی از روی ریل کنار نرفت.

لوکوموتیو بزرگ از راه رسید و با تمام قدرت بقیه لوکوموتیوها را هل داد. سنگ تکانی خورد، چرخید و از روی ریل کنار افتاد. لوکوموتیوها و حیوانات به کنار رفتند تا ترن تندرو بگذرد. قطار با سرعت عبور کرد و گفت: متشکررررمممم

منبع:e-teb.com

داستان سیاره ی سرد

سیاره ی سرد

هزاران مایل دور از زمین، سیاره کوچکی بنام فیلیپتون قرار داشت. این ­خیلی تاریک و سرد بود. در این سیاره، موجودات عجیب سبز رنگی زندگی می کردند که برای اینکه بتوانند اطراف خود را ببینند از چراغ قوه استفاده می کردند.

یک روز یکی از موجودات عجیب که اسمش نیلا بود، باتری چراغ قوه اش را برعکس درون چراغ قوه گذاشت. ناگهان نور خیره کننده ای به سیاره زمین برخورد کرد. نور به یک پسربنام بیلی و سگش برخورد کرد وآن دو موجود بوسیله نور به سیاره فیلیپتون کشیده شدند. بیلی گفت: وای، اینجا همه چی از بستنی درست شده است. نیلا گفت: اما هیچ کس بستنی نمیخورد چون هوا سرد است.

بیلی گفت: میتوانی من را به خانه مان برگردانی؟ نیلا باطری چراغ قوه اش را برعکس قرار داد و بیلی وسگش به زمین برگشتند. بیلی آینه ای برداشت و آن را طوری قرار داد که اشعه خورشید که به آینه می خورد اشعه هایش به سیاره فیلیپتون باز گردد.

با این فکر بیلی، سیاره فیلیپتون دیگر سرد نبود و نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن بستنی لذت ببرند.

منبع:مشاوره-خانواده.com

داستان در جستجوی دایناسور

در جستجوی دایناسور

تولد سارا بود و او بازی کامپیوتری جستجوی دایناسور را هدیه گرفت. سارا تصمیم گرقت بازی جدیدش را امتحان کند. سیدی را داخل کامپیوتر گذاشت. علامت عجیبی روی صفحه ظاهر شد. سارا روی آن کلیک کرد که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.

نووووووووور

سارا پرسید: من کجا هستم؟ پسرکی که در کنارش بود، گفت: در بازی جستجوی دایناسور. باید استخوان های قدیمی دایناسور را پیدا کنیم.

سارا استخوانی طلایی برداشت و گفت: یکی اینجاست. پسرک فریاد زد: وای، نه! نباید آن را برمیداشتی. حالا باید مواظب دایناسور باشیم. ناگهان صدای نعره دایناسورآمد. آنها پشت یک بوته پنهان شدند.

سارا پرسید: اگر دایناسور ما را بگیرد چه میشود؟ پسرک گفت: باید بازی را از اول شروع کنیم.

سارا فریاد زد: دایناسور اینجاست و ناگهان دوباره نووووووور.

سارا در کنار کامپیوتر نشسته بود و گفت: بای بای دایناسور شاید بازی دیگری را شروع کنم.

منبع: کودک و نوجوان

داستان دانه ی خوش شانس

دانه ی خوش شانس

سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد که ناگهان چرخ گاری به سنگی بزرگ برخورد کرد و یکی از دانه های توی کیسه روی زمینی خشک و گرم افتاد.

دانه پیش خودش گفت: من فقط در زیر خاک در امان هستم. گاوی از آنجا عبور میکرد که پایش را بر روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، به کمی آب برای رشد کردن نیاز دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.

صبح روز بعد دانه جوانه زده بود. جوانه تمام روز را زیر نور آفتاب نشست و قدش بلندتر شد.

روز بعد اولین برگش درآمده بود. یک روز غروب، پرنده ای گرسنه قصد خوردن آن را داشت، اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.

سالها گذشت و دانه در زیر نور خورشید و به کمک باران بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه به درختی بزرگ تبدیل شد.

حالا وقتی شما به دشت میروید درخت بزرگی را میبینید که خودش دانه های بسیار دارد.

منبع:مرکزمشاوره ستاره ایرانیان

داستان چه کسی تکالیف، پاتریک را انجام داد؟

چه کسی تکالیف، پاتریک را انجام داد؟

پاتریک هیچوقت تکالیفش را انجام نمیداد.معلمش به او میگفت با انجام ندادن تکالیف چیزی یاد نمیگیری.

روز مقدس پاتریکس، گربه او با عروسکی که شبیه به جادوگرها بود بازی میکرد.او فریاد کشید:ای پسربه من کمک کن تا آرزویت را برآورده کنم.

این تنها راه حل برای مشکلات پاتریک بود.بنابراین گفت :تو باید تکالیف مرا انجام بدهی تا بتوانم با نمره خوب قبول شوم

مرد با ناراحتی گفت:ناراضی ام اما اینکار را انجام میدهم.آدم کوتوله تکالیف را انجام میداد اما نیاز به کمک داشت.پاتریک هم مجبور بود به او کمک کند.آدم کوتوله میگفت:من این کلمه را بلد نیستم آن را پیدا کن و بهم بگو.در درس ریاضی میگفت:تقسیم وضرب را بمن یاد بده.خلاصه آدم کوچولوهر روز ایراد میگرفت و پاتریک بیشتر کار میکرد.

بالاخره روز اخر مدرسه رسید و آدم کوتوله آزاد شد.پاتریکس نمره های خوبی گرفت.و خانواده و دوستانش مرتب از او تعریف میکردند.

حالا که به آخر داستان رسیدیم به نظر شما مرد کوتوله تکالیف را انجام داد؟این راز بین خودمان باشد مرد نتوانست کاری انجام دهد و پاتریک,خودش تکالیفش را انجام داد.

منبع:کانون مشاوران ایران